Betty
theoمن همیشه بتی رو میدیدم. صورت خندانش، هنگامی که لابهلای علفهای سبز و ترد دشت میدوید و آواز میخوند. وقتی که بوی نارگیل همراه با ذرههای درخشان نور گرم خورشید توی فضای خونه میپیچید، من میدیدم که روی سطح چوبی زمین نشسته و با نگاهِ پر از عسلش بهم خیره شده. بدون اینکه حتی پلک بزنه. میدونستم داره رویا میبافه. خیال دستمالسرهای آبی و پروانه و آب و عشق. بتی خیلی زیبا بود. افکارش رو همراه با صدای هارمونیکا، کنار ساحل با من شریک میشد. بدون اینکه حتی کلمهای حرف بزنه. ساز میزد و من به چین و شکن آب نگاه میکردم. میتونستم لابهلای صدای سازش، افکارش رو هم بشنوم. من زمانهای زیادی تنها بودم، اما بتی رو میدیدم. اون همیشه لبخند میزد و عاشق رقصیدن بود. صبحها پردههای خونه رو کنار میزد تا پرتوهای براق آفتاب به داخل خونه کشیده بشن. همیشه روی ناخنهای کوتاهش لاک سبز داشت و درست موقعی که احساس دلتنگی داشتم، هارمونیکا میزد. حتی نیمه شب، وقتی که فکر میکردم اون خوابه. من بازهم خیال کردم و دلم تنگ شد. شنیدم که بتی روی پنجههاش لغزید، هارمونیکا رو برداشت و شروع کرد به ساز زدن. من بهش گفتم که ممکنه کسی توی خونههای همسایه خوابیده باشه؛ اما اون فقط خندید و برام ساز زد. برای من! بتی باعث میشد حس کنم دارم زندگی میکنم. باعث میشد حس کنم کسی هست که بهخاطرش زندگی کنم. من همیشه تنها بودم. نمیدونم کِی سر و کلهی بتی پیدا شد. نمیدونم… ولی بعدش فهمیدم که دیگه تابستونها کنار ساحل تنها نیستم. اون درست مثل غروبِ آخرین روزهای تابستون زیبا بود. احساسی که بهم میداد، باعث میشد نخوام هیچوقت از دستش بدم. هیچوقت. چون، بتی مثل چرخدندهای بود که عقربههای زندگیم رو میچرخوند. بتی زیبا بود. و زندگی من رو زیبا کرده بود. نمیدونم چطور اومد و چطور رفت. حتی نمیدونم چرا بازهم تنهایی اومدم لب ساحل.
-th.