Black

Black

NAH
@Nabong_ssi

اولین قطره ی بارون روی صورتمو احساسش کردم...سرمو بالا بردم و یه لبخند غمگین به آسمون پر درد زدم...

پرستارا با عجله به سمت کسایی که توی حیاط بودند اومدند و کمکشون کردند قبل از اینکه بارون شدید بشه داخل آسایشگاه برند...آسایشگاه ما خیلی کوچیک بود و تعداد خیلی کمی بیمار توش بستری بودند...تعدادمون کمتر از 15 نفر بود...پرستارا خیلی بی روح و جدی بودند...

حس میکردم حالم خوبه...حس میکردم من با اون بیمارای روانی فرق دارم اما وقتی بهم حمله دست میداد مطمئن میشدم من یه جانیم که نیاز به مراقبت شدید داره تا به دیگران آسیب نزنه...بارون شدید شد ولی کسی سمت من نمیومد...ازم نمیترسیدن اما گاهی اوقات رفتارشون نسبت به بقیه با من متفاوت بود...به آسمونه خشمگین لبخند زدم...چرخیدم...چرخیدم تا چیزی یادم بیاد....چشمامو بستم...با صدای بلند خندیدم...گریه کردم...روی زمین افتادم...ازشون کمک خواستم اما همچنان اون احمقا از پشت پنجره بهم خیره شدند...دوباره به خودم حمله کردم...خودمو به در و دیوار حیاط میکوبیدم...گریه میکردم...بالاخره چنتا مرد قوی هیکل به سمتم اومدن و دستامو گرفتند تا تکون نخورم و یکیشون سرنگی رو داخل گردنم فرو کرد و من چیزی نفهمیدم...

....

-من میکشمش!

-خیلی مطمئن حرف میزنی؟!

-چون مطمئنم!

-تو اونو خیلی دوست داشتی.

-من خیلی وقته گذشته رو فراموش کردم!

صدای کمک و گریه....صدای قهقهه های جنون انگیز من...

....

دوباره با شدت از خواب پریدم...بدنم درد میکرد و اون کابوس تکراری هنوزم نمیخواست دست از سرم برداره...کمی طول کشید تا همه چیز یادم بیاد...دوست داشتم بمیرم...نه چیزی یادم میومد و نه دلیلی برای ادامه ی زندگیم داشتم...دستام به تخت بسته شده بودند و کمی از لباسم خونی بود...

اونا وقتی خواب بودم یسری دارو بهم تزریق میکردند و من از هیچکدوم از کاراشون سر در نمیاوردم و هر وقت راجب خودم ازشون سوال میکردم میگفتن تو وضعیتی نیستم که همه چیزو واسم توضیح بدن...در باز شد و اون پرستار جوون وارد شد...

یجورایی با همشون فرق داشت نسبت به من کنجکاو و یکم باملاحظه بود...پرستار من شخص دیگه ای بود اما گاهی اوقات همراه با پرستارم بهم سر میزد...بهم لبخند زد...

-سلام بهتری؟

-کی از این قبرستون نجات پیدا میکنم ؟

-فعلا نیاز به مراقب بیشتری داری!من پرستار جدیدتم و مراقبتم...

حس میکردم با نگاهش یه چیزیو میخواد بهم بفهمونه...دوباره سرنگو پر از محتویاتی کرد که نمیدونستم چی هستن!

آستینمو کشید بالا روم خم شد..

-چیکار میکنی ؟

بدون هیچ حرفی سرنگو توی دستمال خالی کرد!واقعا تعجب کرده بودم...

-دردت که نیومد؟

با تعجب بهش زل زدم و تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم...اروم به سمت سرم خم شد...

-اسمت ایم نایونه!25 سالته...اینجا تیمارستان نیست اونا فقط میخوان مغزتو فلج و ذهنتو از کار بندازن...راهی برای نجات نیست تا وقتش برسه...اینجا دوربین داره پس حرف اضافه نزن و مطابق با میلشون بازی کن...

بدون هیچ حرف دیگه ای منو تنها گذاشت و از اونجا رفت...من همیشه بعد از تزریق اون امپولا گیج میشدم پس سعی کردم مثل دفعات قبل بخوابم و چشمامو بستم...فکر کردم...فکر کردم.. اما توی مغزم با یه در بسته مواجه میشدم...باید بهش اطمینان میکردم؟...من کی بودم؟نایون؟

.....

15 روزا به سرعت گذشتن و من بهتر میشدم...حملاتم کمتر شده بود اما گاهی نقش بازی میکردم...اون دختر جز اینکه سرنگارو خالی میکرد و قرصارو نابود کار دیگه ای نمیکرد و حرف دیگه ایم باهام نمیزد...

شب شده بود که توی حیاط آسایشگاه صدای شلیک اومد...صدا نزدیک تر میشد و توی راهرو صدای داد فریاد بیشتر شده بود...دستام باز بودند خودمو به در رسوندم اما قفلش کرده بودن...احساس ترس نداشتم اما حس میکردم توی گذشتم به این صدا و وضعیتا عادت داشتم..در با شدت بدی باز شد و اون پرستار اومد داخل!

یه کولرو سمتم پرت کرد و یه اسلحه بهم داد...

-داری چه غلطی میکنی چرا بهم اسلحه میدی؟چرا لباس خلافکارارو پوشیدی؟این جهنم کجاست منو آوردید؟

شیشه های اتاق با صدای بدی شکستند و من و اون دختر روی زمین خوابیدیم!

-اسمم جوییه!توی کوله یسری لباس تیره هست وقتی به یه جای امن رسیدی عوضشون کن و حتما کلاهتو بزار!این اسلحه رو هم کار باهاشو بلدی و به اندازه کافی آموزش دیدی تا از پس خودت بر بیای و فرار کنی!اونا میخوان نابودت کنن پس از تنها شانست استفاده کن و بزن به چاک!

گریم گرفته بود...کلی سوال توی ذهنم بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!

-من کی بودم؟کی بودم که الان باید توی این جهنم باشم؟

معلوم بود عصبانی شده...یه مرد اومد داخل که جویی با یه حرکت کشتش...شوک زده شده بودم...به سمت دیوار هلم داد...

-این اخرین لطفیه که در حقت میکنم چون یه زمانی هممون یه هدف و یه راه رو داشتیم...همش تقصیر خودت بود ایم نایون...تو نخواستی...تو عوض شدی و به همه خیانت کردی...اینم تاوانشه...برو و فرار کن...سمت چپ یه راهروی طولانی هست وارد 

وارد سومین در شو بعد از این که کلک دوتا نگهبانو کندی از پشت ساختمان حدود یک کیلومتر بدو تا به جاده برسی...

اینو گفت و ولم کرد و به سمت در دوید...اما قبل از اینکه بره بهم نگاه کرد

-باورم نمیشه برگشته باشی به اون دختر با اون نگاه معصوم...ازت خواهش میکنم دیگه سمتشون نرو...فرار کن جوری که انگار وجود نداشتی...بجنب الان میرسن...

مثل یه مرده ی متحرک سعی کردم از دیوار جدا بشم و فرار کنم...

....

فقط میدویدم...بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم...بدون اینکه سرمایی احساس کنم...بدون اینکه بدونم چجوری از پس اون دوتا مرد بر اومدم و بیهوششون کرده بودم...بدون اینکه به حرفای اون دختره فک کنم و اینکه من اونجا بیرون شهر وسط یه عالمه آدم کش چیکار میکردم...

تقریبا رسیده بودم توی شهر اما نه پولی داشتم نه غذایی ...لرز کرده بودم و دندونام بهم میخوردند...دستمو توی جیبی لباسی کردم که جویی بهم داده بود که گرم بشم ...دستم به یه چیزی خورد...500 دلار توی جیب بود...یاد حرف عجیبش افتادم!ممکن بود یه دروغگو باشه!؟تصمیم گرفتم فعلا به یه مسافر خونه برم و یه چیز گرم بخورم وفردا برا خودم دنبال کار بگردم...

-هی خوشگله!

به سمت صدا برگشتم...سه تا پسر مست تو کف پولای دستم بودند...

-پس پول میخواید!

با یه پوزخند و جسارت باور نکردنی سمتشون رفتم!چون امروز بهم اثبات شده بود توانایی هام خیلی زیادن و میتونم از پس هر کسی بربیام...

-با منی؟

یکیشون به سمتم اومد...

-اره با توام! خوشگل هستی به نظر میرسه پولدارم باشی؟

-فکر نکنم!

دستشو روی شونم گذاشت و خواست منو همراه خودش ببره...

اون آشغال کثیف با خودش چی فکر کرده بود...

دستشو از روی شونم پیچوندم و یه ضربه تو شکمش زدم...از درد خم شد و دوستاش به سمتم حمله کردند...اونی که از همشون لاغر تر بود خواست که مشتم بزنه که با پا حلش دادمو خورد زمین...اونیو که قبلا زدمش دوباره بلند شد...یکیشون یه بطری تو دستش داشتو تلو تلو میخورد...به سمتم اومد وقتی داشتم رفیقشو زیر مشتام له میکردم بطریو تو سرم شکوند...به سمتش برگشتم اما فرار کرد...اون دوتا ام از فرصت استفاده کردند و عقب کشیدند...گرمیه خونو رو صورتم احساس کردم...سرم به شدت گیج میرفت ولی خودمو به بیمارستان رسوندم...

....

با سرعت از اداره زدم بیرون و به سمت بیمارستاتی که خبر دادند جویی زخمی شده و توش بستریه روندم..

با رسیدنم سانا رو دیدم که اونم اونجاست...

-سلام جونگیون....

-حالش چطوره؟

سانا متوجه نگرانی و اضطرابم شده بود...

-پای چپش تیر خورده و الان بهتره ولی نقششون لو رفته!

-یک سال بدون هیچ خبری غیبش زد و الان داره میفهمم رئیس فرستادش ماموریت و نمیدونم چرا به منی که میدونه چقدر نگران بهترین دوستمم و رئیس بخش پرونده های جنایی ام حرفی نزده!میخوام بدونم چرا؟کدم اتاقه؟

-حالش خوب نیست لطفا مراعاتشو...

با خشم به سمتش برگشتم...

-کدوم اتاقه؟

-روبه رویی شماره 32

درو باز کردم...خواب بود اما پلکاش میلرزیدن پس خودشو به خواب زده...صورتش رنگ پریده بود و باعث میشد قلبم درد بگیره و هزار بار عصبانی تر از قبل بشم...

-چو جویی فقط یه سوال میپرسم!چرا چیزی بهم نگفتی؟

چشماشو باز کرد...

-برای خودت بهتره ندونی!من حالم خوبه برو بیرون!

داشتم منفجر میشدم به سمت تختش رفتم و خم شدم سمتش...از عصبانیت و نگرانی سخت نفس میکشیدم...

-چرا تو و رئیس منو فریب دادید؟فقط همین برم بیرون؟

سانا درو باز کرد...

-جونگیون !

جویی با جسارت به سمتم برگشت!

-فکر میکنی بازیت دادیم یوجونگیون؟ نه قضاوت نکن!من بجای تو رفتم چون تو بعد از اون اتفاق حتی دستات برای شلیک کردنم میلرزیدن...چون حال روحیت خوب نبود...چون خودتو توی خونت زندانی کرده بودی...

-خفه شو!بس کن

جویی بی رحمانه ادامه داد و سانا با بهت بهمون زل زده بود...

-من رفتم چون نایون تو و هممونو بازی داده بود...

داد زدم...

-دیگه اسمشو نیار!

پرستار با عصبانیت وارد شد...

-اینجا چه خبره...مریض نیاز به استراحت بیشتری داره!

جویی رنگ پریده تر از قبل شده بود...

-نایون بعد از اون قضیه زنده مونده...تبدیل شده بود به یه مهره ی سوخته...

-چرنده!

مثل دیوونه ها خندیدم...پرستار رفت تا نگهبانو خبر کنه...سانا با خوشحالی اشک میریخت...

-بهش قرص و آمپول میدادن تا کم کم ذهنشو فلج کنن!اما هنوزم ازش میترسیدن...من رفتم تا کمکش کنم...حافظشو از دست داده بود و خیلی لاغر شده بود...من کمکش کردم زنده بمونه...

-اون...اون الان کجاست...

-بعد از لو رفتنمون تنها کاری که تونستم بکنم با یه ردیاب و یسری وسایل فراریش دادم!

نگهبان اومد و سعی کرد منو بیرون کنه...

هیچ مقاومتی نمیکردم و بهت زده به جویی نگاه میکردم...اون زنده بود...کسی که یه روزی بهترین دوستم بود...کسی که با من بزرگ شده بود...کسی که یه روز در کنار ما یه پلیس وظیفه شناس بود...اما...


خب سلام بعد از مدتها یه وانشات جدید نوشتم...ریپلایش میکنم به وانشات قبلی که اگه خواستید وانشاتای قبلیم بخونید..تورو جدتون نظر بدین😭🎆

ساعت 3 صبح تموم شد ولی دوسش دارم


Report Page