Black Wolf

Black Wolf

Chihiro~

بعد از وارد شدنش به کلبه ی چوبی اولین کاری که کرد رفتن کنار شومینه و گرم کردن دستاش بود. نور زیاد فضای بیرون و سفیدی برف حتی از پشت پنجره هم توی چمشاش میزد!

هرچقدر توی سالن کوچیک کلبه اش چشم چرخوند، نتونست وی رو بیینه بنابراین در حال که خودشو روی مبل پرت میکرد، صداش زد:

-وی؟؟؟ کجایی؟؟ من برگشتم!

بلافاصله بعد از ساکت شدنش، قامت مشکی رنگ گرگی که داشت به طرفش میومد نمایان شد و بعد جونگوک با لبخند بزرگی دستاشو براش باز کرد:

-هی!! بیا اینجا گرگ کوچولو!

گرگ خودشو تو آغوش جونگوک رها کرد و گذاشت دستای سردش لای موها و گوشش بچرخن و نوازشش کنن:

-بدون من خوش گذشت؟ ببینم دلت برام تنگ نشده بود؟؟ 

پسر جوونتر با لبخند بزرگی گفت و در آخر سر بوسه ای روی نوک دماغش کاشت و گذاشت گرگ بزرگ جثه صورت و گردنشو لیس بزنه، هرچند که قلقلکش میومد. 

بین خنده هاش در حالی به مبل تکیه زده بود و اون گرگ حالا دیگه روی پاهاش نشسته بود، سعی کرد حرف بزنه:

-وی!!! بسه! گشنت نیست؟ صبر کن برات غذا بیارم.

گرگِ مشکی رنگ کاملا مطیع از روش کنار رفت و اجازه داد صاحبش از جاش بلند بشه. 

جونگوک کلاه کاپشنشو که تا قبل از این روی سرش بود رو پایین انداخت و کاملا درش آورد.‌

وقتی که با ظرفی حاویِ تیکه گوشت های سخاریِ خشک شده برگشت، ایندفعه بجای دیدن اون گرگ مشکی رنگ، حالا با مردی رو به رو شد که مثل چند دقیقه پیش خودش، روی کاناپه لم داده بود و یه دستشو بالای سرش برده بود.‌ شلوار مشکی رنگی که دیشب بهش داده بود هنوز پاش بود و اما بالا تنش لخت بود.

با لبخند به طرفش رفت و ظرفو روی میز گذاشت و جلوش -بین پاهاش- زانو زد:

-فکر کردم امروز دلت نمیخواد تبدیل شی وی!

-تهیونگ!

پسر بزرگتر بدون تغییر دادن حالت صورتش به سرعت حرف فرد مورد علاقش که بجای اسم خودش اسم گرگشو صدا کرده بود رو تصحیح کرد و به اون ظرف حاوی غذا خیره شد. 

جونگوک با ملایمت خندید و موهای حالت دار و کاملا مشکیِ پسر رو بهم ریخت. خیلی خوب میدونست که اون چقدر به رابطه ی خوب خودش و گرگش -وی- حسودی میکنه! و این یکی از عجیب ترین چیز ها بود چون اون دوتا لعنت شده هردو متعلق به یه نفر بودن!

-خیله خب حسودی نکن....

مکث کرد و حرکت دستاش تو موهاشو ادامه داد و بعد در آخر سر زمزمه کرد:

-تهیونگ.

پسر بزرگتر راضی شده هومی گفت و بخاطر آرامشش چشماشو بست اما با حرف بعدیِ پسر کوچکتر سریع بازشون کرد:

-گوشات کو؟ چرا قایمشون کردی؟ خودت میدونی که چقدر تورو با گوشای بالای سرت دوست دارم. 

تهیونگ به حرفش پوزخندی زد و یه دستشو دور کمرش انداخت:

-توام خوب میدونی که کنترل کردن گرگم در برابرت چقدر سخته. پس امروزو بیخیال شو چون میدونم بیرون رفتن خستت کرده!

جونگوک با لجبازی لباشو جلو داد و ابرو بالا انداخت و برای راضی کردن اون گرگ انسان نمای کم حرف و تخس اسم گرگشو -دقیقا همونطوری که میدونست جواب میده- صدا کرد:

-نمیخوام. بیارش بیرون! وی؟ گرگ کوچولوی من؟ 

همین دو کلمه کافی بود تا گرگ خودشو نشون بده و بلافاصله یک جفت گوش مشکی رنگ بالای سر تهیونگ مشخص بشن و اون از روی غریضه خرناسی بکشه‌. این معجزه ی جونگوک بود! جوری که اون انسان، گرگشو کاملا مطیع خودش کرده بود که حتی خودشم از کنترلش عاجز بود، سرشو به درد میاورد. اما این فقط از دست اون پسر شیرین بر میومد!

جونگوک ایندفعه با لبخند بزرگی جفت دندون خرگوشیشو نشونش داد و بلند شد و یه طرفی روی پاهای گرگی نشست که به تازگی پیداش کرده بود و فهمیده بود نه تنها گرگ نیست، بلکه یه گرگ انسان نماست!

-آفرین پسر خوب همینه!

و بعد با دیدن قیافه ی اخموی تهیونگ که نتونسته بود خودشو مهار کنه خندید و بوسه ای روی گونش گذاشت. 

دراز شدنش رو مبل و قفل شدن بین بازوهای گرگش تنها یک دقیقه زمان برد و بعد صدای بم تهیونگ گوششو نوازش کرد:

-به من میخندی؟ جونگوکی دلش هوس یه رابطه ی دیگه با گرگش رو کرده؟ با کمال میل عزیزم!

و بعد بدون دادن اجازه ی اعتراض به پسر کوچکتر لبای باز موندشو به دام انداخت. 

جئون جونگوک، عکاس مجله ی زمین شناسی، تنها سه روز تا پایان سفر کاریش به جنگل های برفی وقت داشت و اون گرگ میخواست تا قبل از ترک شدنش آخرین خاطره ها رو با اون انسان بسازه!

هرچند که میدونست فراموش کردنش قراره حسابی سخت باشه!

Report Page