BirthDay

BirthDay


با ذوق از شیرینی فروشی بیرون اومد و جعبه‌ی کوچیکی که کیک کوچیکتری رو توی خودش جای داده بود، توی دستش جا به جا کرد.

نگاهش رو با شادی وصف ناپذیری که توی وجودش موج میزد، به اطرافش چرخوند.

همیشه با فکر کردن به کوک، به خوشحال کردنش و لبخندهایی که میتونست روی لب‌هاش بنشونه؛ شادی درست عین یه شاخه ارکیده...ترد و تازه...توی اعماق وجود و قلب کوچیکش، به نرمی یک پر متولد میشد..

لبخندهایی که جیمین با دیدن اون‌ها لحظه به لحظه‌ی عمرش رو میگذروند و با امید به همون منحنی‌های خاص بود که هر روز چشماش رو باز میکرد و آخر شب با به یاد آوردنشون، دوباره چشم می بست.

لبخند بزرگی روی لباش نشست و با دم عمیقی، هوای خنک عصر رو به ریه کشید…


نگاهی به ساعتی که مچ دستش رو زینت داده بود، انداخت و بعد از مرور لحظه‌ای برنامه‌هاش به سمت ماشینش حرکت کرد..

در سمت راننده رو باز کرد و پشت فرمون نشست.

جعبه‌ی دستش رو به صندلی کمک راننده منتقل کرد و با ذوق روی جعبه خم شد.

دستاش آروم به سمت لبه‌های جعبه حرکت کرد و با یک حرکت دو طرف جعبه رو از هم فاصله داد و نگاهی به کیک کوچیک و تزئین شده با توت فرنگی‌های خوشرنگ انداخت.

با مشت کردن انگشتاش، جلوی ناخنک زدن به اون چند توت فرنگی رو گرفت و به پشتی صندلیش تکیه داد.

برای بار هزارم از صبح، چشماش رو بست و لبخندهای نشسته روی لب کوک تصور کرد.

این کاملا عادی بود که با تصور لبخند‌های نشسته روی لب‌های کوک، قلبش چند ضربان رو جا بندازه و در مواردی گاهی حتی پمپاژ خون رو فراموش کنه...مگه میشه که فردی مثل کوک رو توی زندگیش داشته باشه و قلبش کاری جز هر لحظه بیشتر عاشق شدن رو انجام بده؟؟ جزو محالات بود!


با نفس عمیقی چشماش رو باز و دستاش رو دور فرمون حلقه کرد.

ماشین رو روشن کرد و فرمون رو به سمت مقصد که خونه‌ی کوک بود، حرکت داد.


مقابل واحدش ایستاد و شمع‌های کوچیک رو روی کیک چید.

با فندکی که نمی دونست توی اون لحظه از کجا پیداش کرده، شمع‌هارو به آرومی روشن کرد و قدمی به سمت در نزدیک شد.

رمز رو زد و در رو به آرومی باز کرد.

آروم آروم وارد خونه شد و در پشت سرش بست.

با نگاهی به اطراف خونه رو از نظر گذروند و مسیر قدم‌هاش رو به سمت اتاق کوک تغییر داد اما با شنیدن زمزمه‌های آرومی که چاشنی خنده داشت، سر جاش متوقف شد.

ابرویی بالا انداخت و توی دلش التماس کرد که اون چیزی که الان با خودخواهی توی ذهنش پررنگ‌تر از همیشه خودش رو به رخ میکشید، نباشه…

کیک به دست به سمت اتاق کوک به راه افتاد...بی‌خبر از اتفاق و حقایق ناخوشایندی که توی اون چهاردیواری انتظارش رو میکشید..

با قرار گرفتن داخل چهارچوب، با نگاه گرفته‌ای به لبخند بزرگ روی لب‌های کوک و دست‌های حلقه شده‌ی تهیونگ خیره شد.

برخلاف تموم حس‌های ضد و نقیض درونش، لبخند کوچیکی زد که بیش از پیش مظلومیتش رو به رخ کوک که نه، اما به رخ در و دیوار کشید.

با سختی کیک توی دستش رو نگه داشت و لب زد:

-ن...نمیدونستم تنها نیستی..اومدم روز تولدت رو باهم جشن بگیریم...ا.. اما مثل اینکه زمان مناسبی رو انتخاب نکردم..

بلافاصله از این حرف بود که برخلاف تموم مقاومت‌هاش، کیک از دستش افتاد و در لحظه کیکی که حجم زیادی از حس‌های خوب رو پشت خودش پنهان کرده بود، به کل نابود شد.

با بلند شدن کوک از روی تخت که بیشتر به پریدن شبیه بود، قدمی به عقب رفت و دستش رو به چهارچوب گرفت.

با فاصله گرفتن لب‌های کوک از هم، که به طور قطع نشونه‌‌ای برای حرف زدن و به قولی تبرئه کردن خودش بود؛ دستی به معنای سکوت مقابل صورتش گرفت و به آرومی زمزمه کرد:

-خراب شد کوک...نابود شد‌...بیا بزاریم خاکسترهاش با خیال راحت همراه با باد برقصن..بیا اینبار خودمون باشیم و خستگی‌های پنهان شده توی گوشه گوشه‌ی وجودمون..  


دستی توی موهای فرو برد و با صدایی که سعی بر مخفی کردن لرزشش داشت ادامه داد:

-من نه آدم اذیت کردن تو هستم و نه آدمی که بخوام به این رابطه و حس قشنگی که بینمون بود برچسب اشتباه بودن بزنه...اما گاهی باید رفت..رفت تا خاطره‌های قشنگ همونطور قشنگ باقی بمونن و پل‌های پشت سر خراب نشن..شاید بعدها اون‌ پل‌ها به درد بخورن..هوم؟؟

پس بیا اینبار برخلاف دفعات قبل برای تبرئه کردن خودمون به هر ریسمانی چنگ نزنیم..به چشم دیدم..لبخند‌هایی که روزی مال من بود...به چشم دیدم که با حرکت باد چطور از توی خاطراتم محو میشن و مهر مالکیتم روی لب‌هات با تک تک لمس‌هاش از بین میره...اصلا عیبی نداره..مبادا که خودتو اذیت کنی..

درست مثل همیشه که من جای جفتمون عاشقی کردم...اینبار هم جای جفتمون بار سنگین خاکستر‌های این رابطه رو به دوش میکشم..

تو فقط مراقب خودت باش..باشه؟؟


بعد از این حرف، نیم نگاهی به کیک روی زمین انداخت و بعد از لبخند بی‌جونی به کوک از اتاقش خارج شد.

با قدم‌های سست به در حرکت کرد و با فشاری بازش کرد و از خونه خارج کرد.

در رو بست و اون لحظه بود که تمام مقاومت‌هاش در هم شکست و با زانوهای لرزون روی زمین فرود اومد.

شقیقه‌اش رو به دیوار کنارش تکیه داد و با تمام وجود سرماش رو به جون خرید و توی دلش هزار بار از خدا تشکر کرد که کوک دنبالش نیومده بود..

چشماش رو بست، سرش رو به دیوار فشرد و قطره اشکی لجوجانه از پشت سد چشم‌هاش به بیرون فرار کرد..

با حرکت اون قطره اشک و حس خنکیش روی گونه‌هاش، زیر لب زمزمه کرد:

-تموم شد…



Report Page