Bitch ♨

Bitch ♨

#Meli

جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت فیلم رومئو و ژولیتو میدید، نیشخندی زدم و همون طور که به کاناپه نزدیک میشدم بهش گفتم:

_ از دیدن این فیلم خسته نشدی؟؟

همون طور که به تلویزیون خیره بود گفت:

_ عشقشون خیلی قشنگه کوک... نمیفهمم چرا از این فیلم بدت میاد...

رفتم جلوی تلویزیون و وقتی خاموشش کردم گفتم:

_ من از چیزایی که اشک تو رو درمیاره بدم میاد... تو هربار با جدایی ژولیت و از رومئو گریه میکنی جیمین...

بدون اینکه به خاموش کردن تلویزیون اعتراض کنه از روی کاناپه بلند شد و گفت:

_ رومئو و ژولیت عاشق همدیگه بودن اما سرنوشت خیلی بی رحمانه از هم جداشون کرد... من بیست بار این فیلمو دیدم و هربار با مرگ رومئو جوری گریه کردم که انگار من ژولیتم و رومئوم رو از دست دادم...

بغض توی گلوشو احساس کردم،الان بهترین موقعیت بود که بازم توی آغوشم آرومش کنم برای همین بغلش کردم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ رومئوی تو حتی با مرگ هم ازت جدا نمیشه ژولیت نازم... دیگه حق نداری این فیلمو ببینی چون عشق من و تو از هر عشقی زیباتره و رومئوی تو روی چشمات خیلی حساسه و نمیخواد خیس بشن... فهمیدی؟!

سرشو به سینم چسبوند و دستاشو دور کمرم حلقه کرد، همون طور که حلقهٔ دستاشو دور بدنم سفت میکرد گفت:

_ آره... هیچ چیزی نمیتونه رومئوی منو ازم بگیره...

دستامو گذاشتم روی باسنش، وقتی یکم فشارشون دادم گفتم:

_ میای باهم بریم لب ساحل؟؟؟

سرشو از روی سینم برداشت و به چشمام نگاه کرد، لبخند محوی زد و گفت:

_ از وقتی که اومدیم هاوایی همیشه به بهونه های مختلف منو بردی لب ساحل‌..‌. 

پوزخند زدم و گفتم:

_ این بار فرق میکنه....

بازومو نیشگون گرفت و گفت:

_ هر چقدر هم فرق بکنه آخرش با یک سکس تموم میشه مگه نه؟؟ اصلا نمیفهمم چرا باید همهٔ فانتزی های تو آخرش اینجوری تموم شه...

انگشتمو به لباش کشیدم و گفتم:

_ شاید چون تو یک گربهٔ سکسی هستی....

مچ دستمو گرفت و گفت:

_ نه... تو زیادی هورنی هستی... کوک... قبول کن که تو یک خرگوش هورنی ای...

انگشتمو زدم به نوک دماغشو گفتم:

_ آره... من خرگوش هورنیِ تو ام... فقط تو...

مچ دستمو ول کرد و با لبخند گفت:

_ حالا لازم نیست لاس بزنی... خودتم میدونی که من عاشق فانتزی هاتم...

سریع لبامو گذاشتم روی لباش و محکم بوسیدمش، وقتی به بوسه ام جواب داد لباشو ول کردم و گفتم:

_ اینبار میخوام ببرمت توی دریا...

جا خورد و با اعتراض گفت:

_ چی؟؟ کوک... من از شناکردن توی دریا بدم میاد‌...

دستشو گرفتم و همون طور که از ویلا خارج میشدیم گفتم:

_ باید از هر چی من خوشم میاد خوشت بیاد جیمینی...

از ویلا تا ساحل زیاد فاصله نبود برای همین زود رسیدیم.

به اطراف نگاه کرد و گفت:

_ چقدر خلوته!!!

نیشخند زدم و گفتم:

_ مگه بَده؟؟

آروم زد به بازوم و گفت:

_ کوک... بهتره اینجا ریسک نکنی... مطمئنم این جا جای خوبی برای انجام فانتزی های تو نیست پس یکم آبتنی میکنیم و بر میگردیم توی ویلا...باشه؟؟

خودش هم میدونه من اگر بخوام انجامش بدم نیازی به اجازهٔ اون ندارم اما هربار رئیس بازی درمیاره و منِ احمق هم خام میشم، اصلا امکان نداره وقتی توی چشمام خیره میشه و ازم چیزی بخواد باهاش مخالفت کنم.جیمین رئیس منه، یک رئیس خوشگل که وقتی میبینمش قلبم محکم میکوبه و هورنام قاطی میکنن. من توی رابطه با جیمین سیری ناپذیرم، آره من از بوسیدنش و تکرار اتفاقات روزمره در کنارش سیر نمیشم، من از نوازش کردنش خسته نمیشم حتی هربار بیشتر از قبل بهش نیازمند میشم. اگر این خوشبختی نیست پس چیه؟؟


باهم وارد دریا شدیم، به اطراف نگاه کردم و گفتم:

_ کسی اینجا نیست ولی دلم نمیخواد تی شرتتو دربیاری... با خیس شدن لباسات که مشکلی نداری هوم؟؟

به چشمام نگاه کرد و گفت:

_ مگه جرعت دارم مشکلی داشته باشم؟؟ اگر لباسامو دربیارم مثل یک حیوون وحشی میشی که هر کس بدنمو ببینه تیکه تیکه اش میکنی... ترجیح میدم خرگوش گوگولی هورنی خودم باقی بمونی...

تا کمر توی آب بودیم، من فقط یک شلوارک پام بود که الان کامل خیس شده بود ولی جیمین تمام لباساش خیس بود و میدونستم بدش میاد، وقتی به خاطر خوشحال کردن من این چیزا رو تحمل میکنه میخوام به معنای واقعی بپرستمش.

محکم بغلش کردم و گفتم:

_ آخه چرا انقدر دوست داشتنی هستی لامصب... من بهت معتادم جیمینی....

لبامو بوسید و گفت:

_ عاشقتم کوک... بیشتر چیزی که فکرشو میکنی...

دلم نمیخواست از عشقمون حرف بزنم چون هردومون احساسی میشدیم، صورتشو نوازش کردم و گفتم:

_ تو هیچ فانتزی ای نداری؟؟

یکم مکث کرد و بعد گفت:

_ من فانتزی های تو رو دوست دارم پس بهم بگو امشب قراره چطوری دیوونم کنی...

میخواستم با فانتزی امشبم سوپرایزش کنم ولی خودش مجبورم کرد که بگم برای همین نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_ میخوام با بوسیدن گردنت شروع کنم بعد بکوبمت به دیوار و لباستو در بیارم... یکی از نیپلاتو لیس بزنم و اون یکی رو بین انگشتم فشار بدم... وقتی صدای ناله ات دراومد تو رو روی میز بیلیاردخم کنم و شلوار و باکسرتو بکشم پایین... میدونم که مثل همیشه وقتی باسن سفیدتو ببینم با اسپنکام سرخش میکنم... انقدر اسپنک میزنم که جیغ بزنی... میدونم اسپنکامو دوست داری عزیزم... 


لبشو گاز گرفت و گفت:

_ اوه کوک... بسه تمومش کن دارم تحریک میشم...

دستمو از زیر آب به بین پاش کشیدم، عضوش کم کم داشت سفت میشد، نیشخند زدم و گفتم:

_ هنوز کاری نکردم ولی خوشحالم داری آماده میشی...بزار بقیشو بگم دیگه...

دستشو گذاشت روی شونم و گفت:

_ اگر یکم دیگه فانتزی امشبو توضیح بدی مجبورت میکنم همینجا بفاکم بدی...

دستمو روی عضوش کشیدم و گفتم:

_ امشب قراره با اون میز بیلیارد خاطره بسازیم جیمینی... من خم میشم و اون سوراخ داغتو با زبونم خیس میکنم... انقدر لیسش میزنم که بلند ناله کنی... همون طور که مقعدتو لیس میزنم عضوت هم میمالم و این باعث میشه از لذت زیاد جیغ بزنی بعد....


لباشو گذاشت روی گردنم و شروع کرد به لیس زدن، اون قصد داشت گند بزنه به فانتزی امشبم!!!

سریع یک قدم عقب رفتم و گفتم:

_ هی گربهٔ هورنی... تو حق نداری فانتزی هامو خراب کنی... من انجامش میدم...

بعدم از روی زمین بلندش کردم و انداختمش روی شونه ام، از دریا خارج شدم و همون طور که سمت ویلا راه میرفتم گفتم:

_ خودمم با گفتن اون حرفا شق کردم... لعنتی... چرا مجبورم میکنی فانتزی هامو برات توضیح بدم؟؟

یک اسپنک به باسنش زدم که صداش دراومد:

_ آه کوک... همیشه فانتزی هاتو برام توضیح بده تا قشنگ آماده بشم...باور کن نزدیک بود به کام برسم...

یک اسپنک دیگه بهش زدم و گفتم:

_ تو حق نداری قبل از اینکه لمست کنم به کام برسی... تازه چند تا چیز دیگه هم به فانتزی هام اضافه میکنم... چیزایی مثل دستبند باعث میشه لذتت اضافه بشه جیمین...

دیگه وارد ویلا شده بودیم برای همین گذاشتمش روی زمین، با چشمای خمارش بهم نگاه کرد و گفت:

_ یعنی میخوای دستامو ببندی؟؟

تی شرتشو درآوردم و گفتم:

_ نگو دوسش نداری بیب...😏



اگه بازم میخواین نظر بدین:)))

Report Page