Blue
@KimTae_Familyهر قدر جلوتر میرفتند، سردی آب رو بیشتر حس میکردند.
اینکه موبلوند ازشخواسته بود برن تو آب، اشکالی نداشت؛ اما الان نزدیک غروب آفتاب بود و این یه کم نگرانش میکرد.
با صدای آرومی پسر پیش روش رو خطاب قرار داد:
- ته میگم هوا داره تاریک میشه، چهقدر دیگه قراره جلو بریم؟
بعد از گذشت چند ثانیه وقتی جوابی دریافت نکرد، دوباره با صدای نسبتاً بلندتری صداش زد:
- تهیونگ؟
و زمزمهی آروم پسر رو تونست بهسختی بشنوه:
- هیس...
حرفی نزد و منتظر به اطرافش نگاه کرد.
دریای آبی که امتدادش بیشتر از چیزی بود که جونگکوک میتونست حدس بزنه.
مچ دستش هنوز میون انگشتهای کشیدهی پسر مقابلش بود و توسطش کشیده میشد.
سرش رو بلند کرد و با دیدن آسمون همرنگ دریا لبخندی زد.
بهطرز عجیبی هیچ ابری رو نمیدید و فقط نور نارنجیرنگ آفتاب، میون رنگ آبی آسمون و دریا خودنمایی میکرد.
وقتی دستش رها شد، نگاهاش رو به پسری که پشت بهش ایستاده بود، داد.
هیچ صدایی بهجز صدای امواج دریا به گوششون نمیرسید؛ حتی پرندهای هم اون اطراف دیده نمیشد.
چشمهاش روی بدن نیمهبرهنهی دوستپسرش، سر خورد.
موهای کاملاً رنگشده و پرپشتش، گردن کشیده و استخوانیاش، شونههای صاف و کمر باریکش؛ بهمعنای واقعی کلمه با اون پوست گندمیرنگش زیر نور آفتاب میدرخشید.
اگه جونگکوک میخواست زندگی رو برای خودش تعریف کنه، همین لحظه و همین موقعیت براش زندگی بود.
آرامشی که با صدای امواج ملایم و آب خنکی که حس تازگی بهش میداد، احساس میکرد باعث لبخند زدنش میشد.
کاش میشد همین جا، توی همین دریا وقتی دستهاش رو دور کمر زیباترینش حلقه میکنه و باهم غروب آفتاب رو تماشا میکنن، زمان بایسته.
خودش رو به پسر نزدیکتر و طبق غریزهاش دستهاش رو دور کمر خوشفرمش حلقه کرد.
چونهاش رو روی شونهی موبلوند گذاشت و به آرومی توی گوشش زمزمه کرد:
- چرا ساکتی؟
تهیونگ همون طور که به انتهای دریای طولانی روبهروش خیره بود، گفت:
- میخواستم تو سکوت این زیبایی رو با هم ببینیم.
جونگکوک پسر رو بیشتر به خودش نزدیک کرد، بوسهای روی لالهی گوشش گذاشت و زمزمه کرد:
- ولی تو که هیچوقت نمیتونی زیبایی واقعی رو ببینی.
تهیونگ تکخندهای کرد و با اینکه جواب پسر کوچیکتر رو میدونست، پرسید:
- اونوقت چرا؟
جونگکوک بهآرومی موبلوند رو چرخوند و به چشمهای خندون و بهرنگ دریاش، نگاه کرد.
- چرا که نمیتونی از دید من به این چشمها نگاه کنی.
وقتی لبخند دندوننمای چشمآبی رو دید، بیطاقت جلو رفت و بوسهی سبکی روی دندونهای یکدست و سفیدش گذاشت.
پسر بزرگتر دستهاش رو بالا آورد و دور گردن مومشکی حلقه کرد.
به چشمهای گرد و فندقیاش خیره شد و با صدای بمش که حکم مرگ رو برای قلب بیطاقت جونگکوک داشت، لب زد:
- همیشه، همین طوری باش.
جونگکوک لحظهای فقط به چهرهی شاد پسر نگاه کرد.
چطور تا وقتی فرصت دیدن این روی موبلوند رو داشت، چیزی جز الان خودش میبود؟
سرش رو جلو برد و خیره به لبهای صورتی چشمآبی، گفت:
- همیشه، همین طوری عاشقت میمونم.
و ثانیهی بعد بوسهی عمیق و ملایمی که بینشون شکل گرفت، آرامش اون روزشون رو کامل کرد.
برای جونگکوک تنها آرزوش همین بود که همیشه همهچیز همین طور باقی میموند.
زیبا، آروم و آبی.