Black and white

Black and white

Zari

نامجون نقاب مشکی رنگش رو برداشت و روی میز بیضی شکل روبه روش انداخت.

و خودش هم پشتش نشست،به صورت بی روح پسر رو به روش خیر شد نگاهی به سر تا پاش انداخت.

_به شهر من خوش اومدی.

پسر سر تکون داد و به نقاب کنار دستش خیره شد.

_خودتو معرفی نمیکنی؟!


_کی..کیم سوکجین هستم..

با لکنت لب باز کرد و اسمش رو گفت.

_منم کیم نامجون ...رئیس این شهر.

نامجون همونطور که دستهاش رو بالا گرفته بود با غرور خودش رو که بعید میدونست کسی نشناستش، معرفی کرد و لبخند پهنی زد.

_میدونم.

اما جین با لحن سردی جوابش رو داد و این یکم تو ذوقش زد.برای همین دستهاش پایین افتادن و مشغول بازی با قوطی طلایی رنگ سیگارش شدن.

_خیلی خب...اومدی اینجا تا یه زندگی جدید رو شروع کنی؟!

جین فقط سر تکون داد و چیزی نگفت،چون خوب میدونست توی چه جهنمی پا گذاشته.

_پس بذار با محل جدید زندگیت آشنات کنم...

سیگار برگش رو آتیش زد و لای لبهاش گذاشت و ادامه داد.

_شهری که تو توی خیابونا و کوچه هاش قدم برمیداری رو...تک تک نقاطش رو با خون شستن...تک تک آدمهای اینجا پشت نقابی مثل این پنهون شدن...پاک ترین آدم اینجا حتما حتما، یه اسلحه زیر بالشتش داره...و هیچکدوم برای زنده موندن اینجا زندگی نمیکنن...هر کدوم از اونها برای کشتن یکی دیگه زنده ان...برای کشتن دشمنانشون...آدمهایی که گاهی ممکنه بزنه به اون سر فاکیشون و حتی اون لحظه دوست و دشمنشون هم حالیشون نشه،اما....بی دلیل و بدون مدرک هیچوقت به سرشون نمیزنه...هیچوقت..

پک عمیق دیگه ای به سیگارش زد و دودش فضای اتاق رو مه آلود کرد.

_میدونم...برای همین اومدم...اینجا.

نامجون با چشمهای گرد شده به صورت جین خیره شد و نیشخند صدا داری زد.

_پس بازم بهت خوش آمد میگم!

Report Page