BIG

BIG

𝙾𝚌𝚝𝚘𝚋𝚎𝚛


«کوکا..بیا اینجا»
جونگ کوک بدنش رو پف داد و دست ها و کله اش رو به داخل بدنش فرو برد، چند قدم عقب رفت و خرخری از سر نارضایتی کرد.

جیمین سعی میکرد حس سرافکندگی ناخوشایندی که تمام وجودش رو در بر گرفته بود سرکوب کنه.
به کوک حق میداد اگر نمیتونست بعد از شکست های پشت‌سر همش درحال حاضر رغبتی به امتحان کردن یه داروی جدید نشون بده؛
جیمین درحالی که دست هاش رو در هوا تکون میداد و چهره‌ی قابل اعتمادی به خودش گرفته بود گفت،
«این دفعه دیگه کار می‌کنه. باور کن!»

کله ی کوکی هنوز بین موهاو پرز های بدنش فرو رفته بود و صدایی از دهانش بیرون نمیومد.
جیمین با بی تابی بهش نزدیک شد و دست بزرگ و پنپنه ایش رو دنبال خودش کشید.
«همینجا وایسا!»

جیمین با دستش اشاره کرد و از میون میز ها و قفسه‌های شیشه‌های مختلف رد شد و به زیر زمین رفت. 
جایی که این روز ها وقت زیادی  رو داخلش صرف میکرد؛ تا شاید موفق بشه معجونی بسازه که اثر طلسم روی کوکی رو خنثی کنه.

کوک با دودلی وارد کلبه شد و بدن بزرگش رو معذبانه جمع و جور کرد.
سرش به سقف نزدیک بود و این باعث شد که گردنش رو خم کنه و گوش های بلندش رو با دست هاش بگیره.
جیمین با شیشه اب که محتویات آبی رنگش قل میزدند سلانه سلانه از زیر زمین بیرون اومد.

با نگاه کردن به کوکی ای که با بدن حجیمش تقریبا تمام فصای کلبه‌ی چوبی رو اشغال کرده بود لبخند بچگانه ای زد،
«تادااا»

جیمین درحالی که شیشه ی جوشان رو هنوز در دست داشت چشمک از خود راضی ای زد.
زیر لب و با صدایی نامفهوم گفت،
«ایندفعه دیگه باید کار کنه»

نگاهش رو از شیشه گرفت و به خرگوش مقابلش داد 
جیمین با بازکردن دهن کوکی محتویات شیشه رو تمام و کمال داخلش ریخت.

 چهارزانو  نشست و به صورت کوک خیره شد. نگاه جیمین اضطراب و امیدواری رو همزمان دربرداشت.

چهره ی کوکی اما مثل همیشه درست از وقتی که تبدیل به یه خرگوش خپل و گنده‌بک شده بود احساسات زیادی رو منتقل نمیکرد.

اون گوی های براق مشکی رنگ و شفاف و دهان خطی و کوچولو فقط صورتش رو کجنکاو نشون میدادن
و الان مثل همیشه کنجاوانه به جیمین نگاه میکرد.

اما قلب کوچولوش شاید هزار بار در ثانیه میتپید؛
چون کوکی به خودش قول داده بود بیخودی امیدوار نباشه، اما نمیتونست.

هربار و هربار شکست میخورد و مجبور میشد قبول کنه که چقدر دوست داشت اینبار همه چیز درست شه؛

شاید فقط چون خیلی دلش تنگ شده بود.

دلش تنگ شده بود، برای وقتی که یه خرگوش خپل نبود و میتونست توی جنگل بدووه، برای پریدن توی رودخونه بدون استرس اینکه اونقدر موهاش خیس و سنگین بشن که نتونه خودشو تکون بده، 

دلش تنگ شده بود برای وقتی که میتونست با جیمین شیطنت کنه و اسپل های جدیدی که یاد می‌گرفتن رو روی هم امتحان کنن،

هربار که جیمین توی خنثی کردن طلسم شکست میخورد یدونه از ستاره های وجودش منفجر میشد و برای همیشه خاموش میشد.

برای همین کوکی می‌ترسید، بیشتر از همه چیز از این میترسید که دیگه نتونه به جیمین بگه چقدر صدای خنده هاش وقتی از یاد گرفتن یه اسپل جدید سرخوشه، خوشش میاد.

اون میترسید که دیگه نتونه در مورد دست ها و انگشتای کوچولو و بامزه‌ی جیمین که خودش همیشه ازشون متنفر بود، حرف بزنه؛ کوک میخواست بهش بگه که چقدر اون هارو دوست داره.

اون خیلی حرف هارو هیچوقت به زبون نیاورده بود و الان ساعت ها حرف برای گفتن داشت.
شاید حتی بیشتر…

کوکی میخواست وقتی که جیمین کنارش نشسته و هردوشون دوتا جادوگر پیرو فرتوت شدن سال ها درمورد اینکه چقدر همه‌ی قسمت های بدن جیمین براش دوست داشتنی بودن حرف بزنه.

اما هرچقدر که غمگین بود هنوز به لطف درخشش پرشور ستاره های روشن درونش امیدوار بود.

جیمین و کوکی هنوز بدون هیچ حرفی به هم زل زده بودن.
بیست دقیقه از زمانی که معجون باید عمل میکرد گذشته بود و هنوز اتفاقی نیفتاده بود.
ساعت کوکو عدد دوازده رو نشون داد و جمجمه ی صورتی رنگ گفت «کو\_کو!»

جیمین درحالی که به خودش درمورد عملکرد ترکیب اسرارآمیزش امید میداد به سمت کوکی خم شده بود و با حالت عصبی‌ای بدنش رو چک میکرد.

«هیچ حسی نداری؟!»
کوکی سرش رو به نشونه رد کردن تکون داد.
«حس نمیکنی چربی هات دارن به ماهیچه تبدیل میشن؟!»
«یا حس نمیکنی موهای بدنت دارن کم میشن؟!»
جیمین چشم هاش رو با استرس به اطراف بدن خرگوش چرخوند.
«باسنتو از روی زمین جمع کن شاید موهات ریختن زیرت و نمیتونیم ببینمیشون!»

کوک دوباره با ناامیدی سرش رو تکون داد.
جیمین هوای محبوس شده‌ی ریه هاش رو با صدا بیرون داد و از لمس کردنش دست کشید؛
«من گند زدم…»
«متاسفم!»

 با سستی پاهاشو از روی زمین جمع کرد و از کلبه بیرون رفت.
کوکی بعد از رفتن جیمین سعی کرد به دنبالش از در بیرون بره اما انگار یه چیزی مشکل داشت. وقتی  گردن خپلش رو برگروند تا پشت سرش رو نگاه کنه متوجه شد باسن و پهلوهاش بین در گیر کردن.

جیمین بی نگاه کردن به عقب با کمری خمیده داشت دور و دورتر میشد و کوکی نمیتونست صداش کنه تا اونو ازین شرایط نجات بده!
کوکی سعی کرد خودش رو بین در جا به جا کنه اما بی فایده بود و بیشتر گیرافتاد.

دو توپ شفاف و بزرگ اشک دید چشم هاش رو تار کردن.
دست های تپلش توی هوا تکون میخوردن و کمک میخواستن.

«میدونی چیه؟، الان که فکر میکنم شاید اگر دوتا قارچ بنفش بیشتر می‌ریختم توش جواب میداد!»
«کوکی؟!»
وقتی جیمین صدایی از کوک نشنید،
اطرافش چشم چرخوند تا شاید پیداش کنه.

مگه اون از کلبه باهاش بیرون نیومده بود؟!
امکان نداشت جیمین خودش صدای پاهاشو شنیده بود!
وقتی جیمین کمی از مسیرش رو به عقب برگشت تازه متوجه شد چه اتفاقی برای کوکی خپلش افتاده.

✧˚. ࣪ 


«کوک…هیچکس حاضر نمیشه در مورد تو به من کمک کنه… اونا خیلی بی تفاوتن.‌‌..حتی نمیتونم باهاشون درست حرف بزنم…. من درموردش متاسفم.»
جیمین قوس کوتاهی به بدنش داد و دستش رو تکیه گاه بدنش کرد.

«قدیما تو تنها کسی بودی که میشد باهاش حرف زد، با اینکه الان نمیتونی جوابمو بدی بازم تنها کسی هستی که میشه باهاش حرف زد.»

وقتی کوکی بهش نگاه کرد متوجه شد
لبخند کوچولو و غمگینی روی صورت جیمین نقش بسته.
تاریک بود اما کوک میتونست ببینه که چجوری
نسیم خنک سپتامبر با موهای نرمش بازی میکنه و اون هارو روی پیشونیش بهم میریزه.

«دیروز وقتی داشتم معجون جدیدو میساختم مادربزرگت به اصرار با من اومد زیر زمین و دائم یه چیزایی میگفت.»
جیمین خنده‌ی کوتاهی کرد.
 به نیمرخ خرگوش گنده‌ای که کنارش نشسته بود نگاهی انداخت و پرسید،
«میپرسی چی!؟ »

«راستش من هم مطمئن نیستم که چی میگفت، میدونی که از وقتی دندوناش افتاده نمیشه دقیقا فهمید چی میگه! »
«اما فکرکنم میخواست کمکم کنه.»

«واسه ی همین منم دوتا شیشه گرفتم جلوش تا ببینم کدوم رو انتخاب میکنه. اما اون یا پشت دستش هردوشون رو انداخت روی زمین که شکستن! شاید بخاطر همینه که بدنم میخاره، فکرکنم بخاطر چیزاییه که تو همون شیشه ها بود‌.»

«غم انگیزه… »
«شاید اگر می‌فهمیدم چی میگه میتونستم یه کاری کنم!»

دست پشمالوی کوکی بین کتف های جیمین نشست و ناخون های ریز و کندش به ارومی روی پوستش حرکت کردن.
«این کارو می‌کنی چون گفتم بدنم میخاره؟!»

چشم های گرد جیمین و لبای پفکیش که وقتی تعجب میکرد شبیه علامت بینهایتی که عمودی شده باشه میشدن صورت بانمک کوک رو هدف گرفته بودن‌.

جیمین نمیدونست توی اون تاریکی درست دیده بود یا نه اما چیزی شبیه به این بود که گوشه های خط موازی کوچولو و همیشه بی حالت دهن کوکی کمی کش اومده باشه‌.

درسته!..اون یه لبخند بود.
شبیه لبخندهای خجالتی کوکی وقتی جیمین باهاش شوخی میکرد.
دیدنش حتی اگر فقط یه توهم بوده باشه قلب جیمین رو گرم کرد.

کوکی بدن بزرگش رو روی علف ها انداخت و باعث شد دسته یه بزرگی از کرم های شب تاب اطرافشون ورجه وورجه کنن.

جیمین به منظره‌ی رودخونه‌ی اروم و انعکاس ماه داخلش خیره شده بود،
لحظه ای  بعد چشم هاشو بست و خودش رو توی آغوش نرم و پشمالوی کوکی پرت کرد،

جیمین به آسمون پرستاره‌ی بالای سرشون چشم دوخت و  دست هاش رو جوری روی بدن کوک تکون میداد که انگار میخاست فرشته‌ی برفی درست کنه!
«کوکا… »
«حالا که خرگوش شدی به خرگوش ایستر شدن فکر نکردی؟ »
«منظورم اینه که خیلی باحاله! »

«فکر کن وقتی که تخم مرغ رنگیارو قایم کردی و داری برمیگردی توی جنگل تا قایم بشی یه بچه تورو ببینه.» 
جیمین با لحنی که سعی میکرد بچگونه باشه گفت؛
«مااامااااان! اونجا یه خرگوش چاق بود که روی دوتا پاهاش راه میرفت! »

 جیمین با تموم کردن اخرین جمله‌اش با صدای بلندی خندید و مشت های کم جونی به بدن کوکی که حالا همزمان نقش پتو، بالش و تختش رو داشت زد.
وقتی که به سکوت قبلی برگشتند جیمین به چشم های تیله ایِ کوکی که نور ماه چند برابر رویایی ترشون کرده بود خیره شد.

 با لحن شاکی ساختگی اش شکایت کرد،
«هی! »
«چطور جرئت میکنی به داستانای خنده دار من نخندی؟!»
«الان میخوای بگی من اصلا بامزه نیستم؟» 
ضربه ای با انگشت اشاره اش به بینی کوک زد که باعث شد چشم های کوکی مسیر انگشتش رو دنبال کنن.
«گوش کن حداقل از تو بهترم که فقط بلد خرخر کنی!»


کوک هنوز با همون چشم های کنجکاو معصومانه‌اش به جیمین نگاه میکرد.
درسته، چشم هاش احساساتش رو نشون نمیدادن اما کمی بعد بازوهاش تمام بدن کوچولوی جیمین رو محکم در بر گرفتن.

جیمین نمیدونست چرا اما اشک های سرکشی راهشون رو از چشم هاش به گونه هاش باز کردن،
اون امیدوار بود که کوک این صحنه رو ندیده باشه‌.

جیمین خمیازه های ممتدی از سر داد و جاش رو بین بازوهای کوک باز کرد تا بتونه بخوابه.

«جونگ کوکا… »
«شب بخیر…..»
«هیونگ دوست داره »
«راستی لطفا نگران شکل خرگوشیت نباش….. قول میدم درستش… »
سرش رو بین سینه ی پهن و پشمالوی کوک جاداد و خیلی زود چشم هاش گرم خاب شدن.

کوکی دستش رو برای نگه داشتن کمر جیمین بالا اورد.
شاید حتی لزومی نداشت،
چون به هرحال جیمین کسی نبود که به این راحتی ها بیفته.
اما کوک قبل از انجام دادنش بهش فکر نکرده بود.
بعضی وقتا این حرکات بی اختیار ازش سر میزدن و باعث میشدن توی دلش لبخند بزنه.

انگار بدنش میخواست درهر شرایطی از موجود خواستنی و خابالوی توی بغلش محافظت کنه.
حتی اهمیتی نمیداد اگر بخاطر یه اسپل اشتباه الان تبدیل به خرگوش خپل و گنده شده بود!

لحظاتی بعد صدای خروپف های خنده‌دار جیمین با صدای جیرجیرک ها  رودخونه، سمفونی لذت بخشی شد برای کوک که تا صبح بهش گوش بسپره.

✧˚. ࣪ 


جیمین پاهاشو توی وان اب گرم تکون میداد و هر بار مقدر زیادی از اب داخل وان رو بیرون میپاشید.
در واقع اون نگران بود چون هوا داشت تاریک میشد و کوکی قرار نبود جای دوری بره.

اون‌ها صبح باهم به خونه‌ی جیمین برگشته بودن اما در کمال تعجب کوکی از از دری که جیمین برای ورود اون پشت سر خوردش باز گذاشته بود داخل نیومده بود،
جیمین اولش فکر کرد که حتمن داره همین اطراف بازی می‌کنه اما الان هوا تاریک شده بود و بارون گرفته بود
اما اون هنوز برنگشته بود.

اون باورش نمیشد که موجودی به کندی کوک انقدر راحت از دیدش گم شده باشه.

وقتی حموم کردن جیمین تموم شده بود سعی کرد پاورچین پاورچین و بدون تولید کردن کم ترین سروصدایی از خونه بزنه بیرون و دنبال کوکی برگرده،
حتی چکمه های بارونی و کاپشنش رو هم برداشته بود اما لحظه اخری مادرش گیرش انداخته بود و بهش یاداوری کرده بود که خیلی وقته داره از درس خوندن شونه خالی می‌کنه.


برای همین بود که جیمین میز مطالعه رو به پنجره چسبونده بود تا اگر کوچکترین نشونی از کوکی دید خیلی زود بره سراغش، هرچند کوک با ظاههر جدیدش الان خودش یه نشونه بزرگ بود!
«جیمین!»

جیمین با شنیدن اسمش از زبون مادرش تقریبا از روی صندلی شیرجه زد و اصلا نفهمید چجوری پله هارو پایین رفت،

با دیدن کوکی که خیس اب شده بود و شوکه به نظر میرسید بین پله ها ایستاد.
«کوک!!»

مادر جیمین با چشم غره ای تک شاخش رو روی سرش جا به جا کرد و دوباره برای دیدن ادامه‌ی سریال مورد علاقه اش به اتاق نشیمن برگشت.
«کوک..»
جیمین هم عصبانی بود هم کلافه و هم فکر میکرد مهمترین چیز اینه که در این لحظه چقدر خیالش راحت شده.

کوکی با چهره‌ی بی حس همیشگیش از وقتی از در تو اومده بود تکون نخورده بود و عملا مثل یه مجسمه نم خورده ایستاده بود؛
اونقدر ازش آب روی زمین میچکید که جیمین رو یاد سقف شیروونی می‌انداخت.

«من میرم یه حوله بیارم تا خشکت کنیم خب؟»
کوک نزدیک شدن جیمین کوچولویی رو با حوله ی نرم و سفیدی تماشا میکرد، اون نمیدونست جیمین همیشه انقدر کوچولو و نرمالو بوده یا از وقتی که خودش تبدیل به یه خرس گوش دراز شده اینطور فکر می‌کنه، اما هرچی که بود کوک چیزی که میدید رو دوست داشت.


جیمین ابروهاشو درهم کرد و قیافه‌ی با اعتماد به نفسی به خودش گرفت.
با یک حرکت پرید روی شونه ‌ی کوک و با حوله خشکش کرد، چند بار دیگه اونقدر تند روی سرو کول  کوک میپرید که مادرش از جیمین فقط یه غبار معلق در هوا میدید؛

«جیمین!»
با لحن متعجب مادرش در حالی که از کمر روی شونه ی پهن خرگوش خم شده بود و دست هاش توی هوا تاب می خوردن متوقف شد،

مادرش با چهره‌ی متاسف و از خود راضی اش گفت،
«نکنه بعد از گندکاریت رسمن دیگه نمیتونی یه جادوگر باشی؟!»

و بعد هرسه تا چشمش رو روی هم فشار داد و سرش رو به نشونه تاسف برای تنها پسرش که از قضا خیلی هم خنگ بود تکون داد.

موهای کوک با اشاره‌ی انگشت مادر جیمین خشک شدن و این حجم کوکی رو تقریبن دوبرابر کرد.
جیمین با کله روی زمین افتاد و سعی کرد با دستش گردنش رو ماساژ بده؛

یکی از معدود وقتهایی که جیمین فکرمیکرد حق با مادرشه همین الان بود، احتمالا جیمین دیوونه شده بود ، یا شاید بخاطر این بود که بعد از اتفاقی که برای کوک افتاد تا امروز هیچ استفاده ای از قدرتش نکرده بود.
زندگی جیمین تقریبا بعد از اون اتفاق متوقف شده بود، اون تمام تمرین هاشو رها کرده بود و الان حتی نمیدونست کتاب اسپل هاش دقیقا کجاست!

جیمین از پله ها بالا رفت و کوک به دنبالش راه افتاد، 
با هر قدمی که کوک برمیداشت یه پله‌ی چوبی از وسط نصف میشد و مادر جیمین اسپلی برای تعمیر کردنش میخوند.


صدای راه رفتن جیمین و کوک روی پله های اتاق جیمین جیغ و داد پارکت های نگون‌بخت رو در می‌آورد و باعث میشد مادر جیمین تصمیم بگیره هدفونش رو روی گوش هاش بزاره و به سنگین ترین هوی متالی که میشناسه گوش بده.

جیمین گوشه ی اتاق ایستاده بود و منتظر بود کوک جایی بشینه تا سر دیر اومدنش و بی خبر گذاشتتش یه گوشمالی حسابی بهش بده.

سکوت توی اتاق دنج جیمین حکم‌فرمانی میکرد تا لحظه ای که کوکی ماتحتشو روی تخت جیمین گذاشت و صدای خورد شدن چوب تخت توی اتاق پیچید.

برای یه خرگوس خجالتی اونقدری معذب کننده بود که گوش هاش سرخ بشن اما برای انقدر جیمین خنده دار که مادرش با وجود صدای کرکنندهٕ هوی متال تونست خنده های عربده طور پسرش رو بشنوه.

جونگ کوک سعی کرد با خرخر کردن به جیمین بفهمونه که نباید بیشتر خجالت‌زده اش کنه اما جیمین نمیتونست جلوی خودش رو به این راحتی بگیره!

تا اینکه یادش اومد کوک قرار بود تنبیه بشه و این کافی بود که جیمین با چندتا سرفه خودشو جمع کنه؛
«وقتی یهو تصمیم میگیری بری گردش حداقل نباید قبلش به من بگی؟»

جیمین که تا قبل دست هاشو به دیوار پشتش تکیه داده بود بدنشو از دیوار جدا کرد و دست هاشو بین بازوهاش قفل کرد.

کوک با تردید مشتشو که از محکم نگه داشتنش خسته شده بود باز کرد.
جیمین برای دیدن چیزی که تو دست کوک بود کمی جلوتر رفت.
اونا چند تا قارچ و هویج بودن؟

حتما کوکی فکر کرده بود جیمین برای ساختن معجون بهشون نیاز داره؟!
جیمین نگاهی به قارچ ها و بعد چشمهای مظلومانه‌ی کوکی انداخت و خنده‌ای برای معصومیتش کرد.
«بخاطر اینا رفته بودی بالای تپه؟»

کوک چند بار با دماغش تندتند بو کشید و خرخر کرد.
جیمین سبزیجات ساده‌ی کوهی رو از بین دستای کوک خارج کرده بود،
اینا خوراکی های عادی بودن.

جیمین فکر میکرد بیشتر از این نمیتونست این حد از معصومیت کوکی رو هندل کنه.

سرش رو پایین انداخت و بدون این که متوجهش باشه لبخند تلخی زد.
مقصر همه‌ی این ها جیمین بود.. و هیچ‌کس هم نمیتونست بهش کمک کنه گندی که زده رو جبران کنه‌.
جیمین قارچ ها و هویج رو روی میز مطالعه اش رها کرد و با لبخند امیدبخشی روی لب هاش به طرف کوک برگشت؛
«دیگه نیازی به اینا نیست، امشب دروازه باز شده!»

با تکون دادن سرش گفت.
«این یعنی همه چیز قراره به زودی درست بشه.»
جیمین فکر میکرد حتی اگر توی این مدت نتونسته راهی برای نجات کوکی پیدا کنه با رفتن به قلمروی پنهان قطعا میتونه جوابشو بگیره.

قلمروی پنهان مهد جادوگری بود جایی که جیمین میتونست پرتجربه ترین جادوگر های دنیارو ببینه و کامل ترین کتاب هارو پیدا کنه، دروازه سالی یکبار باز میشد و از هر خونواده ای یک نفر میتونست ازش رد بشه؛

اون میخواست پدرشو متقاعد کنه که بزاره امسال اون از دروازه رد بشه یا در بدترین حالت اون رو قانع کنه تا خودش درمورد طلسم کوک با یکی از استاد های اونجا صحبت کنه.

جیمین نزدیک کوک شد و بینیشو نوازش کرد
«چیه؟ چرا انگار هنوز ناراحتی؟»
«مگه همینو نمیخوای کوک؟»
کوکی بینی اش رو به بینی جیمین مالید و بعد صورت و گوش هاش رو لیس زد،
جیمین وحشت زده از کاری که کوک کرد سرشو عقب برد و صورت بزرگ کوکی رو بین دست هاش گرفت.

«این حرکتت خیلی شبیه خرگوشا بود ها!»
جیمین سعی کرد فکر کنه که ممکنه قبلا هم کوک اینکارو کرده باشه و اون یادش نبوده باشه اما بعد کاملا مطمئن شد اولین باره که این رفتار رو از کوکی میبینه. رفتاری شبیه به یک خرگوش واقعی!

جیمین روی صندلی چوبی و کوکی روی صندلی چوبی ای که جیمین متریالش رو به فولاد تغییر داده بود نشسته بودن و هرچند دقیقه یبار حین غذاخوردن به هم نگاه میکردن؛

کوکی برای بار سوم چنگالش رو حین غذا خوردن پرت کرد؛
جیمین دلیل این واکنش کوکی رو نمیدونست اما میدونست صبر مادرش ممکنه بزودی تموم شه و جفتشونو بندازه بیرون تا توی این سوز هوا روی زمین خیس بارون خورده بخابن و این اصلا خوب نبود!

جیمین از روی صندلی‌‌اش بلند شد و کنار کوک نشست
اینجوری راحت تر میتونست کنترلش کنه تا هردوشون از خونه پرت نشن بیرون.

جیمین ناخوداگاه به ساعت قدیمی نگاه کرد و متوجه این شد که پدرش دیر کرده؛
صبر جیمین برای رد شدن از دروازه و پیدا کردن جواب بزرگترین بدبختی نازل شده تو زندگیش داشت سر میرسید.
«مامان؟!»

مادر جیمین چنگال و چاقو رو روی میز رها کرد و نگاه جهنمی ای به جیمین انداخت،
«تو این خونه موقع غذا خوردن نباید حرف زد.»
جیمین چشم هاشو تو کاسه چرخوند و به مادرش خیره شد؛

«مین کجاست؟!»
«مگه بهت نگفت؟!»
جیمین گیج شد،
«چی رو باید می‌گفت؟!»
«اون رفت قلمروی پنهان»
جیمین دست هاشو روی میز کوبید و تقریبا فریاد زد،
«اون میدونست منم میخواستم برم اونجا ولی بازم بدون این که به من بگه رفت!؟»

«جیمین بس کن، تاکی میخای گناه بی کفایتی هات رو پای بقیه بنویسی؟!»

جیمین درحالی که با کف دست هاش به پهنای پیشونی اش ضربه میزد دور خودش چرخید.

«یادته وقتی پدرت درمورد حواس پرتی و قانون شکنی هات بهت هشدار داد چه جوابی دادی؟»
«بسه..نمیخوام بشنوم!»
مادر جیمین دیوار نامرعی ای رو دور خودشون کشید.

جیمین هنوز قابلیت غلبه بر این اسپل مادرش رو نداشت. پس از تنها راه دفاعی که داشت یعنی گرفتن گوش هاش با دستش استفاده کرد.
«گفتی اگر بودن تو این خونواده باعث میشه زندانی باشم نمیخام پسر شما باشم!»

«جیمین تو سه سال پیش راهتو از ما جدا کردی اما انقدر پررو و پرتوقعی که انتظار داری با این‌حال هرکاری میخای برات بکنیم!»
جیمین خنده‌ی حرصی ای کرد.
«اینکه ازتون میخواستم بزارید برای خودم زندگی کنم توقع زیادی بود؟»

«جیمین تو با برای خودت زندگی کردن باعث شدی خونواده ما اعتبارش رو توی روستا از دست بده و الان دست این خرس گنده رو که دست‌آورد گندکاری خودته با خودت میکشونی اینور و اونور و باعث میشی همه بهمون بخندن!»

«تو بخاطر خودت ناراحتی! از یه خونواده‌ی اصیل بودیو الان فکر میکنی من اون چیزی نیستم که توی رویاهات انتظار داشتنشو داشتی مگه نه؟
من حتی شبیه تو نیستم!
من خیلی معمولیم، قانون شکنی میکنم و اونقدر احمقم که دوستمو با یه اسپل اشتباه تبدیل به یه خرگوش غول‌آسا میکنم.»

«میدونی حقیقت چیه مامان؟ تو و بقیه همتون فقط و فقط به خودتون فکر میکنید و دوست دارید همه مثل خودتون باشن!‌»

مادر جیمین دیوار نامرعی رو نابود کرد و جیمین به سرعت ازاون مکان دور شد؛

✧˚. ࣪ 


جیمین روی تختش هرچند دقیقه یک بار میچرخید و کوکی رو که تو خودش جمع شده بود و به‌خواب کودکانه ای فرو رفته بود نگاه میکرد.

احتمالا تا الان همه چیزو فهمیده بود و با دونستن این که شانس اخرشون هم دود شد و رفت هوا حسابی افسرده و ناامید شده‌.

حرف های مادر جیمین دائما توی سرش تکرار میشدن و مغزش رو میلعیدن؛
"بی کفایت" جیمین فکر میکرد که این کلمه اونقدر هاهم برای توصیفش نامناسب نیست‌. درست برعکس مادر قدرتمند و پدر باهوشش جیمین فکر میکرد اون به دنیا اومده بود تا از پس هیچ کاری برنیاد.




<1>


Report Page