Bio

Bio

دنیا

✍ I am Sara✍:

#پارت_۴۵۱




✨✨  تیغ  زن  ✨✨





از بین پرده های حریری که باد خنک آخرین روزهای شهریور درست مثل دامن یه رقاصه بالا و پایینشون میکرد گذر کردیم و وارد بالکن شدیم.

بوی چای دارچینی و شیرینی های داغی که تازه از فر بیرون اومده بودن توی بالکن پیچیده بود و شکم هر آدمی رو به قار و فور مینداخت.

آریو که من خوب میدونستم چثدر کشته مرده ی شیرینی های داغ مادرش هست، کف دستهاشو با لذت بهم مالید و گفت:



-به به! ببین آنسه جون چه کرده همه رو دیوونه کرده!مامان خانم قبل رفتن یکم از این هنرهای آشپزیت به بنفشه هم یاد بده!



صندلی رو عقب کشیدم و روش نشستم.آنسه خانم به دفاع از من و نه پسرش گفت:



-اینقدر مزه نریز! بنفشه نیاز به آموزش هیچی نداره خودش کدبانوئہ...



آریو با عقب کشیدن صندلی چوبی ،سرش رو به تاسف تکون داد و با لحنی شوخ گفت:



-ای مادر بی وفا...رفتی تو تیم بنفشه آره؟



آنسه خانم یه بله ی بالابلند تحویل آریو داد و خودش برام به چای دارچینی خوش عطر و بو ریخت توی لیوان شیشه ای که میشد به وضوح رنگ و روی خوشش رو دید وبعدهم گفت:



-بله که تو تیم بنفشه ام....تو تیم عروس عزیزمم.تو تیم مادر نوه هام...مادر بچه های تو!



خنده ام گرفت.مادر بچه ها ! این حجم از توقعی که پیش پیش ازم داشتن واقعا برام عجیب غریب و حتی خنده دار بود. حتی آریو هم بلند بلند خندید و بعد لابه لای همون خنده ها چندتا شیرینی بالا کشید و همزمان گفت:



-بچه!؟؟؟ هیچی دیگه عروسی نکرده...بچه دارمونم کردی!



آنسه خانم که برای من یکی تو همین مدت کوتاه کاملا مشخص شده بود چقدر از لحاظ عاطفی بالاخواه پسرش هست و دوستش داره با لذت و شوق و اشتیاقی که تو چشمهاش هم موج میرد گفت:



-الله الله الله! چقدر بیصبرانه منتظر اون لحظه ای ام که بهم بگین قراره مادربزرگ بشم...امیدوارم اون روز زنده باشم و خودم بچه تون رو بغل کنم!



سرم رو برگردوندم و به آریو نگاه کردم.هیچوفت کسی رو مثل اون ندیدم که شیطنت تا به اون حد تو چشماش موج بزنه.یه جورایی حالت صورت و لبخندهای پر خباثتش کاملا نمادی از شیطنت بود.

سرش رو آورد جلو و در واکنش به حرفهای مادرش تو گوشم آهسته گفت:



-منظور مادرم این من همون شب اول بریزم توش هدرش ندم!



فورا سرم رو عقب بردم و یه چشم غره بهش رفتم و آهسته گفتم:



-بی ادب ! 



سرش رو به عقب خم کرد و بلند بلند زد زیر خنده.از هر چیز کوچبکی یه داستان واسه خندیدن خودش درست میکرد درست مثل اون لحظه!

آنسه خانم که خووووب پسرش رو میشناخت و تو اون لحظه هم فهمیده بود آریو بازم یه مشت حرف اعصاب خرد کن زده رو به من گفت:



-به حرفهای این مارمولک توجه نکن ! این از همون بچگی همیشه همینطور بوده..دخترا و پسرای فامیل از دستش آسایش نداشتن.خدمتکارارو عاصی کرده بود...دایه اش از دستش به قرص خوردن افتاره بود..تو مدرسه که کارمعلمهای بدبخت رو رسونده بود به مرحله ی بستری شدت تو بخش اعصاب و روان....

تمام نمراتش عالی بودن ولی انظباتش زیر ده!

تو هر دردسری ردش رو میشد پیدا کرد....


-پی فکر کنم دور و وری هاشو پیر کرد تا خودش بزرگ شد!



-آره دقیقا !


آریو از صحبتهای ما سواستفاده کرد و بازم شروع کرد پشت سرهم شیرینی خوردن.حواسم بهش بود برای همین فورا سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:



-آریو اینقدر شیرینی نخور!



خواست بعدی رو برداره که مادرش محکم زد پشت دستش و گفت:



-خب راس میگه دیگه اینقدر شیرینی نخور مرض قند میگیریاااا...



هرجور شده یه دونه آخری رو برداشت و بعد خودشو عقب کشید و گفت:



-چشم چشم! این دیگه آخریش قول....


یکم از چایی دارچین خوش عطر رو چشیدم خبلی خوش طعم بود و حتی میتونستم بگم بکی از بهترین و خوش طعم ترین چای هایی بود که تاحالا خورده بودم.

آنسه خانم لیوانش رو گذاشت روی میز و بعد با کمی ناراحتی گفت:



-چقدر دلم میخواست بیشتر اینجا پیشتون بمونم ولی حیف که نمیشه! بنفشه جان ؟


لبخند زدم و گفتم:



-جانم آنسه خانم!



با مهربونی گفت:



-من برای مهمونی فرداشب تدارکات زیادی چیدم.دلم میخواد دورهم باشیم و شام آخرو پیش هم بخوریم.البته ما برای مراسم خواستگاری همگی باهم میایم ولی خودم خیلی دوست داشتم قبل از رفتن یه دورهمی خودمونی بگیریم.حتما با پدر و مادرت هماهنگ کن...



سرمو تکون دادم و گفتم:



-چشم.بهشون میگم....



بعداز خوردن عصرونه و کلی گپ و گفت بالاخره زمان رفتن من رسید.

اعتداف میکنم کنار اون مادر و پسر خیلی به آدم خوش میگذشت.

هرچند آریو مدام شوخی میکرد و سر به سرم میذاشت اما من در هر لحظه حمایتهای مادرش رو داشتم.

خداحافظی کردم و همراه آریو از خونه شون اومدم بیرون...

اون تکیه به در داد و من رو به روش ایستادم و گفتم:



-میری بیمارستان!؟



سرش رو تکون داد و بعد با دراز کردم دستش به سمت صورتم چتری هایی که بخاطر رشد سریعشوت دیگه نمیشد بهشون گفت چتری رو کج کرد و تا روی چشمام نیفتن و همزمان جواب داد:



-نه امزو


ز دیگه نه...فقط شب میرم یه سری به یکی دوتا از بیمارا میزنم.میرم خیریه.این چند دوز خیلی نتوتستم به اونجا سر بزنم.یکی از صندوقهامون دچار مشکل شده. ..باید خودم شخصا بررسیش کنم!



لبخند زدم و گفتم:



-من میرم یکم بخوابم.فرداشب میبینمت!



تکیه از در برداشت و با بوسیدن پیشونیم گفت:



-دوستت دارم! مراقب خودت باش!

Report Page