BLUE or GRAY

BLUE or GRAY

RIVA

زمانی که آمفیتریت درست کنارش جا گرفت نیزه ی سه سرش رو به کف کالسکه کوبید و اسب ها به سرعت شروع به تاختن کردند.

هرگاه سوار بر کالسکه ی زرینش بر سطح دریاها میراند، غرش امواج فروکش میکرد و سکوت برقرار میشد، و از پی چرخ های گردان کالسکه اش آرامش مطلق فضا را در بر می گرفت.

نگاهش رو بار دیگر به ارامش مطلق اقیانوسش داد. همه چی درست مثل قبل بود. آبی بینهایت، آرامش مطلق، و اکسیژن خالص. این بی کرانی تنها چیزی بود که خورشید چشم های مرد را تا ابد خیره نگه می داشت.

حال دو پگاسوس بال گشوده بودند و در حال پرواز به سوی اولمپ بودند.
هیچ باد یا طوفانی آرامش اولمپ را بر هم نمیزد؛ نه باران در آنجا می بارید و نه برف؛ بلکه چرخ و فلکی بی ابر به هر سر گسترده بود و سپیدی درخشان خورشید بی دریغ به در و دیوارش می تابید.


بالاخره زمانی که کالکسه از حرکت ایستاد مرد دست از ستایش زیبایی کشید و به محوطه ی همیشه سبز اولمپ قدم نهاد.

*اوه سرورم. ببینید چه کسی به خونه برگشته

=باید منتظر شگفتی های بزرگ تر از این هم باشی هرا


پوزئیدون با دیدن هرا در کنار زئوس برای خوش آمد گویی لبخندی زد و به جلو قدم برداشت.

-مشتاقانه منتظرم تا ببینم این بار بهونه ی شگفتی بزرگت برای به ضیافت نیمدن چیه زئوس


مرد چشم سبز خنده ای کرد و در کنار پوزئیدون شروع به قدم زدن در عمارت کرد

=اینبار ضیافت برای وزراست پوزئیدون. هادس حتما میاد

-این چیزیه که دوست داری من رو باهاش صدا بزنی ؟ پوزئیدون؟

=این چیزیه که تو دوست نداری باهاش صدات بزنم. برای همین اینکارو میکنم

-غیرقابل درکی برادر

=تا درک رو چی معنی کنی زی. فردا برمیگردی؟

-نه. مدتی در اولمپ میمونم. اما لطفا بگو یک پگاسوس رو فردا صبح آماده کنند. آمفیتریت برمیگرده

=خیلی خب. میتونی استراحت کنی. چندین ساعت دیگه کسی رو به دنبالت میفرستم تا به ما ملحق شی

مرد سری تکون داد و به سمت پله ها قدم برداشت.


مرد رو صندلی کنار زئوس جای گرفت و با پوزخند پررنگی به جای خالی دیگه کنار زئوس چشم دوخت.

شگفتی بزرگ زئوس نیمده بود!

جام شراب رو در دستش چرخوند و با آرامش به تخت سلطنت تکیه داد

حالا صدو سی و پنج سال بود که پوزئیدون، هادس رو ندیده بود. پرسفونه هر سال تو همه ی ضیافت های پدرش شرکت میکرد اما هرگز حرفی از هادس به میان نمیومد.

شاید زئوس اینطور میخواست.هنوز هم بعد از صدو پنج سال نتونسته بود با اینکه پرسفونه ملکه ی دنیای زیرین شده کنار بیاد.

انگار این داستان همیشگی بود؛ لبخند زدن و انتظار کشیدن برای خدایانی که زئوس عمیقا از نبودشون خوشحال بود.


با سرصدای مهمانان نگاه زئوس و پوزئیدون چرخید و روی مردی ایستاد که با آرامش قدم به سمتشون برمی داشت.

موهای فندقی رنگش تو صورتش ریخته بود و چشم های آبیش تنها چیزی بود که آفتاب نگاه پوزئیدون رو خیره به خود کرده بود. چشم هایی که تنها دو نفر می تونستند آبی بودنش رو ببینند. زئوس و پوزئیدون.

آبی بود؛ درست به اندازه ی اقیانوسش، بی کران. خالص بود؛ درست به اندازه ی اقیانوسش، زلال.

انگار صدو سیو پنج سال گذشته زمان کافیی برای از خاطر بردن جزئیات بود.


نگاه خیره ی مرد حتی وقتی هادس روی تخت روبه روش و درست در کنار زئوس جا گرفت ادامه داشت. و درست وقتی اون نگاه سرد آبی چرخید و روی مرد ثابت موند؛ لرز بدی تو تن پوزئیدون افتاد


+خیلی وقت بود ندیده بودمت زین

آوای صداش حتی از چنگی که در حال نواختن بود هم دلنشین تر بود. انگار میشد دست دراز کرد و این حریر رو لمس کرد

- درست به اندازه ی وسعت سرزمینت لویی


=خوش اومدی هادس. به خونه خوش اومدی

نگاه سرد آبیش چرخید و به هری افتاد. پس سری از روی ادب تکون داد و به نوشیدن شرابش مشغول شد


اما تنها یک جمله در ذهنش به رژه رفتن پرداخته بود: "چقدر زیبا شده"

برای همین نگاه آبیش رو بار دیگه به مرد روبه روش داد و این بار نگاه کرد ؛عمیق تر، با جزئیات بیشتر.

حالا موهای مشکی مرد مثل همیشه مرتب بودند و تاج طلایی ظریفی بین اون ها خود نمایی می کرد

خورشید چشم هاش از همیشه روشن تر بود و در قعر آسمونش می درخشید

صورتش کمی لاغر تر شده بود و لب هاش مثل همیشه سرخ بودند

اما نگاه جستجوگرش سرکوب شد وقتی خورشید چشم های زین به سمتش چرخیدن

میدونست راه فراری نیست پس فقط به چشم هاش خیره موند و اجازه داد آفتاب نگاهش سردی وجود خودشو از بین ببره

این عجیب بود .سال ها پیش برای اینکه بیشتر از این خام آفتابش نشه به غارش پناه برد و هیچوقت به اولمپ برنگشته بود؛ اما حالا داره اجازه میده به راحتی یخبندونش از بین بره.


اما زین از ادامه ی این تناقض منع شد وقتی هادس مشغول حرف زدن با وزرا شد


=دستور دادم اتاقت رو اماده کنند. چند روزی که ضیافت برپاست، هادس شب هارو پیش تو سپری میکنه


اخم ظریفی بین ابروهای زین پدید اومد.

-هدفت چیه زئوس؟ خودت میدونی که ما نباید...

=اما من این رو میخوام پوزئیدون. میخوام به هادس ثابت کنم که تحمل نزدیکی به تورو نداره. میخوام پرسفونه رو به اولمپ برگردونم

-اما تو اگه بخوای میتونی همین الان هم اینکارو بکنی هری

=آره میتونم اما اینجوری لذت بخش تره

پوزخندی رو لب های مرد جا گرفت و نگاه سبز سرگرم شدشو به زین داد.

=و این وظیفه ی توئه. که نذاری جلوی خودش رو بگیره

-کاری از دست من بر نمیاد برادر

=کمی از اون شیفتگی تو قلبت رو به چشمات بده زین. میدونی که دارم راجع به چی حرف میزنم هوم؟

مرد اما با عصبانیت جام شرابو تو دست هاش فشار داد و نگاهشو به مهمان ها داد

-اورانوس و گایا از تو خشمگین خواهند شد زئوس

=" من قدرتمند ترین هستم. بیازمایید تا بر شما اشکار شود. طنابی از طلا به آسمان ببندید و آن را استوار نگه دارید تمامی خدایان و الهه ها.کسی نمیتواند زئوس را فرود اورد. اما اگر من بخواهم همه را به زیر بکشم، آنگاه خواهم توانست. من طناب را به کنگره ی اولمپ استوار میبندم و همه در هوا اویزان خواهند ماند.آری هم زمین و هم دریا. "

حالا نگاهش مصمم تر از همیشه به پوزئیدون بود.

=من قدرتمند ترین خدای جهانم پوزئیدون. اگر کاری را بخوام انجام بدم، میدم و از اورانوس و گایا هیچ ترسی ندارم.

-تو به اندازه ی کافی قدرت داری تا پرسفونه رو با یک اشاره به اولمپ برگردونی زئوس. دست از بازی با احساسات ما بردار. خودت از حقیقت خبر داری

=حقیقت جز اینکه زمین و دریا شیفته ی هم شدند نیست

-اما خودت میدونی نمیتونن باهم تلفیق شن. زئوس دست از بازی با ما بردار

=چرا؟ اینجوری زیبا تره. اینکه میبینم هر دوی شما برای داشتن هم ذره ذره به نابودی کشیده میشید و با تک تک سلول هاتون برای نداشتن این حس میجنگید. شما از نزدیکی میترسید پوزئیدون. اما هر ذره ی وجودتون برای باهم بودن له له میزنه.

-تو این رو میدونی پس چرا میخوای ادامش بدی زئوس؟ اگر نزدیکی اتفاق بیفته آرامش فلک خدشه دار میشه. اونوقت..اونوقت میدونی چی میشه ؟

=وقتی نزدیکی اتفاق بیفته در هفت شبانه روز آسمان و زمین و دریاها در هم آمیخته میشن. مشکل کجاست ؟ آسمان در دست های منه و زمین در دست های هادس. تو فقط باید از پس دریاهای خودت بر بیای پوزئیدون.

-هفت روز شورش زمین و آسمان و دریا چیز کمی نیست

=نه. اما اینکه میبینم نمی تونید در برابر این عشق اشتباه وایسید لذت بخشه

=حالا هم از ضیافت لذت ببر پوزئیدون. بحث بی فایدست

نگاه عصبی زین چرخید و رو هادس فرود اومد و در ثانیه ای برق خشم به نابودی رسید و آرامش سردی در فضای قلبش به حقیقت پیوست


شب هنگام، درست زمانی که همه در خواب به سر می بردند دومین خدای قدرتمند یونان در محوطه ی بزرگ قلعه ی اولمپ قدم میزد.

نسیم ملایمی دست به نوازش درخت ها زده بود و برعکس چندین ساعت پیش سکوت عجیبی سرتاسر قصر رو فرا گرفته بود

عقربه ها قصد حرکت به جلو نداشتند انگار همه چی دست به دست داده بود تا زین رو مجبور به رفتن به اتاق کنن

سرانجام مرد ناچار به سمت در چوبی انتهای راهرو قدم برداشت.


+دیر کردی

وقتی وارد اتاق شد فرد منتظر تو اتاق به زبون آورد و نگاه نگران مرد رو اسیر کرد. لویی روبه روی پنجره ی بزرگ اتاق ایستاده بود و به دریای پهناور اما دور روبه روش نگاه می کرد و از تشویشش لذت میبرد. جام شراب رو جایی نزدیک پنجره گذاشت و به سمت پوزئیدون برگشت.

+سرزمینت طوفانیه زین. این گمراهی و تشویش از کجاست؟


مرد اما بی حوصله سر دردناکشو تو دستش گرفت

-چی میخوای لویی؟

+حقیقت رو

-حقیقت چیه؟

+میخوام تو بهم بگی حقیقت چیه زین. حقیقتی که انقدر زئوس رو مشتاق و تورو گمراه کرده

-میخواد پرسفونه از مقام ملکه ی زیرین در بیاد. میتواد برش گردونه به اولمپ

+خب؟

-خودت میدونی تا وقتی عشق اون بهت هست قدرت زئوس بی معنیه

+برای همین میخواد از حس من به تو سو استفاده کنه

-نمیتونیم بذاریم پیش بره هادس. اگه این اتفاق بیفته قدرت ما به هم گره میخوره و اونوقت حتی صدو سی و پنج سال دوری از من هم نمی تونه احساساتمون رو تفکیک کنه


حال یک مرد با آرامش همیشگی ایستاده بود و مرد دیگه با طوفانی از نگرانی در مقابلش

صدای خشم موج ها و برخوردش با صخره ها حتی از هزاران مایل دورتر به گوش می رسید

انگار خشم پوزئیدون از کنترل خارج شده بود و حالا طوفانی سهمگین رو به آغوش دریا انداخته بود


+اما من میخوام بذارم هری به خواستش برسه زین. من رو تو این مسیر همراهی میکنی؟

طوفان اقیانوس در کسری از ثانیه جاشو به سکوت مطلق داد زمانی که دستی رو گونه ی استخونی فرمانرواش نشست

حالا فک منقبض شده ی زین زیر نوازش انگشت های هادس قرار گرفته بود و آرامش در قلب هردوی اون ها رخنه کرده بود


-لو...لویی

+هزار و دویست سال از این عشق میگذره زین. یک شب سهم ما نیست؟

-نمیشه...نمیتونیم..به عواقبش فکر کن لویی...

+اگر پشیمونیی نباشه در هم آمیختن آسمان و زمین و دریا تنها یک روز به طول می انجامه پس با من به اقیانوس بپیوند

لبخندی آمیخته به گمراهی و اعتماد به لب های مرد راه پیدا کرد و گرمایی در بین یخبندون چشم های طلاییش حس شد


به آرومی به سمت محوطه اولمپ قدم برداشتن و پگاسوس ها در تاریکی نیمه شب بال گشودند و به قعر ابر ها فرو رفتند

حال اقیانوس در آرامش کامل به سر می برد هنگامی که پوزئیدون روی صخره ایستاده بود و به بی کرانی اقیانوس نگاه میکرد

جایی که ایستاده بود جایی بود که اولین بار زمین به اقیانوس پیوست، جایی که هزار و دویست سال پیش پس از جرقه ی عشق بینشون پدید اومده بود


چشم هاش روی هم افتاد و حس خوش ایند غریبی رو حس کرد وقتی بوسه ای پشت گردنش نشست


-این عشق چیه ؟

چشم هاشو باز کرد و به سمت مرد برگشت و تو اغوشش فرو رفت خودش رو کمی به مرد نزدیک تر کرد تا حتی هوا هم بینشون قرار نگیره . دست هاشو رو سینه ی لویی گذاشت و با عشق لبخند زد وقتی دست های ظریف لویی کمرشو گرفت.

اخمی بین ابرو های لویی بود که اتیش نگرانی به خونه ی قلب زین مینداخت

-لو...

+تو میتونی از این زیباترم باشی زین؟

و اما خنده ی دلنشین بعدش لبخند شیرینی رو لب های لویی کاشت.


+چقدر زیبا میخندی

-هربار که میخندم این رو میگی لویی

+هربار زیباتر از قبل میخندی. صدو سی و پنج سال خودم رو از چه رحمتی محروم کرده بودم


زین نگاه طلایی شیفتشو به چشم های لویی داد

-چشم هات بزرگترین اقیانوسیه که دوست دارم فرانرواش باشم

+اما همین الان هم سرزمین تو به حساب میاد ؛ هروقت بخوای با کوچیکترین لبخندی طوفان ازش ربوده میشه و آرامش سرتاسرشو میگیره . و تنها برای تو آبیه

-چشم هات پهناورترین اقیانوسمه لویی؛ خالص ترینشونه؛ آبی ترینشون.


نفس عمیقی به ریه های لویی راه پیدا کرد و بعد به ارومی لب های سردش رو لب های سرخ زین نشست

دست های زین دور گردن لویی حلقه شده بود و لب های خیسش رو لب های مرد میرقصیدن

بوسشون به ارومی تاریک و تاریک تر میشد. عمیق و عمیق تر.


دست از بوسه کشیدن و هر دو به سرعت همه ی لباس هاشون رو دراوردن و به ارومی جلوی هم زانو زدند و بوسه رو از سر گرفتند


لویی پوزئیدون رو روی اون صخره خوابوند و بوسه هارو به سمت گردن برنزش هدایت کرد

انگار نقشه ی اون تن زیبای بدون نقص خدای روبه روشو حفظ بود

لب هاش با خشونت با پوست گردن زین بازی میکردن و دستش مشغول نوازش تن برهنه مرد شده بود


این تناقض ، عجیب خوش آیند بود

طوفان دریا و موج های بزرگی که به صخره می خورد و آرامش و لبخند پوزئیدون


چشم هاش روی هم افتاده بود و موهای فندقی لویی رو چنگ میزد

-بیشتر لو..بیشتر

بوسه های مرد رو به سمت پایین تر هدایت کرد درست زیر شکمش

وقتی بوسه هاش زیر شکمش زده شدند نفسش برید و چشم هاش به آبی های مورد علاقش افتاد


لویی اما بی توجه به تن نااروم زین با طمانینه همیشگیش جلو می رفت

پاهای پسر رو باز کرد و تو شکمش خم کرد بعد از مچ پاش شروع به بوسیدن کرد و از ساق پاهاش گذشت و رون های نرم و پر پسر رو پشت سر گذاشت به آرومی خم شم و لب هاشو رو رینگ پسر کشید

لویی اطمینان داشت همین حالا هم ناله های پر از لذت زین تا اولمپ رسیده اما ادامه داد و زبونش رو در کنار انگشت هاش روی رینگ پسر چرخوند و بعد که تونست به ارومی انگشتش رو داخل بفرسته بوسه هاشو به رون های مرد برگردوند


زین در طرف دیگه ناله های آروم و بی قراری می کرد و سنگ های زیر دستشو چنگ میزد

با اشاره ی سر به لویی فهموند انگشت دوم رو وارد کنه و بعد از درد و کشیدگی ماهیچه هاش لحظه ای نفس کشیدن رو از یاد برد

بالاخره وقتی دو انگشت لویی تونست به راحتی حرکت کنه لویی اون هارو بیرون کشید


 زین کمی جایه جا شد و بوسه ای رو لب های مرد کاشت و بعد پایین تر پیش رفت و لب هاشو رو دیک هارد مرد گذاشت با زبونش طول دیکشو طی کرد و بعد تا حد توانش اون رو تو دهنش فرو برد. چشم های اشکیشو از پایین به مرد دوخت و نفهمید چه اشوبی به دل لویی انداخته

سرش رو تکون داد و بقیه ی دیک مرد که تو دهنش جا نشده بود رو با دست هاش پوشش داد


بعد که به اندازه ی کافی این بازی رو ادامه داد کمی عقب کشید و لویی رو روی خودش کشید

لب هاشون بار دیگه بهم عشق تزریق کردن و وقتی لویی بین پا های زین جا گرفت بوسه رو به انتها رسوندن


لویی چنگی به رون های توپر زین انداخت و به سختی نصف دیکش رو داخل فرو کرد

ناله ی بلند زین مصادف با بزرگ ترین موج و محکم ترین برخورد به صخره شد

وقتی لویی تونست کل دیکشو وارد زین کنه، پسر چنگ محکمی به کمر لویی انداخت

لویی اما بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده کمی عقب کشید و دوباره دیکش رو فرو کرد و دوباره به صدای پر از درد زین و موج های وحشیش که به صخره میکوبیدن گوش فرا داد


+این..فاک این از حد تصوراتمم بهتره زی

زین اما توان حرف زدن نداشت تنها ناله می کرد و با هر حرکت لویی چنگ محکمی به کمرش می زد


بالاخره درد امون داد و لذت خوش ایندی بدن پسر رو لرزوند

لویی ضربه هاشو محکم تر کرد و لحظه ای چشم هاشو از چشم های طلایی مرد جدا نکرد

+این حس لعنتی...نمیخوام ...تموم شه عاه فاک

-عاههه...

+فاک..فاک ناله کن شیرینم...شنیدن صدای بهشتیت...وقتی دارم به فاکت میدم...فاک

چشم های زین بسته شده بود و ناله هاش بیجون تر از همیشه بودند


لویی میدونست پس ضربه هاشو عمیق تر کرد و وقتی بدن ظریف زین زیر بدنش لرزید سریع تر حرکت کرد

با بلند ترین ناله ی اونشبش که با ناله های هادس آمیخته شده بود اومد و با کامش بدن جفتشونو کثیف کرد

و فقط ثانیه ای طول کشید تا گرمای عجیبی رو تو بدنش حس کنه

حالا هر دو به نفس نفس افتاده بودن و سینه هاشون بالا پایین میرفت و چشم هاشون دنبال هر نشونه ای تو چشم دیگری بود


لویی به آرومی عقب کشید و لباس هاشو پوشید. به لب صخره رفت و به دریایی که طوفانی شده بود چشم دوخت

در طرف دیگه اما زین به سختی لباس هاشو پوشید و با درد بدی سرپا ایستاد.


+عجیب بود. عجیب ترین حس لذتی که داشتم. دست یافتن به عشق هزار و دویست سالم نمیتونست از این شیرین تر باشه

-جفتمون میدونیم این تهه راهه هادس

+اره.میدونیم

به سمت مرد برگشت و نگاهشو به کبودی های زیبای رو تنش و لب های پف کرده و چشم های نا ارومش داد

+این زیبایی رو به هرکسی هدیه نده پوزئیدون. این تن قطعه ای از بهشته

و بعد به ارومی سرش رو پایین انداخت و از کنارش گذر کرد. شاید اینبار برای همیشه.


زین نفس عمیقی کشید و به ارومی پا درون اب گذاشت. کمی روی سطح اقیانوس راه رفت و بعد با غم اشکاری به اعماق اون پناه برد


+پرسفونه بهونه ی خوبی نبود هری. باید حقیقتو بهش می گفتی

مرد همونطور که به اقیانوس زل زده بود به زبون اورد

=کدوم حقیقت لویی؟ حقیقت نداشتن تورو؟

+حقیقت عشق یک طرفت رو

برگشت و اجازه داد نگاه همیشه سردش نصیب مرد شه. اما اینبار خاکستری

=عشق من تا هزارو دویست سال پیش دو طرفه بود. نبود هادس؟

+بحث بی فایدست

=شاید چون هیچوقت حاضر به بیانش نشدی.

+اونی که از بیان چیزی اجتناب کرد تو بودی زئوس. کسی که قرعه ی دنیای زیرین رو به نام من انداخت تو بودی

= کاش ازم فرار نمیکردی لویی

+ سال های زیادی رو برای جبران از دست دادی. راهی به جز دور شدن ازت وجود نداشت

و شاید زمان تنها دشمن قلب های عاشق بود

+دیگه ادامه دادن بی فایدست زئوس. خودت میدونی پوزئیدون تا فردا از بین میره و قلمروش به قلمرو های تو افزوده میشه پس خوشحال باش چون باز هم خوشحالی رو از من گرفتی اما اینبار هیچ زمانی برای جبران نداری



-ریوا


منبع: سیری در اساطیر یونان نوشته همیلتون





Report Page