BLUE

BLUE

WONDERRY- https://t.me/wiwo_story

قلموی ابی رنگ روی زمین افتاد و قسمتی از پارکت قهوه ای رنگ کف خونه رو ابی کرد...فندک طوسی رنگشو در اورد و به سیگارش که کم کم اتیش میگرفت خیره شد...

روی یکی از مبل های وسط خونه که پارچه سفید رنگ روشون کشیده شده بود نشست...نگاهشو به دیوار های ابی رنگ داد...رنگ چشم های جونگوو بود...

همون قدر ابی و همونقدر عمیق...حتی دیوار ها هم داشتن دویانگ رو غرق میکردن...بعضی جاها روی دیوار رد چتکه مونده بود اما هنوزم قشنگ بودن و بوی دریا میدادن...

دود سیگار رو بیرون داد و نفس عمیقی کشید...دستش رو بین موهای خیسش برد و به عقب هولشون داد... نبود جونگ وو هر لحظه بیشتر عذابش میداد...

تموم حرفای جونگوو قبل رفتنش روی پوستش خراش انداخته بود و داشتن توی قبلش رخنه میکردن...دیروز وقتی مست کرده بود و حس پوچی محض داشت به جونگوو زنگ زد...اما جواب نداده بود و حس میکرد دیگه چیزی نمونده و چند دقیقه دیگه ناپدید میشه...

فقط جونگوو میدیدش...فقط جونگوو مهربونیشو حس میکرد وقتی بخاطرش یه اسکله رو اجاره کرده بود و انجارو پر از شمع هایی با عطر رز کرده بود... جونگوو حتی کوچیک ترین حس هاشو میفهمید...

موهاشو توی دستش گرفت و کشید...جونگوو دیوونش کرده بود...یک هفته نبودنش باعث شده بود بشه همون دویونگ قبلی...یه هفته نبودنش باعث شده بود کل خونشون ابی بشه...باعث شده بود کل اتاقش پر بشه از عکسایی که قبلا به جونگوو گفته بود توشون زشت افتاده فقط بخاطر اینکه دویانگ توی عکساش نبود...لباساش اینجا بودن اما هیچکدوم بوی عسل نمیداد...

از جاش بلند شد و سیگارو توی جا سیگاری انداخت...سمت رز های خشک شده روی کنسول رفت که جونگوو هفته پیش از باغچه جلوی محل کارش با ذوق چیده بود و اورده بودشون اینجا...هنوز عطر داشتن...

تکیشو به کنسول داد و نگاه گذرایی به خونه انداخت...انگار خونه بعد از رفتن جونگوو بی روح شده بود...

کل فکرش شده بود جونگوو...چیکار میکنه کجا میره چی میخوره با کیا حرف میزنه چی میپوشه...لباسی که دویونگ براش خریده بود رو میپوشه؟!...اونم به فکر دویونگه یا داره کتاب کلود ولگرد رو میخونه؟!..کی به سوالای عجیب و غریبش مثل دویونگ جوابای چرت و پرت میده؟!

آروم خندید...

"چرا وقتی آدما رو قلقک میدی میخندن؟! چرا گریه نمیکنن؟!"

"چون ادما دلشون میخواد بیشتر بخندن نه که گریه کنن"

و اون موقع جونگوو فقط خندیده بود و بوسه ای روی لپ دویونگ گذاشته بود...همونطور که وجودش خالصانه بود عشقش به دویونگ هم خالصانه بود...

یکسال پیش هر روز هفته رو دنبال دویونگ بود تا فقط از روی زندگیش کتاب بنویسه...فکر میکرد زندگی جذابی داره...ولی نمیدونست زندگی دو تازه داشت جذابیت هاشو پیدا میکرد...وقتی اون نویسنده وراج و رو اعصاب توی زندگیش بی اجازه پا گذاشته بود...

وقتی با اون چشم های ابی عمیقش بهش زل میزد ازش میخواست که زندگیشو براش تعریف کنه و خودش مشغول نوشیدن قهوش میشد و اخر سر هم قهوش رو روی شلوار دویونگ چپه میکرد...

اولین بار سرش داد زد...دومین بار فقط سرزنشش کرد...ولی سومین بار داشت با عشق نگاهش میکرد که چطور تقلا میکرد با دستمال سفیدی که اسمشو روش دوخته بود، شلوار دویونگ رو پاک کنه...


همونجا روی زمین نشست...در کنسول رو باز کرد و یکی از شیشه های وودکا رو برداشت...فکر جونگ کل وجودشو پر کرده بود...

از انگشت هاش تا لب هاش جونگوو رو میخواستن و دویانگ داشت زیر این خواسته جون میداد...بدنش داغ شده بود...در بطری رو باز کرد و کمی ازش نوشید...وقتی کم کم دیدش تار شد و چونش خیس شده بود با استینش اشک هارو کنار زد...

قسمتی از دست هاش ابی بود و هاله کم رنگی رو روی صورتش بجا میذاشت...چند جرعه دیگه هم نوشید...بدنش سست شده بود و داغی اشک هاشو حس نمیکرد...حرفای جونگ دوباره توی سرش تکرار میشد...


"میخوام یمدت ازت دور باشم...اینجوری برای دوتامون بهتره"

"بعضی وقتا حساس بودنت اذیتم میکنه"

جونگ ازش خسته شده بود؟!

حق داشت...

دویانگ خیلی دوسش داشت و کمکم داشت اذیتش میکرد...جونگوو ازاد بود...هرجایی میخواست میرفت و هرکاری دلش میخواست میکرد...مثل گلبرگی که از نرگس جدا شده بود و حالا توی گلدون رز سرخ افتاده بود...

تا چند روز پیش باورش نمیشد که جونگ تنهاش گذاشته...هنوزم قهوه درست میکرد و دوتا فنجون میریخت و منتظر صدای کلید میموند...

سرش سنگین شده بود و تنها چیزی که میدید تصویر سرمه ای رنگ دیوارا بود که بخاطر تاریکی هوا رنگشون عوض شده بود...بطری رو تکون داد و با صدای چند قطره باقی مونده تهش ، بطری رو بالا برد و کارش رو تموم کرد...

از جاش بلند شد و با چند بار تلو تلو خوردن خودش رو به کاناپه رسوند... عکس جونگوو رو که توی قاب مشکی رنگ بود رو برداشت و انگشتش رو روی صورتش کشید...دلش برای لمس صورت نرمش تنگ شده بود...برای وقتی که لب هاشو با انگشتش لمس میکرد ولی جونگوو بازم حرف میزد... وقتی با دقت فیلم کاراواجو رو نگاه میکرد و با نقاشی های مایکل انجلو مقایسون میکرد و برای دویونگی که هیچی از حرفاش نمیفهمید و فقط نگاهش میکرد توضیح میداد...

پلک هاش با سماجت سعی میکردن روی هم بیوفتن و مردمک چشم هاش با تقلا هنوز روی عکس جونگوو ثابت مونده بودن...

کلماتی که توی ذهنش میومدن رو بدون اینکه تجزیه کنه به زبون میاورد:


If you wanna go then I’ll be so lonely

If you’re leaving baby let me down slowly

Let me down, down

Let me down

Cold skin, drag my feet on the tile

As I’m walking down the corridor

And I know we haven’t talked in a while

So I’m looking for an open door

اگه بخوای بری من خیلی تنها میشم – اگه بری کم کم نا امید میشم – پوستم سرد میشد و پاهام به آرومی روی کاشی کشیده میشد – وقتی توی راهرو قدم برمیداشتم

میدونم مدتیه که باهم صحبتی نداشتیم – و من دنبال یک فرصتم -




در با صدای تیکی باز شد و تاریکی خونه باعث شد مردمک چشم‌هاش از حالت عادی بزرگتر بشه... دستش رو روی دیوار کشید و هالوژن های کم نور رو روشن کرد... بین لب هاش باز شد و پشت سر هم پلک زد... رنگ آبی دیوار ها باعث شده بود خون روون تر از همیشه توی رگ هاش در جریان باشه و قلبش تند تر از همیشه بزنه...

لبخند پررنگی از این دیوونه بازیه دویونگ روی لب هاش نقش بست...بوی رز خشک شده و الکل کل خونه رو معطر کرده بود...

همونطور که با نگاهش رد چتکه های رو روی دیوار دنبال میکرد بارونیش رو درآورد و کولشو روی زمین گذاشت...

وقتی به نشیمن رسید و تموم قاب عکس های خودش و دویونگ رو روش دید قلبش فشرده شد... خودش رو سرزنش میکرد که چرا اینکارو با دویونگ کرده... مگه غیر از این بود که با تمام وجود عاشقش بود؟ ... مگه غیر از این بود که دلش براش تنگ شده بود و خودش حرفای خودش رو خط زده بود؟!

تصور اینکه این یک هفته دویونگ توی چه حالی بوده داغونش میکرد...

لبشو گاز گرفت و کنار مبلی که دویونگ روش خوابیده بود نشست...

اول قاب عکسی که روی سینش بود رو برداشت و روی میز گذاشت...

دستشو بین موهای نمناکش برد... هایلایت های آبیش بیشتر از همیشه بهش میومد... موهاش رو از روی پیشونیش کنار زد... لباشو روی پیشونیش گذاشت و طولانی بوسید...

چشم هاش خیس شده بود... حتی یک لحظه هم از ذهنش خطور نمیکرد که باعث این حال دو بشه... جونگوو همیشه خودش رو دوست داشت... اما الان... فقط میخواست این حسی که تازه بوجود اومده بود و داشت میگفت "تو بی رحم ترین ادم دنیایی" رو دور بندازه... دلش میخواست دوباره تو بغل دویونگ بخوابه...

دست دویونگ رو باز کرد و روی مبل خوابید... خودش رو بیشتر بهش نزدیک کرد و دستش رو روی کمر خودش گذاشت... سرش رو به سینه دو تکیه داد و نفس عمیقی کشید... با اینکه الکل زیادی خورده بود اما بازهم عطر همیشگیش توی بینی جونگ پیچید... بینیشو به تیشرتش چسبوند و تا میتونست دل تنگی رفع کرد...


" کولمو دوباره روی شونم جابه جا کردم... اونقدر سنگین بود که داشتم کم میاوردم... میخواستم روی زمین بشینم و منتظر بشم تا مارک بیاد و مثل همیشه تن خستمو جمع کنه... کوله رو دوباره از روی شونم برداشتم ... بند دیگشو گرفتم تا روی شونه چپم بزارم که برای لحظه ای سنگینیشو حس نکردم... با وحشت اینکه تمام کتابهام روی زمین ریخته باشه عقب برگشتم...

با دیدن شخصی که زیر کیفمو گرفته بود نفس اسوده ای کشیدم...

-        ممنون...

پسر که چشم‌هاش حالت خاص و بیروحی داشت کیف رو روی زمین گذاشت و گفت: اون زیادی سنگینه..‌ اگه اینجوری ادامه بدی کیفت پاره میشه...

برای چند لحظه مات نگاهش کردم... اون کی بود؟ تموم مدت مردم بی توجه از کنارم میگذشتن و بعضیاشون حتی تنه میزدن... اما این ادم... فضولی غیر قابل کنترل توی وجودم نعره کشید... میخواستم بشناسمش...

سریع گفتم: شما ماشین دارین منو برسونین؟!

برام ‌مهم نبود اگه میگفت چقد پرروام یا هرچی من باید میشناختمش"

بعد یک ماه دیگه برام مثل کتاب باز بود... اون برام ادم استثنایی شده بود چون عاشقش بودم... هرروز اونقدر محو حرف زدنش میشدم که باعث میشد دست گل اب بدم و دویونگ تا میتونست سرزنشم میکرد...

اما روزی که وقتی موقع خوندن کتاب صدای آهنگ خوندنشو شنیدم دیگه نمیتونستم ازش جدا بشم...

دویونگ تکون آرومی خورد و حلقه دست هاشو تنگ تر کرد... نفهمیدم‌کی لب هام کشیده شد و بزرگترین لبخند عمرم رو زدم...



عطر اشنایی چند دقیقه ای بود توی بینیم پیچیده بود و حدس میزدم تاثیرات وودکاست... بوی جونگ بود...

خیلی قوی تر از تصوراتم... سرم رو تکون ارومی دادم ک بینیم بین موهای کسی فرورفت و بوی همیشگی شامپوی جونگوو توی مشامم پیچید...

سریع چشمامو باز کردم و با دیدن جثه ظریفش که توی بغلم خودشو مچاله کرده بود لبخند پهنی روی لبم ‌اومد... دستمو دور کمرش حلقه کردم و بیشتر به خودم چسبوندمش...روی موهاشو بوسیدم و با تمام وجود بو کردمش...

تازه میفهمیدم چقد دلم براش تنگ شده... انگشتمو روی گونه هاش کشیدم... بینیش، لباش ، چونش و بالاتر پلکایی که چشم های ابیش پشتشون قایم شده بود...

بوسه ارومی پشت پلکاش زدم و لبامو روی گونش سر دادم... جونگوو تکون ارومی خورد و اخم کرد... اروم خندیدم و با انگشت بین ابروهاشو نوازش کردم... پلک هاش لرزید و بین چشم هاشو باز کرد...

اروم غر زد: بزار بخوابم...

اروم زمزمه کردم: میخام ببینمت...

سرش رو بالا اورد و با چشمای حالت دارش که ابیِ توشون میدرخشید بهم خیره شد..

شرمنده گفتم : من متاسفم جونگوو..

انگشتشو روی لبم گذاشت و گفت: هیش..هیچی نگو.. دیگه تموم شد.. الان فقط بیا از این لحظه لذت ببریم...

لبخند کمرنگی زدم و نمیدونم برای چندمین بار عاشقش شدم..

چونشو گرفتم و لبامو روی لبهاش گذاشتم..

حس شوق کل وجودم رو گرفت و با اشتیاق بیشتری لب های برجستشو بوسیدم..

جونگوو دستاشو دور گردنم حلقه کرد و خودشو بالا کشید..

ازش فاصله گرفتم و پلک هاشو بوسیدم..

موهای بلوند و نرمشو از روی پیشونیش کنار زدم و اونجا رو هم بوسیدم..

جونگوو لبخند قشنگ همیشگیشو به لب داشت..

اروم زمزمه کرد: اونها هرچقدرم از هم دور میموندن، اخرش پیش هم برمیگشتن..

لب هاشو روی لب هام گذاشت و چشم هاشو بست..





" یبار دیگه بازومو گرفت و گفت: دویانگا.. لطفا..

نگاهی به چشم هاش ابی درخشانش انداختم که با هر ثانیه خیره شدن بهشون تپش قلبم بالاتر میرفت و از ترس اینکه جونگوو اینو بفهمه نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: باشه..

از خوشحالی بازومو سفت بغل کرد و گفت: مرسی دویانگی..

ازم فاصله گرفت و روی مبل نشست.. دستشو زیر چونش گذاشتو و منتظر نگاهم کرد..

نفسمو بیرون فوت کردمو سعی کردم هرجایی رو نگاه کنم جز اطراف اون موجود دوست داشتنی..

چشم هامو بستمو شروع کردم..


بعد از چند بیت چشم هامو باز کردم و مستقیم به جونگ وو خیره شدم..

با تموم حسی که بهش داشتم خوندم: میدونم هروقت که بخوام سقوط کنم، فقط تو اونجا هستی تا کمکم کنی.. باید امشب همه چی رو تموم کنم (Ending to start)  تا بتونم از اول شروع کنم (Ending to start)


وقتی تموم شد با چشم هایی که توشون برق میزد بهم نگاه کرد و بعد بدون هیچ حرفی سمتم اومد..

نزدیک مبل خم شد و لب هاشو روی لبهام گذاشت.. چشم هام توی بزرگ ترین حالت خودشون بودن..

تاجایی که یادم میاد هیچوقت این تیکه توی اهنگ نبود.. مطمئن بودم هم بیدارم..

جونگوو دستاشو دور گردنم گذاشت و بوسه رو عمیق تر کرد.. مثل مجسمه ای که داشت بوسیده میشد بی حرکت بودم.. تنها کاری که میتونستم بکنم بستن چشم هام بود و لذت بردن از این واقعیت انکار نشدنی..

وقتی ازم فاصله گرفت، با چشم هایی که خمار شده بود و هرکسی رو غرق میکرد نگاهم کرد..

اروم زمزمه کرد: بیا از اخرش شروع کنیم و هیچوقت به اولش نرسیم..

یقه لباسشو گرفتم و فاصله رو به حداقل رسوندم.. 


Report Page