Blue

Blue

BAHAR

با قدم های محکم پله هایی که به سمت اتاق های وی آی پی ، بی دی اس ام ختم میشد رو بالا رفت. با ورود به راه رو ای که تعداد زیادی در ، درش وجود داشت، به دنبال شماره اتاقی که رزرو کرده بود گشت ، با دیدن شماره مورد نظرش روی دری به رنگ اقیانوس ، که رو به روش قرار داشت ، کمی مکث کرد و بعد وارد اتاق شد .

تم اتاق آبی تیره بود ، تختی کینگ سایزی به رنگ آسمون تیره شب و کمدی هم رنگ تخت . دیوار ها شیری رنگ به خاطر وجود چراغ های آسمونی ، تغییر رنگ داده بودن .

روی تخت پسری برهنه به پشت خوابیده بود ، چوکر مشکی رنگی که بی شباهت به غلاده نبود دور گردنش قرار داشت .

دکمه ی سر آستین پیرهن سفیدش ، ساعتش رو باز کرد و روی پاتختی که کنار تخت جاخوش کرده بود ، گذاشت . به سمت کمد رفت تا به وسایل داخلش نگاهی بندازه .بین گگ و شلاق مردد بود . دوست داشت اول ناله ها و فریاد هاش رو از روی دردی که شلاق بهش وارد میکرد ، بشنوه . پس شلاقی با سایز متوسط برداشت .

به سمت پسر برگشت ،خوب آموزش دیده بود،حرفی نمیزد . بدن سفید و براقش هیچ ردی نداشت و این کمی باعث تعجبش شده بود !

انگشت سبابش رو از گردن تا انتهای کمرش بی نقص پسر ، حرکت داد و باعث سیخ شدن موها بورش شد . شلق رو به حالت نوازشگونه روی بدنش کشید ، دستش رو بالا برد و محکم شلاق رو روی کمر باریکش فرود اورد .

نفس پسر ثانیه ای قطع شد ، فریاد بلندی از بین لب هاش آزاد شد . ضربه دوم و سوم و...... بدون هیچ مکث و تعللی رو تنش فرود میومد . هق هق هاش توی فضای سرد و سنگین اتاق با صدای شکافته شدن مولکول های هوا توسط شلاق ترکیبی دردناکی رو به وجود اورده بود .

صدای دوگه مرد ، باعث لرزش بدن شکنجه شدش شد.

-بهتره خفه شی ..... تا بیست پنج بشمار

و با شلاق به نازکی چند تاره مو ضربه هاش رو از سر گرفت .

پسر مو بور بدون حرفی شروع به شمردن کرد ، چرا که برای رهایی از درد باید مطیع اون دام عجیب باشه .

+ی..یک....آهههه .....د.دو......س....ه

ضربه ها کم کم رنگ باختن تا جای که نوزدهمین ضربه مثل نوازش کردن پوست رنگ شدش به نظر میومد ،

بند قلاده رو کشیده شد ، پسر تن بی جونش رو برای کم کردن ، احساس خفگی که توی ناحیه گلوی بلوریش حس میکرد ، بلند کرد و روبه روی دام قرار گرفت .

-هرزه کوچولو ..... کدوم ؟!

و به بات پلاگ ها اشاره کرد . جمین هیچ تصوری از ادامه این درد ها نداشت پس بات پلاگی که دمی به سفیدی دونه های برف داش رو انتخاب کرد . یونگی بات پلاگ رو برداشت دستاش رو دور کمر پسر حلقه کرد و بات پلاگ رو بدون استفاده از راون کننده ، واردش کرد!! پسر از حس کشیده شدن عضلات ورودیش لباش رو محکم گزید و ناله ای که درد رو بهت القا می داد رو از بین لبای خشکش آزاد کرد .

پاهاش می لرزید و توان ایستادن رو نداشت . دستاش رو روی سینه برجسته مرد گزاشت و سعی کرد با تکیه گاه قرار دادنش از سقوط کردنش جلو گیری کنه.

-صاف بایست

و دست هاش رو از دور پسر باز کرد ، چند قدم به عقب رفت و گگ رو برداشت .

جیمین بالا تنش به جلو خم شده بود ،هر لحظه امکان داشت روی پارکت های سرد سقوط کنه. یونگی سرش رو با قرار دادن انگشت های لاغرش ، زیر چونش محکم به بالا اورد ،گگ رو روی دهن پسر قرار داد محکم بست ، طوری که فک پسر به درد اومد .

پسر رو روی تخت هول داد و با استفاده از تیغ اطراف سینه صورتی پسر رو نقاشی کرد .

ناله ها و فریاد های جیمین توی دهنش خفه میشد . نزدیکای نافش حس سوزش شدید تری رو حس کرد . توانایی ادامه این درد ها رو نداشت .

دستای تب دارد تپلش رو روی دست مرد قرار داد و سعی کرد با این کار متوقفش کنه . با چشم های گربه ایش به چشم های آبی پسر خیره شد .

کی گفته بود که رنگ قرمز دام رو عصبی و یا آروم میکنه؟! رنگ آبی توانایی این رو داشت هر حسی رو درون یونگی بیدار کنه .

نفس عمیقی کشید و از جیمین فاصله گرفت . چشم های آبی رنگ پسر ملتمسانه بهش نگاه میکرد و از قطرات بلوری اشکی که درش بود برق میزد .دستی به مو هاش کشید ، گگ رو باز کرد . کمی بعد هق هق های پسر توی اتاق اکو میشد .

دست های جیمین رو کشید و به حالت نشسته در اورد ، میدونست هر حرکتش درد رو به تنه زخمی پسر یاد آوری میکنه ، پسر رو به آغوش کشید و موهاش رو نوازش کرد . جیمین به پیرهن مرد چنگ زد و هق هق هاش شدید تر شد . حس عجیبیه که تو بغل کسی که باعث گریته ، گریه کنی .

اون بغل باعث جونه زدن امید در دل جیمین شده بود .

+میشه.....نج...اتم ....بد.ی....

بین حرف هاش هق هق میکرد و کمی جملش رو نامفهوم میکرد .غرورش دیگه براش مهم نبود این اولین رابطه اش بود و این قدر درد رو تحمل کرده بود، اون هم یه رابطه نصفه نیمه .

به نظر جیمین اون مرد کمی دلرحم میومد ،پس درخواست کمک کرد چون معلوم نبود آدم های بعدی چقدر بی رحم و سنگ دل باشن .

-ششش....گریه نکن ..... من کمکت میکنم ......اما میدونی که در ازای هر چیزی یه چیزی باید بدی؟!

+چی ...میخوای

کمی برای گفتن خواستش مردد بود .

-من از اینجا میبرمت به خونه خودم ، تو در ازاش از دخترم مراقبت میکنی

از بغلش بیرون اومد ،اشک هاش رو با ملایمت پاک کرد .

+ففقط همین ؟!ب.باشه قبوله !!

ابروش رو بالا انداخت

-نمیخوای بقیه اش رو بدونی ؟!

+هر چی باشه قبوله فقط من رو ...از اینجا ببر .




کار های خریدش رو انجام داده بود . به عنوان یه برده زندگی کردن چیز جالبی نبود ، چون اون هیچ کنترلی روی زندگیش نداشت .

سند بردگیش حالا دست مردی بود که اون رو به عمارتش میبرد .

-چی شد که به بردگی گرفتنت؟!

صدای بم یونگی به گوش های تیز شدش رسید . نمی دونست باید بگه یا نه، اما اون داشت نجاتش میداد هرچند در ازاش کار های زیادی باید انجام میداد .

+شاید بی پول و ضعیف بودنم باعثش شد، من یه نویسنده بودم که ....

حرف زدن درباره گذشته براش آزاردهنده بود ،اما میخواست بگه تا یک نفر شاید درکش کنه ، پس ادامه داد

+برای انتشار کتابی که نوشته بودم با یک کمپانی انتشارات قرار داد بستم ،رئیسش بنظر مرد خوبی بود اما،نبود.......به جای قرار داد چاپ کتابم، قرار داد بردگیمو امضا کردم ، اون روز خوشحال بودم چون میخواستم با پولی که بدست میارم برای مادرم یه آرامگاه بخرم ....تقریبا یک هفته بعد از اون روز اومدن و توی کوچه بمبست کتکم زدن ....کتکا باعث بیهوشیم شد ......چند ساعث بعد که به هوش اومدم، فهمیدم چی شده ،بعد از خوب شدن کبودیام قرار شد به عنوان یه هرزه تو اتاقای وی آی پی سرویس بدم .....خوب شدن کبودیام دو هفته طول کشید تو این دو هفته بهم یاد دادن یه برده باید .....باید چه کارای انجام بده ....م.مجبورم کردن .....

دیگه نتونست ادامه بده ، بغضش دوباره مهمون چشم هاش شد و هق هقش نوای درد آوری برای گوش شنونده ها .

بدنش هنوز درد داشت و میسوخت . رد های شلاق سر باز کرده بودن و لباسش رو خونی کرده بود .

یونگی ماشین رو کنار ی پارک کرد و کمی آب بهش داد تا بعد از بهتر شدن حالش دوباره حرکت کنه.

به عمارت رسیده بودن ، ریموت رو زد و ماشینش رو گوشه ای از حیاط بزرگ و سر سبز عمارت پارک کرد .

از ماشین پیاده شد و به جیمین کمک کرد که پیاده شه ، به سمت در اصلی عمارت رفتن ،قبل از باز کردن در ،در با شدت باز شد .

*بابا!!!!!

و کله ای پرتقالی رنگی به پاهاش چسبید ، دست جیمین رو رها کرد ، خم شد و به دخترش نگاه کرد .

چشم های آبی و موهای نارنجیش توجه جیمین رو به خودش جلب کرده بود .

حدس اینکه یه دورگه باشه سخت نبود ، حتی خودشم یه دورگه بود .

دختر بچه تو بغل پدرش رفته بود تند تند شیرین زبونی میکرد ، روی گونه های پدرش بوسه های ریزی می کاشت و اصلا متوجه حضور جیمین نشده بود .

-یونا ،ما یه مهمون داریم ،آآممم زیاد حالش خوب نیست پس بزار کمکش کنم بعد کلی باهم حرف میزنیم چطوره ؟!

دختر که تازه متوجه اون پسر شده بود با هیجان چرخید دستاش رو به سمتش بلند کرد تا پسر بغلش کنه.

جیمین با وجود درد اون دختر بچه رو بغل کرد

*اوپا .....توهم چشات آبیه!!!!اوه تو خیلی قشنگی

با خوشحالی گفت و دستای کوچیکشو روی صورت استخونی جیمین کشید.

+تو هم موها و چشمای زیبای داری .

لپ ها دختر کمی رنگ گرفت ،از خجالت سرش رو توی گردن جیمین برد و کمی فشار داد .

که باعث یاد آوری دوباره درد زیادی در جسم جیمین شد .

یونگی دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و اون رو به داخل راهنمایی کرد .

.




چهار روزی از اومدنش به اون عمارت سفید میگذشت . یونا دختر شیرین و بانمکی بود و مراقبت ازش رو دوست داشت اما،بقیه کار هایی که باید انجام میداد درموردشون، نظرثابتی نداشت .

امروز مراسم ختم پدر یونگی بود و قرار بود به عنوان همسرش در اون مراسم حضور داشته باشه ، قرار بود آشناهاشون به عمارت بیان و تسلیت بگن .

یونگی هیچ حسی نسبت به مرگ پدرش نشون نمیداد ، طوری که انگار از مرگش خوشحال بود یا حتی خودش قاتل بود و حتی قطره ای اشک نریخت .

کت و شلوار مشکی رنگی رو به همراه کروات هم رنگش و همینطور پیرهن سفیدی به تن کرد .

مراسم شروع شده بود ، به همراه یونگی از پله های سفید که با نرده های مشکی تضاد زیبایی به وجو اورده بود ، پایین رفتن و به افرادی که تسلیت میگفتن ادای احترام میزاشتن.

صدای هم همه توی سالن می پیچید و نگاه ها خیره به یک نقطه بود .

نگاهشون رو دنبال کردن و به یونا رسیدن . همه چیز عادی به نظر میرسید،البته غیر از لباس عروسی که به تن داشت ، همه چیز اوکی بود اما، اون پله های بلند همه چیز رو خراب کرد.

یونا از پله ها افتاد و پاهاش معلوم شد ، باز هم چیز عادی بود البته اگه نداشتن شرت تو پاهاش و نگاه متعجب کسایی که توی سالن بودن رو نادیده بگیریم .

یونگی خیلی عادی به سمت دخترش رفت و بغلش کرد . دختر بچه بی خبر از هر چیزی مو هاش رو کنار زد و دست هاش رو دور گردن پدرش قفل کرد .





بعد از اتفاق تاریخی که به دست یونا رقم خورد، مهمون ها رفتن و اون سه نفر به همراه تعداد از خدمه تنها شدن .

یونا در اتاقش خوابیده بود ،اون دو هم در اتاقی که این چهار روز مشترک ازش استفاده میکردن بودند .

+خیلی خونسرد بر خورد کردی

جیمین گفت و ریز خندید .

-آه خوب چکار کنم ، دخترم آزاده خواهه

و خودش هم به همراه جیمین خندید ، دست های جیمین رو گرفت و به روی تختی پر از کوسن های آبی رنگ انداخت . روش خیمه زد و لب هایش را بوسید .

زخم هاش بهتر شده بود ، جیمین ترسی از یه رابطه نداشت این چند روز نقطه ضعف یونگی رو فهمیده بود پس با یونگی در بوسه همراهی کرد .

یونگی دستش رو به زیر تیشرت طوسی رنگش برد و پوست گرمش رو لمس کرد .

سرش رو به سمت گردن جیمین برد مارک های سرخی روی گردنش به وجود اورد .

اون عاشق کبودی های طوسی یا آبی رنگ بود نه رنگ قرمز خون هر چند رفتار هاش بعضی مواقع بر خلافه افکارش بود .

مارک دیگه ای روی گردن جیمین به جا گذاشت خواست بیشتر پیش بره که صدای در تمام برنامه هاش رو بهم ریخت .

یونا سرش رو از بین در داخل اورد

*بابا میشه پیشتون بخوابم

و چشمای آبیشو مظلوم کرد . بر خلاف خواستش نتونست در برابر چشم های آبی رنگش مقاومت کنه ، دستاش رو باز کرد و منتظر دختر موند.

یونا با خوشحالی به سمتشون رفت و بین اون دو خوابید.

جیمین دستش رو روی کمر یونگی گذاشت و یه جورایی درخترک رو هم به آغوش کشید .

قبل از خواب به تیله های آبی رنگ جیمین نگاه کرد.

-لعنت به چشمای آبیتون

نقطه ضعف یونگی چشم های دریایی رنگ اون دو بود.


@Yoonmin_Area

Report Page