Black&White

Black&White

龍蛇'Golden


یادم میاد وقتی ک غرق دنیای خودش قهقهه میزد و میگفت بالا تر از سیاهی نیست، عاشقانه منو مشکیه دنیاش خطاب قرار میداد. مشکی... رنگ مورد علاقش بود و خودش انعکاس بلورین سفید... هیچوقت اون روز رو یادم نمیره، وقتی کنارش روی تپه های سبز نشسته بودمو باد لا به لای موهاش میخزید و لباس حریر خوشرنگ گلبهیش رو نوازش میداد. اون یه الهه بود... یه فرشته، یه پرنسس با شکوه... خوش قامت با یه قلب پر از شکوفه های گیلاس و پرتقال... هنوزم میتونستم توی این اتاق بوی عطرشو عمیقن داخل شامه ام حس کنم...

پلکی میزنمو چشم هامو باز میکنم... همه چیز طوسی... از افکارم بیرون میامو همونطور که روی صندلی نشسته بودم اروم انگشت اشاره امو روی لبه کپم سر میدمو به بخاری ک از قهوه ام بلند میشه نگاه میکنم... ثانیه شمار وحشیانه زمان رو به جلو هول میداد و دقیقه ای تامل رو برای قلب بی روحم ساعت ها جلو می انداخت... قهوه ای ک با سوختن ثانیه ها هر ذره اش بخار میشد و لا به لای ملکول های هوا به نحوی گم و گور میشد، اعلام بیهوده تلف شدنو سوختن وقت رو میداد... لحظه ای برای خودم سوال شد... ک اون همه آرزو، قول و قرار، تمام اون تلاش های محکم و بی وقفه که خواب و زندگیمو مختل کرده بودن... همه اشون الان... با هیچ و پوچ تبدیل به دود و خاکستر شدن؟؟

تلخ میخندمو اروم از قهوه ام مزه میگیرم، برخلاف کل روز ک بوي ساحل، قرمه سبزی، سبزه عید و کیک میومد، الان میتونستم به جرعت بگم نه تنها هیچ بوی خاصی رو حس نمیکردم حتی احساساتمم... به انتهای پوچی خودشون رسیده بودن، جوریکه این پوچیو تاریکی، عمیق ترین دریای وجودم رو هم به دریای سیاه رنگی تبدیل کرده بودو حتی جای حس کردن ترس رو هم برام نمیزاشت... تنها چیزایی ک بعد اون روز برام رنگی بودن شکلات رو میز بود، کپ توی دستم و هارمونیه آهنگی ک متنش لا به لای انگشتام میرقصید... كل اتاق پر از اسباب اثاثیه هایی بود ک با ملافه صفید پوشونده شدن یچیزی شبیه به این که تازه دفترتو جا ب جا کرده باشی شاید ی جای بهتر، شاید هم...

ولی چیزی ک ذهنمو رها نمیکرد فکر این بود که با هر دونه شنی ک از انحنای بسته حفره ساعت شنی پایین میریخت، به همون اندازه هم تصور جای بهتر بدون اون سخت تر و سخت تر میشد... پلک هامو روی هم فشار میدم از جام بلند میشم و پرده هارو کنار میزنم ک نور با ذره های خاک پخش شده تو هوا برخورد میکنه، نزدیکايع غروب... ساعت پنج‌ و نیم یا شیش عصر پاییز... زیباست نه؟

کپ قهوه رو توی دستم جا به جا میکنمو کمی از قهوه ام مزه میگیرم، منظره دشت بزرگ روبروم... شاید یچیزی شبیه یه عالمه تپه چمنزار وع گندمزار با ی جاده قدیمی هربار توجهمو سمت خودش جلب میکرد... میتونستم دروازه قدیمیه روستای خراب شده رو ببینم، همون جایی ک چند ماه پیش تاریک شد و زمانی محل زندگیم بود... ...شایعه شده بود نیروی اهریمنی و تاریکی اونجارو ابه این شکل در اورده بود ولی... نیشخندی روی لبم میشینه... میدونستم ک همش زیر سر خدم بوده... تمام خرابیی که بار اومد و حتی... از دست دادن کسی که برام جزو مهم ترین علل نفس کشیدن بود... و لعنت بر اون نیرویی ک از دستم در رفتو نیمی بیشتر از ادمای ناخوداگاهم رو کشت... پرده رو ول میکنم که اتاق یکم تاریک تر میشه، برمیگردو دستمو روی یکی از ملافه هارو میکشم چنگی به بافت پارچه اش میزنمو به سمت خودم میکشمش، پارچه سفید به ارومی از روی میز آینه سلطنتی خاک گرفته صفید کنار میره، حتی نمیدونستم این وسایل از کجا پیداشون شده بود بیخیال میشم و دستی ب خاکایع رو اینه میکشم... تمیز کاریه زیادی میخاد... اما مگه فرقی هم داره؟ قرار بود مثلن چیکار کنم دیگه، من که میتونم هرکار بخام بکنم، چ کار دیگه ای برای انجام دادن مونده بجز ی تمیز کاری ساده..؟ حتی دلم نمیخواد... به بعد از این تمیز کاری فکر کنم جرم... بی حس ب تصویر تیره ام توی عاینه نگاه عمیقی میکنم ک پشت سرم باد میخوره به پرده و از لاش حاله ای از نور ابی ماه نگاهم رو جلب میکنه، برمیگردم و به خودم میام که میفهمم شب شده... باد ملایمه قشنگی بود... پلکامو روی هم فشار میدمو سعی میکنم بی توجه به سوزش گونه هام چشمهام رو ببندمو بعد مدتها مقداری ارامش سطحی رو عمیقا حس کنم... پرده هارو کنار میکشم، آسمون مشکی... ماه آبی... زیبا و پرستیدنی... در عین حال آروم و خسته...

Report Page