Bio

Bio

℘𝐴𝑛𝑛𝑎
🤍🌱

سرِ من یه سمساریِ قدیمی و شلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه. بینِ امید و ناامیدی، بینِ خنده و گریه، بینِ رسیدن و نرسیدن‌،بین ولش کن و تو می‌تونی،بین تهش خوب میشه و بد میشه، توی سرِ من همیشه هزار تا زنِ کولی دارن کِل می‌کشن، همیشه دو نفر دارن سرِ قیمت یه قابِ عکسِ قدیمی چونه می‌زنن، همیشه یه با احتیاط برانید داره قدم می‌زنه...

دلم یه موزه‌ی قدیمیه... یه موزه‌ای که فقط یه قاب عکس برای دیدن داره. توی دلِ من نگاه تو ریخته رو در و دیوارا. توی دلِ من هوا پره از کششِ افقی لبایِ تو. پره از بزن بریما. توی دلِ من همیشه هزار تا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شبِ سیه سپید است...همینقدر درگیر همینقدر سخت!

Report Page