Black Rose
Skaبا عصبانیت سبد میوه رو برداشتم و از چادر خارج شدم،هنوز سحرگاه بود و هوا سوز عجیبی داشت
کلاه بارونی مشکی رنگم رو روی سرم انداختم و به دنبال بوته های توتی که دیشب پیدا کرده بودیم رفتم
-خونسردی ام خوب چیزیه والا….منه بدبخت از سر صبح که خورشید زده بیدار شدم بعد آقا عین خرس خوابیده
زیر لب غر غری از رفتار بیخیال تهیونگ کردم و چشمی چرخوندم تا بوته های لامصب توت رو پیدا کنم ولی جای بوته های توت چیز دیگهای چشمم رو گرفت
یکی دو متر اون ور تر روی یه تخته سنگ گل رز مشکی ای به زیباترین شکل خودش رشد کرده بود و عطری که داشت تا چند متری ش روپر کرده بود
لحظه ای مست زیبایی و بوش شدم و به طور کامل بوته های توت و صبحونه رو فراموش کردم
سبد میوه م رو روی زمین انداختم و به سمت گل راهی شدم
-چه گل رز خوشگلی….تا به حال تو عمرم این نوع رز رو ندیده بودم….
روی زانو هام نشستم،با لبخندی بزرگ دستم رو دراز کردم تا به گلبرگ های گل دست بزنم اما با فشار و هُلی که یه نفر به قفسه ی سینهام وارد کرد به عقب پرت شدم
+مراقب باش ا/تتت
سرم به زمین خورد،با ضربه ای که به سرم وارد شد چشمام سیاهی رفت و تصویر محوی که از تهیونگ می دیدم جاش رو به تاریکی وسیاهی داد
+ا/ت….عزیزدلم….بلند شو عزیزم
با صدای تهیونگ آروم لای چشمام رو باز کردم و از دردی که تو سرم پیچید صورتم جمع شد
-آیی…سرم درد میکنه
تهیونگ لبخندی از ذوق زد و کمکم کرد تا بشینم
+بیدار شدیی؟جاییت درد میکنه؟میخوای کمکت کنم بلند شی؟
پشتمو به درختی تکیه داد و کنارم با نگرانی و لبخندی مزخرف نشست
-میشه انقدر رو مخ نری؟اصلا اینجا چه غلطی میکنی؟
نگاه نگرانش جاشو به چهره ی پوکر داد و اشاره ای به اون گل مشکی که الان ازش پنج شیش متری دور بودیم کرد
+داشتی جونتو دو دستی تحویل یه سری جادوگر و خل وضع میدادی منم اومدم نجاتت دادم
نیشگون محکمی از بازوش گرفتم و چشم غره ای بهش رفتم
-عین آدم توضیح بده که چجوری از خواب خرسی بیدار شدی و دقیقا هم فهمیدی اینجام
کنارم رو زمین نشست و با چهره ای دردمند از نیشگونی که ازش گرفته بودم شروع به توضیح دادن کرد
+قبل از اینکه پاشم یه کابوسی دیدم….تو کابوسم تو داشتی….داشتی صدام میکردی و ازم کمک میخواستی
با ترس به اون گل رز نگاهی انداخت و بعد به دستام زل زد
+تو دستت اون گُله بود….چهرت یه جوری شده بود و از دهنت داشت خون میومد
با یادآوری اون کابوس ابروهاشو در هم کشید،و بعد با لبخند دلگرم کننده ای بهم زل زد
+و خب بعدش بیدار شدم و وقتی دیدم سبد میوه رو بردی حدس زدم داری میری سمت بوته های توت….البته اینم اضافه کنم که تا اینجادویدم خانوم خانوما
خودشیفته و دست به سینه بهم نگاه می کرد که خنده ای کردم و از جام بلند شدم
-باشه بابا….اصلا یکی طلبت
اونم از جاش بلند شد و همراهم خندید
سبد میوه رو از روی زمین برداشتم و خواستم راه بیفتم که تهیونگ بهمو به درخت چسبوند
+خب…نگفتی چی میکنی واسم خوشگله
پوکر بهش زل زدم و چشمام رو برای ریز کردم که با اضطراب ولم کرد و خنده ی عصبی ای کرد
+جدیدا خوشت نمیاد شیطنت کنیما
آهی از نا امیدی کشیدم،لباسمو که خاکی شده بود تمیز کردم و تهیونگ رو که هنوزم با ترس به اون گل نگاه میکرد صدا زدم
-هی ته….بیا دیگه از گشنگی تلف میشیم
با حرفم از فکر بیرون اومد و سمتم برگشت،دستمو محکم گرفت و با هم(بالاخره)سمت بوته های توت راه افتادیم
مصمم و زمزمه وار چیزی در گوشم گفت
+بعد از صبحونه از این منطقه بیرون میریم…..نمیخوام حتی یه تار مو ازت کم شه