Betting

Betting

By : @BTS_HUBB

همهمه ای در سالن غذاخوری دانشکده به پا شده بود.


دختر و پسر ، درمورد دوتا تازه وارد حرف میزدن.



* وااای اونا رو دیدین؟؟

+ انگار اونا از خانواده های معمولی ان.

× چطوری اومدن اینجا؟؟ بورسیه ان؟

☆ اره بورسیه ان.

# پشمامممم ولی خیلی قشنگنننن چطور یه پسر میتونه انقدر زیبا باشه.






همین حرفا باعث شده بود که توجه ی ، پادشاهان دانشکده جلب بشه.


پادشاهانی مغرور ، جذاب و بیش از اندازه پولدار.




کسایی که کل دانشگاه ازشون حساب میبردن و جلوشون خم و راست میشدن.




با وارد شدن دوتا پسر جدید به سالن غذاخوری ، نگاها سمتشون برگشت.




تهیونگ ، حوصله اش سر رفته بود.

اون بی تاب توجه دیگران بود.

پس چرا که نه؟؟

بزار جلب توجه کنه.





دوتا پسر حسابی معذب بودن.

پچ پچ های بقیه اذیشتون میکرد.


بعد از گرفتن غذاشون از سلف سرویس ، دنبال جایی برای نشستن بودن.


که خب ؛ آدمای اونجا همه جزو خانواده های مطرح کره بودن.

پس دلیلی نبود کسی به اون ها جایی برای نشستن بده.






تهیونگ فریاد زد : هی بچه ها ... بیاین اینجا.




نفس ها در سینه حبس شده بود.

همه میخکوب شده بودن.

کسی جرئت تکون خوردن هم نداشت.




یونگی ، با آرنجش به پهلوی تهیونگ کوبید و گفت : چه مرگته؟؟ چرا صداشون زدی؟


تهیونگ نیشخندی زد و گفت : بزار یکم بازی کنیم.






اون دوتا پسر بیچاره ، بیخبر از اتفاقی که داشت میفتاد ؛ لبخند زنان سمت میز رفتن.





وقتی نشستن ، یونگی و تهیونگ نمیتونستن از نگاه کردن بهشون دست بردارن.



اون دوتا ... واقعا زیبا و خاص بودن.




جیمین یخ فضا رو شکست.


گفت : مم....ممنونم که اجازه دادین اینجا بشینیم.

جونگکوک : آره ... ممنونم.



تهیونگ سمت اون دوتا خم شد و گفت : ای بابا راحت باشین .... تازه واردین؟



جیمین : بله.

تهیونگ : چی میخونین؟

جونگکوک : هردومون رشته ی مدیریت هتل میخونیم.


یونگی ابرویی بالا داد.

رشته ی سختی بود و هرکسی واردش نمیشد.

حالا که این دوتا تونسته بودن قبول بشن و به این دانشگاه مطرح کشور بیان ، جای تعجب داشت.



یونگی : اسمتون چیه؟



این سوال رو درحالی پرسید که ، نگاهش روی جیمین قفل شده بود.




جونگکوک گفت : من جئون جونگکوکم و دوستمم ، پارک جیمین.




یونگی دستش رو طرف جیمین دراز کرد :

خوشبختم ...‌ من کیم یونگی هستم.



جیمین با لبخند گرمی ، دست یونگی رو گرفت.



با برخورد دست جیمین به یونگی ؛ قلب یونگی بی هوا تپید.

درواقع ، شروع کرد به تالاپ تولوپ کردن.



یونگی که به این چیزا عادت نداشت ، دستش رو‌ پس کشید و به دست دراز شده ی جونگکوک اهمیتی نداد.



تهیونگ تک خنده ای کرد و دست جونگکوک رو گرفت : منم کیم تهیونگ ... ما پسرعمو هستیم.



جونگکوک خندید و گفت : چقدر باحااال .... شماها چی‌میخونین؟



تهیونگ : ما مدیریت بازرگانی و تجارت میخونیم .... ترم ۶ هستیم.


جیمین : یاااااا ... پس شما هیونگای ما هستین.



یونگی لبخند پررنگی زد.

خم شد و گفت : چطوره صدامون کنین هیونگ؟



اون دوتا پسر کوچولو ، حسابی خوشحال شدن و یکصدا گفتن : چشم هیونگ.


هر ۴ نفر مشغول خوردن ناهارشون شدن.


بیصدا و آروم.



همین سکوتشون بقیه رو هم وادار به سکوت کرده بود.


همه در چنان شوکی به سر میبردن که جرئت حتی پلک زدن هم نداشتن.



کی فکرشو میکرد؟؟

کی فکرشو میکرد که دوتا پسر نرمال و عادی ، توجه ی نوه های رئیس کیم بزرگ رو بگیرن؟؟؟






جونگکوک و جیمین ، غذاخوری رو ترک کردن.


چیزی به کلاسشون نمونده بود.




وقتی اون دوتا رفتن ، تهیونگ گفت :

بیا یه بازی کنیم.


یونگی : اوه واقعا؟؟

تهیونگ : آره .... بیا شرط ببندیم.


یونگی نیشخندی زد و دستی به موهاش کشید.

با صدایی بم و عصبانی گفت :

خب حالا .... چه شرطی؟؟


تهیونگ : هرکس زودتر بتونه بدستش بیاره ، جانشین میشه و اون یکی باید بکشه کنار.


یونگی ، کوله پشتیش رو برداشت.

بدون گفتن هیچ حرفی سمت در کلاس رفت.


تهیونگ فریاد زد : کدوم گوری میری؟


یونگی درحالی که دستگیره ی در رو میچرخوند گفت : میرم که زودتر از تو برنده بشم ...



ادامه دارد ...

Report Page