Betting

Betting

By : @BTS_HUBB

از زبان سوم شخص :




جیمین و یونگی ، از اون طرف سالن کافه مات و مبهوت به روبه روشون خیره شده بودن.


دهن یونگی از تعجب باز شده بود.

جیمین هم زبونش که میخواست روی بستنی کشیده بشه حالا بین بستنی و هوا مونده بود.




پسرکی که مزاحم جونگکوک شده بود ، حالا میز رو ترک کرده بود.

ولی تهیونگ هنوز داشت به بوسیدن لب های جونگکوک ادامه میداد.



جونگکوک تکون نمیخورد.

چشماش از حدقه بیرون زده بودن.

دستاش اطراف بدنش صاف پایین افتاده بودن.


کاملا خشک شده بود.



جیمین : چرا دارن همو میبوسن؟

یونگی : نمیدونم.

جیمین : نمیخوای بری جلوی رفیقتو بگیری هیونگ؟

یونگی : به من چه آخه.


جیمین بستنی ها رو محکم سمت یونگی گرفت.

یونگی قدمی کج کرد و بستنی ها رو گرفت.



گفت : چیشد یهو؟

جیمین : میدونستی این جریانو؟

یونگی : چه ... چه جریانی بابا؟

جیمین : خو چرا دارن همو میبوسن؟


یونگی : به جون خودم قسم خبر ندارم.



جیمین لباش رو از عصبانیت بهم فشرد و دستاش رو روی سینه اش جمع کرد.


دست به سینه شده بود.

ولی بامزه و شیطون به نظر میرسید.



یونگی خندید.

خنده اش هی بلند میشد.

و عصبانیت جیمین بیشتر.



جیمین : نخند هیونگ.

یونگی که دیگه داشت قهقهه میزد گفت :

آخه (خنده) ... خیلی بامزه (خنده) شدی .








تهیونگ بالاخره عقب کشید.

دستاش که روی صورت جونگکوک بودن روی هوا موندن.


خودش نفهمیده بود چیکار کرده بود.



هردوشون نفس نفس میزدن.

تهیونگ آب دهنش رو محکم قورت داد.



لب زد : مع...معذرت میخوام.



جونگکوک یکهو از میز رد شد.

با عجله از کافه خارج شد.



تهیونگ با عصبانیت دستی به موهاش کشید.

طولی نکشید که با سرعت دنبال جونگکوک رفت.





یونگی وقتی خارج شدن هردوشون رو دید گفت : خب بیا بریم بستنی هامون رو بخوریم که دارن آب میشن.



جیمین با چشماش حرکت یونگی رو زیرنظر گرفت و داد زد : واقعنی؟؟



یونگی با آرامش روی صندلی نشست.

بی توجه به جیمین مشغول خوردن شد.



جیمین مونده بود چیکار کنه.

از یه طرف میخواست بره دنبال رفیقش و از یه طرف دلش میخواست بستنی رو بخوره.



شکم یا رفیق؟؟




هوفی کشید و سمت میز رفت.

محکم روی صندلی نشست و گفت : از خودم بدم میاد.


یونگی : چرا؟

جیمین : چون دوست دارم اول بستنیمو بخورم بعد برم سراغ کوکی.


یونگی خندید و گفت : شکموی خودمی کیوت.


جیمین : ها؟؟؟!!!

یونگی قاشق توی دهنش موند.

قاشق رو بیرون کشید و گفت : بخو...بخور دیگه آب شد.








جونگکوک پشت کافه ایستاده بود.

دوتا از انگشتاش رو روی لباش میکشید و صحنه رو توی ذهنش مرور میکرد.



تهیونگ : جونگکوکی؟؟


جونگکوک برگشت.


بغض کرده بود.

لباش میلرزیدن.


ترسیده بود.



تهیونگ با دیدن چشمای خیس جونگکوک ، قلبش فرو ریخت.

تپش محکم قلبش باعث شد لحظه ای نفسش حبس بشه.




جونگکوک : چر...چرا؟؟ چرا....منو بوسیدی؟


تهیونگ :من ... من ... واقعا ... معذرت میخوام.



قطره اشکی پایین اومد و صدای جونگکوک شکست.


گفت : بگو ... هق .. بگو چرا یهو ... بوسیدیم؟



تهیونگ قدمی جلو برداشت.

دستش رو دراز کرد تا بغلش کنه ولی جونگکوک عقب کشید.



تهیونگ عصبی بود.

عصبی از کاری که کرده بود.

عصبی از اینکه باعث اشکای جونگکوک شده بود.



نفساش سنگین بودن.

نمیتونست خودشو کنترل کنه.



جونگکوک دوباره پرسید :

حرف بزن ... چرا منو ....




تهیونگ فریاد زد : دوستت دارم ......



جونگکوک زبونش خشک شد.

چی میشنید؟؟




تهیونگ : فهمیدی؟؟ حسودیم شد ... حسودی کردم فهمیدی؟؟ چون ... چون ...چون بهت حس دارم لعنتی.




صداش خش دار و خشک بود.

ولی ... عمق شیرینی داشت.



شیرینی ای که جونگکوک هیچوقت حسش نکرده بود.




قطره ها توی چشمای جونگکوک خشک شدن و حالا این تهیونگ بود که بغض کرده بود.



با صدای بغض دارش قدمی جلو برداشت و گفت :

من .. من متاسفم جونگکوکی .... نمیخواستم بترسونمت .... فقط .. فقط من ... آه فاک ....





برگشت و با سرعت از کافه دور شد.


جونگکوک مونده بود و یه دنیا سوال.

یه دنیا تعجب.

یه دنیا دلهره و اضطراب.




باد سردی که به صورتش میخورد ، برای سرد کردن بدنش کافی نبود.


گرمای شدیدی که توی بدنش احساس میکرد ، با هیچ باد سردی قرار نبود از بین بره....






اونطرف توی کافه ، اون دونفر مشغول خوردن بستنی هاشون بودن.


درحالی که بستنی های جونگکوک و تهیونگ ، درحال آب شدن بود.



یونگی : میگم‌جیمینا .... مشکلی با رابطه اون دوتا نداری؟


جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت : به خودشون مربوطه ... کوکی میتونه خودش تصمیم بگیره.



یونگی : نه منظورم اینه که ... مشکلی با .... با اینکه .... دوتا پسر قرار بزارن نداری؟



جیمین سرش رو از روی بستنی بالا آورد به یونگی نگاه کرد.



لبخند کمرنگی زد و گفت : نه ... هیچ مشکلی نداره ... عشق عشقِ.



یونگی نفس راحتی کشید.

اون حالا بخاطر بوسه ی تهیونگ یه قدم عقب بود.



باید یه حرکتی میکرد.

هرچه سریع تر.


یا الان یا هیچوقت


یونگی : خب پس ... باهام قرار میزاری؟




ادامه دارد ..‌.

Report Page