Birthday

Birthday

肖𝐿𝑜𝑣𝑒𝑙𝑒𝑠𝑠

ییبو خوشحال به نظر نمی‌رسید، دلش نمی‌خواست جشنی گرفته بشه

حتی با وجود اینکه دوست پسرش کنارش بود و تو جمع دوستانه ای براش جشن گرفته بودن هنوز هم حس خوشایندی نداشت.

برای برش کیک شان کنار ییبو ایستاد و دستشو به گرمی فشرد، با وجود اینکه همشون از رابطشون باخبر بودن باز هم اونقدر راحت نبود که بتونه لباشو ببوسه اما با لبخندهای بزرگش به ییبو انرژی مثبت منتقل میکرد.

ییبو اونقدری غرق افکار منفیش بود که حتی شان هم نمی‌تونست سرحالش بیاره یا حداقل اینطور فکر میکرد.

با تقسیم کیک ییبو اولین برش رو به شان داد.

اوایل رابطشون بود

هرچند بنظر میرسید شان اتفاقات بینشون رو چندان جدی نمیگیره اما از درون خوب میدونست که قلبش تپیدنش رو با نفس های ییبو هماهنگ کرده.

تنها کمی از کیکشو مزه کرد و مچ ییبو رو گرفت

-با من بیا..

اونو سمت اتوبوس کشید؛ اطرافیانشون می‌تونستن حدس بزنن که شان قرار هدیه تولد ییبو رو بهش بده.

ییبو رو جلوتر از خودش داخل اتوبوس خالی هل داد و در اتوبوسو بست

بدون معطلی پیراهنشو از تنش دراورد

ییبو با دیدنش شوکه شد اما پیراهن خودشم دراورد و دقیقه ای بعد ییبو روی صندلی های ردیف اخر اتوبوس دراز کشیده بود و شان روش قرار داشت.


شان بینیشو به گونه، خط فک و گردن ییبو کشید و زمزمه کرد:

-چرا خوشحال نیستی؟

ییبو نگاهشو به هرجایی غیر از شان داد:

-هستم گا.

شان گاز ارومی از گردنش گرفت:

-بهت حق میدم بابت اتفاقات اخیر آشفته باشی..

زبونشو روی گردنش کشید و ادامه داد:

-اما حق نمیدم با خوشحالیم خوشحال نشی

ییبو نگاهشو به چشمای درخشان شان داد

شان لبشو روی لب ییبو گذاشت

بعد از بوسه کوتاهی گفت:

-اینکه تو به دنیا اومدی بهترین اتفاق عمرمه...

ییبو لبخند زد، افکار منفیش محو شدن و اکلیل توی رگ هاش پخش شد.

دستاشو دور شان حلقه کرد و اونو به خودش چسبوند:

-دوستت دارم گا.

لباشون به بازی باهم درومد؛ همکاراشون سعی میکردن به هرچیزی فکر کنن به جز این موضوع که اون دو توی اتوبوس چیکار میکنن.

حتی زمانی که اتفاقی یکیشون دست ییبو رو دید که روی شیشه‌ش و انگشتاشو روش میفشره، سریع رو برگردوند و ارزو کرد کاش هیچوقت نمیدیدش.


ییبو فکر نمیکرد شان میخواد کامل انجامش بده، هیچوقت سر ست تا این حد پیش نمیرفت

درحالیکه قطرات عرق روی پیشونیش نشسته بود نگاهشو به دیک شان که بین پاش قرارداشت دوخت:

-گا...فردا ضبط دارم.

شان دیکشو رو ورودی ییبو تنظیم کرد:

-ولی امشب مال منی...

ییبو نمیتونست مخالفتی کنی، بودن با شان چیزی بود که بیشتر از همه چیز میخواست.

دستشو به شیشه پشتش فشرد و کمرشو بالا داد تا درد کمتری حس کنه

زمانی که شان کامل واردش شد، یه دستشو دور گردن شان حلقه کردو اونو بیشتر به خودش نزدیک کرد

با عمیق تر شدن ورودش، از لذت می لرزید و نفس هاشو با صدا بیرون میداد.

این میتونست بهترین هدیه تولدش باشه که تا حالا گرفته بود..

چشمای خمارشو به شان دوخت و شان بهترین کسی بود که توی زندگیش داشت.

ضربه های محکم شان باعث شد ییبو نتونه تشخیص بده که فقط خودشه که تکون میخوره یا اتوبوس هم هست.

صدای ناله هاش به شان لذت دوچندانی منتقل میکرد

ییبو زودتر از شان بینشون خالی شد و به نفس نفس افتاد

شان کمرشو گرفت و جلوتر کشیدشو ضربه هاشو محکمتر ادامه داد تا جایی که با فشار داخلش شد.

اروم از ییبو بیرون کشید، حدس میزدن که بوی کامشون توی اتوبوس باقی بمونه

اما توی اون لحظه براشون اهمیتی نداشت.

روی سینه ییبو دراز کشید و ییبو موهاشو نوازش کرد.

امیدوار بود سالی برسه که شان خودشو به ییبو هدیه بده.

Report Page