BLOOD
MIRAI𖠌با خستگی کلید چراغ خوابِ روی میز رو لمس کرد و چشمهاش رو دوباره بست. از شدتِ نور، سوزشِ خفیفی رو توی چشمهای کشیده و تاریکش حس کرد.
اثر مشروبی که عصر خورده بود هنوز هم همراهیش میکرد.
با حالتِ گنگی دستش رو روی میزِ کنار تخت کشید تا ردی از عینکش بگیره.
قبل از هر کاری، پاهاش رو سمت آشپزخونهی نیمه تاریک کشید و خواست تا تشنگیای که باعث از خواب پریدنش شده بود رو رفع کنه.
لیوان پُری از قبل روی میز انتظارش رو میکشید...
عجیب بود چون قبلِ خواب همه چیز مرتب بود.
لبخند کمرنگی زد مثل گم شدهای که نجات پیدا کرده باشه!
لیوان رو لمس کرد و قبل از اینکه سطحِ سردش به لبهاش بوسه بزنه، با سردیِ دستی که روی صورتش کشیده شد، متوقف شد. به خاطرِ هجوم نگرانی و ترس، صدای شکستن لیوان توی کلِ فضای نیمه تاریکِ خونه به گوشش رسید.
صدای محو و آشنایی دورِ پردهی گوشش رقصید و بعد چند ثانیه، متوجه زمزمههای ترسناک شد.
صدا غمگین، آشنا و گنگ بود.
با نفس سردیِ که روی گردنش نشست چشمهاش رو بست و به صدا گوش سپرد:
- چرا انقدر ترسیدی تهیونگ، یعنی من ترسناکم؟!
از شنیدن صدا، لرزش خفیفی کرد و عرق سرد روی شقیقههاش نشست.
نمیتونست حتی نیم نگاهش رو به سمت صدایی که توی گوشش میپیچید، ببخشه.
صدا تکرار شد:
- چرا وقتی داشتی انگشتهای کشیده و سردت رو روی گردنم میچرخوندی تا راه نفسهام رو ببندی، نترسیدی؟
مرگ چقدر ترس و درد داره تهیونگ؟!
نفس سرد دوباره روی گردنش نشست و صدای غمگینِ جونگوک بعدِ تموم شدن جملهش، گرمیِ شادیهاش رو گرفت.
گلوش خشک شده و سر درد شدیدی گرفته بود. به سختی دستش رو روی میز کشید اما قبل از این که محکم بگیره، رومیزیِ نازکی که پولکهاش ترسناکتر از قبل به چشم میخورد رو با گلدونِ کوچیک رزهای سیاه روی پارکتهای تیره پخش کرد و صدای شکستنِ شیشه برای دومین بار توی کلِ خونه پیچید.
سعی کرد ضعف نشون نده اما ضعفش بیشتر از هر حسی روی گونههاش سیلی میزد و میخواست قطرههای داغِ چشمهاش رو بیدار کنه!
با عجز فریاد بلندی کشید و روی زمین نشست.
به سختی لب باز کرد و گفت:
- خواهش میکنم بیدار شو تهیونگ! این یه کابوسِ وحشتناکه فقط...
اما دردِ خرده شیشههایی که زیر پاهاش حس میشد، به هیچ وجه کابوس نبود.
ریخته شدنِ مایع داغی رو روی دستش حس کرد و توی تاریکیای که روی فضا چنبره زده بود، بیصدا اشک ریخت.
دستش رو سمت دماغش نزدیک کرد و بوی خون رو به ریههاش کشید.
صدای جونگوک به گوشش رسید:
- انقدر مظلوم نمایی نکن تهیونگ! یادته قبل کشتنِ من، چقدر شیرین و دیوانهوار گفتی که دوستم داری و این آخرین بوسهای هست که از من میگیری؟
با وحشت دنبال منبعِ صدا گشت و در همون حال فریاد زد:
- خفه شو لعنتی... تو باید درکم میکردی و با کسی جز من نمیخوابیدی. حالا خفه شو و کمکم کن تا از کابوسی که دارم غرقش میشم، نجات پیدا کنم!
صدای خندهی محو جونگوک به گوشش خورد که میگفت:
- اما این یه واقعیت خونیه تهیونگ! من رو دوباره ببوس تا از کابوس نجاتت بدم...