Blue 💙

Blue 💙

Lark

Part 8


- ب... بخشید خانم چویی... آقای جئون خونه هستن؟

زن میانسالی که چندین سال بود به خاندان جئون خدمت می‌کرد با دیدن تهیونگ ابرویی بالا انداخت و با تُرش رویی جواب داد:

- چیکارش داری؟

- یه کار شخصی. نمی‌تونم به شما بگم.

خال بزرگی که کنار بینی‌اش بود رو خاروند و زبونش رو توی لپش فرو برد.

- حالش خوب نیست. سعی کن زیاد خسته‌اش نکنی افتاد چی گفتم؟

تهیونگ سری به نشونه‌ی مثبت تکون داد و وارد شد. خبری از ووجین نبود و احتمال می‌داد شاید مدرسه باشه‌. خیلی وقت بود مدرسه نرفته بود درست از زمانی که ویلیام با یه گواهی پزشکی برای استراحت‌اش از مدرسه اجازه گرفته بود.

چندین‌بار به اینجا اومده بود اما هربار ووجین هم کنارش بود. این اولین باری می‌شد که بدون دوستش جایی حضور شد. نفس عمیقی کشید و قدم‌هاش رو به سمت پله‌های طبقه‌ی بالا برداشت و با رسیدن به پشت در اتاق جونگ‌کوک، برای لحظه‌ای مکث کرد.

دستش رو بالا آورد اما قبل از اینکه بخواد در بزنه با صدای ضعیف گریه دستش رو هوا خشک شد. با تعجب ابروهاش بالا پرید و بدون اینکه اجازه‌ی ورود بگیره وارد اتاق شد.

اتاق جونگ‌کوک با پرده‌های مشکی رنگی که تمام دیوارها رو احاطه کرده بودن، باعث تاریکی بیش از حد اتاق شده بودن. تهیونگ می‌دونست جونگ‌کوک به خاطر میگرن شدیدی که داره مجبوره تو فضای تاریکی باشه اما این تاریکی، این تنهایی بیش از حد بود.

به جلو قدم برداشت و روی تخت، کنار مردش نشست. مردی که احساس می‌کرد دیگه براش آشنا نیست.

با روشن کردن چراغ خواب میز‌کنار تخت، نفس کشیدن رو از یاد برد.

صورت جونگ‌کوک به شدت عرق کرده بود و بدن درشت و عضله‌ایش می‌لرزیدن.

دستش رو روی پیشونی‌اش گذاشت و با داغی شدیدی که احساس کرد ترسیده عقب کشید. وقتی خواست برای کمک خواستن از جا بلند بشه؛ مچ دستش اسیر دست جونگ‌کوک شد و سرجاش ایستاد.

- ن... نرو آبی!

بغض گلوش رو فرو خورد و بدون هیچ حرفی روی تخت نشست. جونگ‌کوک که حال چندان خوبی نداشت، دست‌هاش رو از هم فاصله داد و برای به آغوش کشیدن آبی زندگی‌اش منتظر بهش خیره شد.

- ت... تهیونگم؟

تهیونگ که هنوز هم از دست مردش عصبی بود، نیم‌نگاهی بهش انداخت و با دیدن لبخند محوی که روی لب‌های رنگ پریده‌اش نقش بسته بود دلش لرزید. مثل سه‌سال پیش وقتی برای اولین‌بار با ووجین به این خونه اومده بود.


فلش بک...


- ددی؟ آقای پدر؟ کوکی جونم؟

تهیونگ با تعجب به دوستش که خیلی راحت پدرش رو صدا میزد نگاه کرد و گفت:

- ن... ناراحت نمیشه؟

- چی؟

- پدرت ناراحت نمیشه اینجوری صداش میزنی؟

ووجین از حرف دوستش به خنده افتاد و کیفش رو روی کاناپه رها کرد.

- چرا باید ناراحت بشه؟ من و کوکی جون با هم رفیقیم.

- هی پسر!

ووجین با صدای پدرش سرچرخوند و وقتی توی قاب نگاهش قرار گرفت، لبخندی زد و با دست‌هایی که برای به آغوش کشیدنش باز شده بودن به سمتش قدم برداشت.

- اوه... ببین کی اینجاست!

- آره منم... ووجین دردسرساز پیرمرد.

" پیر مرد؟ "

تهیونگ زیر لب گفت و با خجالت نگاهش رو به مرد رو به روش داد.

موهای بلند گندمی رنگش که با بی‌پروایی مثل یک حریر نازک روی شونه‌هاش افتاده بودن، جذاب‌ترش کرده بود. زیبایی پدر دوستش بی حد و مرز بود. وقتی می‌خندید دندون‌های خرگوشی‌اش رو به رخ می‌کشید و گونه‌اش چال می‌افتاد. تهیونگ رسما محو تماشای مرد مقابلش شده بود.

- ایشون کی هستن؟

ووجین که به کل دوستش رو فراموش کرده بود، از آغوش پدرش بیرون اومد و گفت:

- این تهیونگه... کیم تهیونگ. همکلاسی جدیدم. تازه به مدرسه ما اومده.

جونگ‌کوک خیلی جنتلمنانه، یک دستش رو پشت روی کمرش گذاشت و دست دیگه‌اش رو به سمت تهیونگ گرفت و مثل پرنس‌های دیزنی، کمی مقابل تهیونگ خم شد و با لبخند زیبایی که به لب داشت گفت:

- من جئون جونگ‌کوک هستم و از آشنایی با شما خوشبختم آبی!

" آبی؟ "

جونگ‌کوک وقتی تعجب پسر مقابلش رو دید، خندید و دستی به موهای آبی‌رنگش کشید.

- موهات خیلی خوش‌رنگه.

- م... ممنونم و...

بی‌اختیار دستش رو جلو برد و موهای افتاده روی شونه‌ی مرد رو نوازش کرد.

- موهای شمام خیلی خوش‌رنگه. خاکستری... رنگی که وقتی آدم ناراحت میشه تمام وجود رو پر می‌کنه...

نمی‌تونست نگاهش رو از جونگ‌کوک بگیره. برای اولین‌بار محو تماشای یه انسان شده بود. جونگ‌کوک زیبا بود. زیبا و بی‌نقص. درکنار زیبا بودنش، پدر خوبی هم بود.

- کجا زندگی می‌کنی عزیزم؟

تهیونگ که با اشاره‌ی جونگ‌کوک روی کاناپه نشسته بود، آویز خرس آبی‌رنگی که به زیپ کیفش آویزون بود رو توی دستش فشرد و لب زد:

- ی... یه جا که خیلی بزرگه. خونه‌مون کلی اتاق داره و منم کلی خواهر و برادر دارم.

- اوه... پس یه خانواده‌ی پر جمعیت داری‌.

- اوهوم.

- چی میگید برای خودتون؟

ووجین مثل پسر بچه‌های کوچیک روی پای پدرش نشست و از گردنش آویزون شد.

- ددی کوکی خوشگل خودم.

تهیونگ با دیدن اون حجم از راحتی ووجین با پدرش، نگاهش رو ازش گرفت و به آرومی لب زد:


- ولی پدر ندارم.

اونقدر آروم گفت که حتی صداش به گوش‌های خودش هم نرسید.


پایان فلش بک...


- می‌دونی خیلی بهت نیاز دارم؟!

به آغوشت، به صدات، به نگاهت، به دستات...

من نیاز دارم به حرف زدن باهات؛ من نیاز دارم به لوس شدن کنارت، من نیاز دارم بهت می‌فهمی؟!

جونگ‌کوک با دلتنگی، کلمات رو پشت سر هم ردیف می‌کرد و وقتی قطرات اشک روی گونه‌اش رها شدن هق بی‌صدایی زد.

- نرو آبی... من بهت بد کردم، ندیدمت، تو و خواسته‌های کَمِت رو نادیده گرفتم، به خوشحال بودنت و حال بدت اهمیت ندادم... من خیلی بهت بد کردم تهیونگ اما تو... تو منو با رفتنت تنبیه نکن. ببین!

آرنجش رو حائل بدنش کرد و به سختی روی تخت نشست. مُشتی به سینه‌اش کوبید و ادامه داد:

- ببین بدون تو شکسته‌ام! ببین حال خوبی ندارم.

- اما بازم تکرار می‌کنی... قلبمو می‌شکنی و نادیده‌ام می‌گیری.

- نه آبی نه! بهت قول میدم.

- وقتی سه‌سال نادیده‌ام گرفتی، وقتی سه‌سال محبتت رو ازم دریغ‌ کردی، وقتی تو این سه‌سال هروقت که خودت دلت خواست اومدی دیدنم چطوری می‌تونم بهت اعتماد کنم؟ انتظار کشیدن برای شنیدن صدات سخت بود. ثانیه‌ها نمی‌گذشتن، انگار ساعت خواب مونده و تو زمان گیر افتاده بودم.

قلبم از دوریت تیکه تیکه شده بود.

روزا شب نمی‌شدن و شبا روز.

اینکه با هرچیزی خودمو مشغول می‌کردم اما بازم تموم فکر و ذهنم پیش تو بود که الان چیکار می‌کنی، حالت خوبه و هزارتا سوال دیگه که مثل کرم تو سرم وول می‌خوردن. اما تو... وقتی که من شبو توی خیابون صبح کردم، وقتی از سرما داشتم می‌لرزیدم به ووجین اهمیت دادی. اونجا فهمیدم راه من و تو از هم جداست. من یه پسر پرورشگاهی بودم و تو از یه خاندان اصیل کره‌ای. من هیچکس رو نداشتم اما تو ووجین رو داشتی. شاید با خودت فکر می‌‌کردی اگه بهم محبت کنی شاید جنبه‌اش رو نداشته باشم اما من...

بغضش رو فرو خورد و لب‌هاش لرزید. اشک‌هاش رو پَس زد و ادامه داد:

- اما من اونقدر خسته بودم که فقط برای ادامه‌ی این زندگی، نیاز داشتم یکی پُشتم باشه. فقط می‌خواستم برای یک نفر اهمیت داشته باشم. بشم اولویت یک نفر. اینکه وقتی حالم خوب نیست برای به آغوش کشیدنم پرواز کنه. نه اینکه بهم بگه هروقت تونستم میام دیدنت.

به سمت جونگ‌کوک برگشت و با چشم‌هایی که خیس اشک بودن بهش خیره شد.

- من آدمای نصفه و نیمه نمی‌خوام. من بودن‌های الکی رو نمی‌خوام. شاید چون تو پرورشگاه بزرگ شدم فکر می‌کنی تربیت درستی ندارم اما وقتی محبت یک نفر رو می‌بینم تا ابد توی قلبم ازش مراقبت می‌کنم‌. اون‌طوری که من تو رو دوست داشتم تو دوستم نداشتی آقای جئون!




می‌‌دانم چرا هیچ‌ گاه یاد من نیستی. من زخمی بر روحت به یادگار نگذاشته‌ام که با هر تلنگری یادم بیفتی. انسان به زخم‌‌ها بیشتر می‌‌اندیشد تا مرهم‌‌ها...


ادامه دارد...



By:@VKookMin_Eternity

Report Page