Black and White

Black and White

❥ᴍᴀʜᴛᴀʙ

دوربین‌های عکسای انواع و اقسام مختلف دارن

قیمتاشون از یه گرون معمولی شروع میشه و تا "به طرز سرسام آوری گرون" ادامه داره

اما مردم به خاطرش هزینه میکردن تا وقت و لحظات باارزششونو ثبت کنند

چون اگرچه چشم آدما از هر دوربینی پیشرفته تر بود اما حافظه آدما ممکن بود جوری تو مشکلات روزانه و ترفندهای عجیب غریب زندگی و بازی های شیطنت آمیز سرنوشت غرق بشه که خیلی زود این خاطرات فراموش بشن

تهیونگ هم از همون آدمایی بود که عاشق ثبت کردن لحظاتشونن

چون تو ذره ذره خاطراتش سوکجین وجود داشت

تو مواقع خوشی، غم، بیخیالی، تو روزمرگی هاش

اما هرچیزی یه عواقبی داره و عاقبت ثبت کردن لحظات میتونست حسرت روزای خوش آدم باشه!

تهیونگ کوررنگی داشت آره... ولی بهش اهمیتی نمیداد

قسم میخورد براش مهم نیست اگه زندگی تبدیل شده بود به فیلمای قدیمی سیاه و سفید... تا وقتی سوکجین بود دنیاش رنگی بود پس چه اهمیتی داشت؟

اما حالا حس میکرد همه چیز بهش فشار میاره

عکسای دو نفرشون چشمای تهیونگو اذیت و خیس میکردن

احساس می‌کرد قلبش داره تیر میکشه

حالا که سوکجین نبود تازه میتونست مفهوم تلخه بی رنگی زندگیشو بفهمه

پس یه قول و قرار با خودش گذاشت

مهم نبود چقدر عاشق تک تک لحظات قدیمیشه

وقتی اون آدم دیگه وجود نداره پس ارزش تا آخر عمر حسرت خوردنو نداره

پس برای آخرین بار به کافی شاپی که مورد علاقه دوتاییشون بود رفت

برای آخرین بار بستنی مورد علاقه سوکجینو سفارش داد، حتی اگه بستنی براش طعم خاکسترو داشت!

برای آخرین بار به خونه مشترکشون، قبل از اینکه خالی از هر نوع وسیله ای که قرار بود به جای دیگه ای منتقل بشن نگاه کرد

برای آخرین بار به عکسای سیاه و سفید دو نفرشون لبخند زد

و برای آخرین بار برای کسی که دیگه وجود نداشت گریه کرد

و بعد تصمیم گرفت خونشو عوض کنه، دوربین عکاسیشو دور انداخت! به ثبت هیچ لحظه کوفتی نیاز نداشت و لازمم نمی‌دید که حسرتای زندگیشو برای خودش مرور کنه

تهیونگ به هیچکسی دیگه نیاز نداشت

از این به بعد خودش بود و دنیای سیاه و سفیدش

باید قلب تیکه تیکه شدشو به هم می‌چسبوند اما افسوس که حس میکرد قلبشم مثل دنیاش سیاه شده

سوکجین رفت و رنگا، خاطرات و لبخدای از ته دل تهیونگو هم با خودش برد

اما تهیونگ با همین زندگی سیاه و سفید کنار میومد

بدون هیچ دوربین عکاسی... ‌!


Report Page