Blood

Blood

•|🐍💚𝓜𝓸𝓫𝓲𝓷𝓪💚🐍|•


Part 1/1

 Zayn top " ROMANCE , SMUT "

 ❥ | #Ziam

 ✧| #Smut

 ✾ | @Gay_syndrome


***********************************************


فقط چند قـدم کوتاه به در خروجی مونده بود ، دری که سالها برای اون مثل زندان عمل می کرد، شاید یه زندان از جنس غم و تنهایی!


هرچند لیام مدتهاست که از احساساتی از قبیل غم رها بود . تمام احساساتی که توی روح خسته اش به وجود می اومد ترکیبی از دلتنگی و عجز بود ...


قدمای بی حوصلـهش با اون کتونی های سفیدی که روی آسفالت کشیده میشد سکوت به ظاهـر خفقان آور حیاط رو می شکوند و طوری که مشغول جوییدن لب درشت و سرخ رنگش بود نشون میداد با وجود رها شدنش از این قفس چیزی داره روحشو آزار میده 

اونقدر سخت لباشو می جویید که حالا چیزی جز پوسته های سفید بی روح روشون باقی نمونده بود.


با رسیدن به در بزرگ فلزی قدم آخرو برداشت و به ساختمون بزرگی که نمای اون تمـاما از سنگ سفید قدیمی به وجود اومده بود نگاهی انداخت. ساختمونی که پنج سال از عمرشو توی اون گذرونده بود 

جایی پر از خاطرات ...


البته خاطرات بد و احمقانه!!


زندگی کردن توی بزرگترین تیمارستان لندن با زندگی کردن توی یه قفـس کنار هزاران شیر درنده برابری می کرد ، نفس عمیقی کشید وسعی کرد قدم بعدی رو برداره. واقعا دلتنگ بود ، دلتنگ زینش !! 

با نقـش بستن اسم اون پسر توی ذهنش یه لبخند کوچیک روی لبای بی روح شـدهش نشوند و قدماشو سریع تر از قبل برداشت ، وقتی به زین فکر میکرد همه چیز از دیدش زیبا بنظر می رسید.


درختای زیبایی که با هر نوازش باد برگهاشون تکون میخورد و قطره های زیر و درشت بارون که با ریتم خاصی روی آسفالت سخت خیابون سقوط می کرد...

هرچند به نظر لیام ؛ هنوز هم هیچی خاص تر از ریتم نفسای داغ زین نیست.


شایـد چون اون تنها کسیِ که میتونه روح درد دیده و بی رحم لیام پین رو به روح یه فرشتـه تبدیل کنه!!


.


.


.


نمی دونست چقدر راه رفته اما تمام انرژی ناچیـزش تخلیه شده بود ، به تابلو طلایی رنگ مقابلش که اسم کافه رو نشون می داد نگاه کرد.


اگه مجبور بود تمام کره زمین یا حتی تمام کهکشان راه شیری رو برای رسیدن به اینجا و دیدن دوست کودکیش دور بزنه ...


اینکارو می کرد!


انگشتای استخونی و باریکشو روی در شیشه ای کافه گذاشت و با یه فشار کوچیک تونست به فضای داخلی کافه دید داشته باشه.

میـزای گـرد چوبی و پنجره های بزرگی که نور خورشیدو مهمون می کرد، شاید به نظر بقیه دیدن نور زرد رنگ و لطیفی که روی گلدون های کافه میتـابه به همراه موسیقی آرومی که در حال پخشه تقریبا لذت بخش باشه اما برای لیام همه چیـز فرق داشت ...


تا وقتی که اون انگشتای کشیده ی سفید و پر تتو با حرفه ای ترین حالت روی کلاویه های پیانو حرکت می کرد و پرستیدنی ترین سمفونیِ جهان رو میساخت 

چه چیزی میتونست براش زیبا تر باشه؟


چهره غرق در آرامش زین ... با همون لبخند محو همیشگی!!


قطره های آب بارون از موهای قهوه ای لیام روی پارکت سقوط کرد، با یاد آوری اینکه موهاش خیسه کلاه هودی سفیدشو روی سرش کشیـد اما هنوز موهای دسته دسته شدهش به صورتش زیبایی عجیبی رو می بخشید.


دختر لاغر اندامی که با موهای بلند عسلی کنار زین نشسته بود و انگشتـای باریکش روی شونه های مرد کنارش حرکت می کرد باعث شد لیام آروم گوشه لبشو گاز بگیره، جلوتر رفت و با رسیدن به اون پیانوی بزرگ و براق با صدای خشـدار شده ش گفت


_ سلام

همون لحظه صدای موسیقـی با خشک شدن انگشتای مردونه زین روی پیانـو قطع شد ، سرشو به آرومی بالا برد و با دیدن لبخند شیرین لیام از روی صندلی چوبی بلند شد.


قسم میخورد توی تمام زندگی بیست و دو ساله اش هیچوقت به اندازه این لحظه خوشحال نبوده ؛

رو به روی لیام ایستاد و بدون اهمیت به دوست دخترش که درست کنار کانتـر ایستاده بود دستاشو دور شونه های پهن و مردونه دوستـش حلقه کرد ...


همون بوی همیشگی رو میداد ، بوی لطیفی که ابدا نمیشه با کلمات توصیفش کرد مگه اینکه بگیم

ترکیبی از خوشبوترین عصاره های جهان


_ تو همین دیروز منو دیدی زین 


لیام زیر لب گفت و بدن لاغر پسرمقابلشو کمی عقب برد


+ باورم نمیشه مرخص شدی


" آمممم من تقریبا همه دوستای زین رو میشناسم اما تورو نه. معرفی کن خودتو"


جیجی با صدای باریکش گفت و موهای ابریشمی و روشنی که تاحالا روی شونه هاش ریختـه بودو کنار زد ، پسرکوچیکتر خواست چیزی بگه اما لیام به کانتر تکیه داد و بعد از درآوردن سوییشرتی که روی هودی 


پوشیده بود خطاب به زین گفـت


_ دوست دختـر جدیدته؟


"هی.. من اول پرسیدم ، تو کی هستی؟"


_ اینجا مهدکودک نیست که هرکی اول بپرسـه اول جواب بگیره 


با یه پوزخند کمرنگ روی لباش گفت و یکی از ابروهاشو بالا انداخت 

جیجی پوست فوق العاده سفیدی داشت و لیام توی این لحظه قسم میخورد دیدن قطره های خون روی بدن ظریف و دخترونـه ش و شنیدن ناله هاش درحالی که داره جون میده قراره زیباترین صحنه زندگیش باشه ...


لیام با وجود اینکـه تظاهر میکرد خوب شده اما هنوز هم به ریختن خونِ آدمای اضافه ای مثل اون دختر علاقه زیادی داشت!


سعی کرد اون صحنه هایی کـه تجسم کرد رو از ذهنش پاک کنه و نسبتا موفق شد.


" خب به هرحال، اسمتو بگو"


_ لیام پین... کسی که قراره مردتو بدزده!


قسمت دوم جملــشو خیلی آروم گفت طوری که حتی خودشم نشنید ، ماگ قهوه ای که توسط زین روی کانتر قرار گرفته بودو برداشت و به مایع تیره و نسبتا غلیظ توش خیره شد. 

لبخند محو و کمرنگی که هر چند ثانیه ناخودآگاه روی لباش می نشست


نگران کننده بود اما موسیقی آرامش بخشی که با نوتای آروم توی ذهنش پلی شده بود لبخندشو پررنـگ تر میکرد ، حتی انگشتای باریک جیجی که دور بازوی زین حلقه شده بودن نمی تونست شادی درونیشو از بین ببره ...


موسیقـی ، همون نوتایی بود که قبل از بستـری شدن لیام ، زین هر روز با همون انگشتای کشیده و جادوییش آفریننده شون بود.


پسربزرگتـر بعد از نوشیدن جرعه ای از قهوه ماگو روی کانتر گذاشت و موهایه بلند و تیره زین رو از روی پیشونی سفیدش کنار زد


_ اون آهنگو یادته؟ داره توی ذهنم پلی میشه


جیجی لبخند دلربایی زد و بوسه آرومی روی پوست لطیف گونه دوست پسرش گذاشـت


" فکر نمیکنم یادش باشه چون هر روز ملودیایی که من دوست دارمـو توی کافه...-"


+ یادمه


پسرکوچیکتر زمزمه وار گفت و انگشتای باریک جیجی رو از دور بازوش باز کرد ، به مردی که وارد کافه میشد نگاهی انداخت و بارها کائنات رو بخاطر بهونه ای که براش جور کردن شُکر کرد. 

+ باید به مشتریا برسم


جیجی کنار پسر جوون و خوش قیافه ای که چند دقیقه از شناختش می گذشت ایستاد و خواست چیزی بگه ولی دستای مردونه لیام روی شونه های ظریفـش نشست و صـدایِ لطیف اون مـردو توی چند میلی متریش شنید...


+ I can see you from behind


You can hear me in your mind


Run so fast as you can go


Time will catch you before you know


Tiktok... Tiktok... Tiktok...


طوری که با صـدای زیبا و لطیفش اون ملودیِ عجیب رو میخوند ترسناک بود!! 

جیجی آب دهن تلخ شدهشو قورت داد و سعی کرد فاصلـه شو با لیام حفظ کنه 

از همون ثانیه ای که این مـرد شکلاتی وارد کافه شده بود حس عجیب و بدی نسبت بهش داشت ، اگه میخواست دقیق تر بگه از لحظه ای که زین با شادی باور نکردنی ای بدن مردونه شو در آغوش گرفته بود!!


.


.


.


رو به روی شومینـه نشسته بود و خیره به شعله های زیبای آتیش نوک انگشتای استخونیشـو روی پارکت گرم خونه می کشیـد ، صدای جیجی که با تظاهر به مهربونی مشغـول حرف زدن با دوست پسرش و آماده کردن شام بود روی اعصابش خط می انداخت.


به رنگ غیرطبیعیِ آبمیوه خیره شد و پوزخند مـحوی روی لباش نشست


اون دختر واقعا فکر مـیکرد لیام متوجه نمیشه که توی آبمیوهاش خواب آور ریخته؟!


آبمیوه رو توی شومینـه ، زیر شعله های آتیش ریخت و از روی زمیـن بلند شد .

زین با صـدای خاموش شدن آتیش با نگرانی ای که به وضوح توی چشماش به وجـود اومده بـود گفت


+ حالـت خوبه لیوم ؟


_ اوه.. آره

همون لحظه صدای مادرش توی ذهنش پیچیـد، وقتی که موهای قهوه ای پسرک کوچیکشو شونه می کرد و بوسـه های مادرانه و گرمی روی گونه لطیف تنها بچـه اش می گذاشت.... وقتی که می گفت


"از چیزایی که متعلق به تو نیستن دور بمـون لیام "


روی سطح سنگیِ اوپن خم شد و همونطور که به نیمرخ زیبای زین نگاه می کرد زیر لب زمزمه کرد


_ مالِ خودمه


جیجی ظرف استیکو روی اوپن سفیـدی گذاشت که لیام بهش تکـیه داده بود ، لبخند مسخره ای زد و بعد از گذاشتن چنگال و چاقوی فلزی کنار ظرف روی صندلی جا خوش کرد.


_ قبل از اینکه زین بیاد میپرسم... چرا توی آبمیوهم خواب آور ریختی؟"

"نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی روانـی"


انگشتای لاغرشو محکم به سطح اوپن فشار داد و به چشمای روشن دختر مقابلش خیره شد ، اما چیزی نگفت.


"میدونم از تیمارستان اومدی" 

لیام سعـی کرد آروم باشه و همونطور که از محتوای لیوان شیشه ای که مقابل جیجی بود می نوشید یکی از ابروهاشو بالا انداخت ، لیوانو تقریبا روی میز کوبید و گفـت

_ حالا که میدونی روانیم رو اعصابم راه نرو


.


.


.


بعد از رفتن جیجی ، لیام شاهد بود که زین چقدر خسته ست!!


پسرکوچیکتر روی کاناپه نشست و بعد از خاموش کردن تی وی نفس عمیقی کشید... تحمل کردن اون دختر بخاطر پدر و مادرش درحالی که عاشق صمیمی ترین دوستشـه... خب واقعا سخت بود.


به سطح نرم کاناپه تکیه داد و چشمای خسته اشو بست.


با حس لبای خیسـی روی لباش چشماشو باز کرد و به چشمای بسته شده لیام و مژه هـای بلندی که روی پوسـت لطیف و سفیـدش سایه انداخته انداخته بود نگاه کرد ، این بوسه چه معنی لعنتی داشت؟


پسربزرگتر سرشو خم کرد و سعی داشت بوسه رو عمیق تر کنه...


حس لبای گوشتی و خوش طعم زین درست بین لبهاش قدرت تصمیم گیری رو ازش گرفته بود ؛ پس فعلا فقط می تونست به بوسیدن ادامه بده. 

وقتی انگشتای مردونـه و سـرد زین روی گردن داغش نشست بدنش به وضوح لرزید و پاهای سست شده اش روی بدن پسرکوچیکتر افتاد


اما هنوز بوسه رو قطع نکرده بود ، زین انگشتاشو توی موهای بلند شده لیام فرو کرد و سرشـو عقب کشید.


از گونه های سرخ شده پسر مقابلش فهمیده بود واقعا به اکسیژن نیاز داره اما نمیخواد ارتباط لبهاشونو قطع کنه ، زین دستاشو دور کمر باریک لیام حلقه کرد و سرشو به کاناپه تکیه داد


+ میدونی داری چکار میکنی؟


_ دارم با دوست داشتنت کنار میام


پسرکوچیکتر چشمای خسته اشو با دست دیگه اش مالید و گفت


+ من دوستدختر دارم


_ اما دوسش نداری، من تورو بهتر از هرکسی میشناسم زین مالیک ... قسم میخورم هیچ احساسی نسبت بهش نداری و فقط بخاطر خـانوادت باهاشی ، درسته؟"


لیام وقتی دید قرار نیست جوابی بگیره دکمه های اول پیرهن پسرمقابلشو باز کرد و بوسه های داغی روی قفسه سینه اش گذاشت


با این شرایط زین ابدا نمیتونست درست تصمیم بگیره....


حداقـل نه وقتی که نفسای داغ و تحریک کننده لیام درست روی گردنش بازدم میشد! 

+ دو روز دیگه قرار گذاشتیم ببرمش خانوادمو ببینه


_ کجا؟ قرارتون کجاست؟


+ پیش ایستگاه قطار


پسربزرگتر صورتشو یکم خم کرد و با لبخند شیرینی به زین خیره شد، بی توجه به حرفهایی که چند ثانیه پیش شنیده بود بدن لاغرشو روی پاهای مرد مقابلش تکون داد و گفـت


_ ما قبلا انجامش دادیم.. یادت که نرفته؟

+ لیام ..


پسرکوچیکتر با حس زبون خیسی روی نیپلاش آروم نالید و سرشو محکمتر به کاناپه تکیه داد ، اگه این چیزی بود که لیام می خواست ، زین حتما بهش میدادش...


بدن لاغر لیام روی زمین هول داد و بوسیدن لبـای درشت و سرخشو شروع کرد 

سرشو کج کرد و همونطور که لیامش ش رو به عقب هول میداد بلکه به کاناپه تکیه بده بوسه رو عمیق تر کرد و دستای سردشو توی هودیش فرو برد.


با تکون خوردن سیبک گلـویِ پسربزرگتر ، زین فهمید که بلاخره کمی استرس به جونش افتاده!! 

نوک انگشتـای مردونه اشو روی پهلوهای لاغرش کشید و هودی رو از تنش درآورد اما لحظـه ای مکث کرد ، ترجیح مـیداد چند ثانیه بهش خیره شـه...


اون به قـدری زیبا بود که زین میتونست قسم بخـوره خدا تمام وقتشو صرف آفریدنِ شاهکاری کرده که الان مقابل زین نشستـه و با گونه های گُر گرفته به پارکت بی طرحِ سـالن خیره شده



بهش نزدیـک تر شد و زبون خیسشو دور نیپل برجسـته شده لیام چرخوند ، آروم پوست سفیدشـو توی دهنش کشید و مشغول مکیدن شد 


بعد از دیدن کبودی نسبتا پررنگـی که حالا روی قفسه سینه لیامش خودنمـایی میکرد بدنشو چرخوند طوری که حالا لیام روی کاناپه خـم شده بود، زانوهاش روی پارکت سخِت سالن و انگشتای باریکـش روی کاناپه چفت شده بود ....


زین شلوار لیام رو تا زانوهاش پایین آورد و همونطور که دستاشو توی قوس کمرش می کشید گفت


+ باسنتـو بگیر بالا 


پسربزرگتـر بی حرف کاری که بهش گفته شده بود رو انجام داد و با حـس زبونِ خیسی روی حفره نبض دار و تنگـش ناخوداگاه تمام عضلات بدنش سـست شد و ناله آرومی از بین لباش رها کرد. 


زین زبونشو با ریتم خاصی اطراف حفرهاش میچرخوند و وقتی حس کرد به اندازه کافی خیس شده انگشت اشـاره اشو بدون هیچ اخطاری داخل برد.


_ شـت... آه.. چرا انقد یهویی کردیش تو حرومـزاده!!


پسرکوچیکتر انگشت دومشم اضافه کـرد و همونطور که توی حفره خیسش تکون میـداد لاله گوش لیام رو لیس زد


+ دردشـو دوست داشتی ... انکار نکن


با لحن جدی ای گفت و انگشتاشو در آورد.


لیام با حس خالی شدن بدنش از نارضـایتی نالید، قوس بیشتری به کمرش داد و باسنـشو بالاتر برد

زین شلـوار و باکسرشو پایین کشید و بعد از خیس کردن کلاهک عضو تحریک شده اش اونو توی سوراخ منقبض لیام فرو کرد.


پسربزرگتر با درد شدیدی که توی پایین تنـه اش حس کرد بلند تر از همیشه نالید و سطح نرم کاناپه رو بین مشتش گرفت

هیچوقت از زین انتظار نداشت انقدر خشـن باشه!!!


زین پهلوهای لاغر لیام رو گرفت و ضربـه هاشو خیلی زود شـروع کرد.


حرکت کردن توی سوراخ داغ و تنگ لیومش بعد از این مدت طولانی حس عجیب و فوق‌العاده ای بهش تزریق می کرد. 


بعد از چنـددقیقـه ای که از شدت درد و لذت برای لیام ، به اندازه چنـدسـال طول کشید پسربزرگتر با حس لرزشی توی پایین تنـه اش ناله بلندی کرد و کام سفیدش پارکت چوبی خونه رو به خودش آلوده کرد 


زین محکمتر از قبل خودشو توی بدن لیام کوبید و بعد از چندثانیه توی بدنش خالی شد.


عضوشو از حفره خیس و ملتهب لیام بیرون کشید و بعد از بالا کشیدن شلوار خـودش و لیام ... 

به چهره قرمز شده و گونه های سرخش خیره شد.


هرچقدر با دقـت بیشتری بهش نگاه میکرد بیشتر به شاهکار هنـری بودنش ایمـان میآورد!!


پسربزرگـتر نوک انگشتـای کشیده شو روی گردن سفید زین کشید و همونطور که سعی داشت قطره های خونو روی پوستش تجسم کنه صورتشو از نارضـایتی جمع کرد


+ چـی شده؟


_ نمی خواسـتم اعتراف کنم ، اما تو تنها کسی هستی که با تصور خون روی پوستت حس بدی بهم دست میده. دراصـل تنها کسی که نمیخوامت بکشمت 


.

.

.

.

.


بین پلـکای خسته اش فاصله کوتاهی ایجاد کرد اما هنوز سرش گیج می رفت، خیسی قطره های عرق روی پوست سفیـدش نشون میداد توی فضایی با گرمای باور نکردنی ای حبس شده ...

ناله ای از درد کرد و خواست از روی تخت بلند شه ولی با حـس زنجیرایی که به دست و پاهاش بسته شده بود دوباره محکم روی سطح نه چندان نرم تخت سقوط کرد ...


اتاق کاملا خالی بود و جز تختی که جیجی روی اون بسته شده بود هیچ چیز دیگه ای وجود نداشت!!


آب دهن تلخ شـده شو با ترس قورت داد و قطره اشکی روی گونه اش ریخت ؛ قطعا وقتی بعد از ساعت ها با بدن درد توی عجیب ترین اتاق جهان بیدار میشی ممکن نیست نترسی


هیچ ایده ای نداشت که کجاست و چرا ...


اما بیشتر از همـه نگران قرارش با زین بود ؛ امروز باید همدیگه رو کنار ایستـگاه قطار میدیدن ولی حالا اون دختر توی همچین جایی حبس شده.


با پایین کشیده شدنِ دستـه قدیمی و کهنه و صـدای جیرجیری که نشون میداد در داره باز میشه با چشمای خیس و سرخ شده از اشکـش به قاب در خیره شد و خیلی زود تونست لیام رو ببینه!! 

اون مرد با یه پوزخند خشک و چاقوی فلزی ای که بین انگشتای استخونی و کشیده اش گرفته بود قدم به قدم بـه بدنِ لاغـر و لرزون جیجی نزدیک تر شد، همزمان زیر لب زمزمه می کرد

_ تیـک... تاک... تیک...تاک...


و قدمهای آخرشـو برداشت.


تا جایی که دیگه هیچ فاصله ای با تخت نداشت.


پوزخنـدش آروم محو شد و چهره اش تبدیل شد به چهره ای که قطعـا میتونست به عنوان بی حـس ترین چهره جهـان توی گینس ثبت شه...


"میخوای چـ ... چه غلطی کنی حـرومزاده؟"


لیام کاملا ناگهانی بلنـد خندید و موهای قهوه ایشو از روی پیشونی سفیـدش کنار زد


_ من فکر میکردم کاملا مشـخصه قراره چیکار کنم


بعد از یه مکث کوتاه ادامـه داد


_ قراره با همین چاقو بکشمت طوری گلوتو ببرم که قطره های خون ملافه سفید تختو به خودش آلوده کنه و دیگـه نتونی با اون لبخند مسخره ت بهم نگاه کنی و بگی زین متعلق به توعه!.. 

_ راستی می دونستی متنفرم از لبخندِ کثیفت؟"


"تـ ...توی لعنتی.. جرئتشو نداری" 

لیام دست قویشو روی دهنِ جیجی گذاشت بلکه دیگه اون صدای باریک و حال به هم زنو نشنوه 

خواست چاقو رو روی گلـوی سفید دختر بزاره اما یکم که فکر کرد دیـد اصلا دلش نمیخواد جیجی بدونِ درد کشیدن بمیره ...

پس لبه تیز چاقو رو روی قفسه سینـه اش کشید و خراش عمیقی روی پوستش انداخت ...


قطره های خیس اشک که روی صورت سرخ شده ش میریخت نشون میداد داره حجم زیادی از دردو تحمـل میکنه.


لیام لبخند کوچیکی زد و گفت


_ اوه... حالا دیگه پوستت قشنگ نیست ، کی یه دختر با خراشِ به این عمیقی رو دوست داره؟"


جیجی سعی کرد تمام قدرتشو جمع کنـه و دستی که جلوی دهنشو گرفته رو گاز بگیره، بعد از تکون داد صورتش موفق شد دست لیام رو بین دندونای تیزش اسیـر کنه!!


لیام با حس دردی که توی دستش احساس کرد دو قدم عقب رفت و بلنـد خندید


_ چرا یهـو هار شدی؟ هوووو نگاش کن ... داری حوصلمو سر میبری، شاید اگـه یه نمایش خوب از درد کشیدنت نشونم میدادی میزاشتم زنده بمونی پرنسس

و با یه حرکت کوچیک شاهرگشـو بـرید.


ثانیه بعد ابدا نمیتونست گرمای نفسای جیجی رو روی دستش حس کنه و این یعنـی خیلی راحت تونست اونو بکشـه!!


کمی عقب رفت و به قطره های سرخ و رقیقی که روی سرامیک کثیف اتاق سقوط میکرد خیره شد... پشیمـون بود؟ 

ابداً


.


.


.


_ ســـلااام


با ذوق گفت و خودشـو توی آغوش گرم زین رها کرد، حس اینکه دیگه هیچ مزاحمی توی زندگیشون وجود نداره به اندازه طعم بستنیِ مورد علاقـه اش شیرین بود.


+ تو اینجا چکار میکنی لیام ؟ جیجی کجاست؟ قطار الان حرکت میکنه


پسربزرگتـر بی توجه به دستای خونیش صورت زین رو قاب کرد و لباشو روی لبای سرخ و خیسش کوبید، چشیدنِ دوباره اون طعم حس توی بهشت بودنو بهش میداد ...


زین، بهشت لیام روی زمین بود!! 



https://t.me/iHarfBot?start=539690874

سلاااام چطوریدددد .. بعد مدت ها اومدم :)))

ممنون میشم نظر بدید💛💛


Report Page