Best friend

Best friend

Write by Gwen

و ا.ت رفت سمت گردن تهیونگ دندون های خون اشامی رو وارد گردنش کرد و کلی خون خورد


بعد چند مین ا.ت تمومش کرد و تنها چیز برای تهیونگ تاریکی مطلق بود

...


دندوناشو وارد گردنش کرد...

شکافتن پوست نرم و گرم و رگ ضربان دارش حس غیر قابل توصیفی بهش می‌بخشید.


چند وقت بود که خون انسان نخورده بود؟!

یکسال؟! دو سال؟! یا کل عمرش؟!

اولین تجربش بود؟!


تهیونگو رو زمین خابوند ،

چشماشو بست و شروع به مکیدن خون کرد.


حس دل بخشی در وجودش شروع به جونه زدن کرد...

حسی که تا حالا تجربه نکرده بود اما خیلی مشتاقش بود.

~عشق~


تصور اینکه فردی بهش خون بده در حالی که درصد زنده موندن خیلی پایینه باعث میشد بیشتر بهش علاقه مند شه.


گه گداری فقط صدای نفسای ریز پسر زیر دستش و می‌شنید.

نفساشو لرزون بیرون میداد...


...

حس عجیب فرو رفتن دندون تیز یه خوناشام.

این یه حس نادره...کم تر کسی اینو حس می‌کنه.


پشتش محکم به زمین بر خورد کرد...

خروج خون از رگ هاش رو احساس میکرد

نفساش هر لحظه کمرنگ تر و لرزون تر میشد.

صفحه زندگی کم کم از جلوی چشماش فارق میشد...


× دارم میمیرم؟!( با خودش گفت)


اما پشیمانی دیگ سودی نداره.

اینکه به ا/ت اجازه داده تا خونشو بمکه اشتباه بود؟!

این تصمیم برای قدرتمند کردن خودش بود یا واقعا به ا/ت حسی داشت؟!


از روز اول که تقریبا خبر نیم خوناشام بودنش پخش شد فقط با این هدف رفت سمتش که شاید بتونه تحریکش کنه و خودشو تبدیل به یه خوناشام کنه تا از اون پسره ی بی کفایت که خودشو به زور جانشین پدرش کرده و تهیونگو کنار زده انتقام بگیره.


اما این حس ناگهانی که فقط و فقط تنها دلش، بودن با ا/ت رو میخواست چیزی خلاف اینو ثابت میکرد.


کم کم قدرت چشماش ازش گرفته شد و به خواب فرو رفت...

شاید خواب ابدی.

...

چشماشو باز کرد...

دندونای تیزشو بیرون کشید و سرشو رو سینه تهیونگ گذاشت.

هنوزم نمی تونست باور کنه که این کارو کرده و از خون یه انسان که تنها و بهترین دوستش بود تغذیه کرده.


سرشو بلند کردو به تهیونگ که بیجون رو زمین افتاده بود خیره شد...

رنگش کاملا پریده بود و زیر چشماش به کبودی میزد.


+م...من واقعا همچین کاری کردم؟!


قطره ها آروم آروم از چشمای سرخ گونت سرازیر شد.

نفسشو چک کردی...هنوز نفس می‌کشید...هنوز زنده بود...ایده ای به ذهنت نمی‌رسید...


تا حالا همچین تجربه ای نداشتی.

بلند شدیو نشستی کنارش...

دستاتو به هم قلاب کرده بودی و پوست لبتو می‌کندی...فشار عصبی عجیبی بهت وارد شده بود...

در عان واحد هم از خودت متنفر شدی و هم از نوع و خلق خوت...به جسم در انتظار مرگ کنارت نگاه کردی و بعد به خودت...


+ من واقعا یه موجود رقت انگیزم.


...


تهیونگو رو تخت خوابونده بودی...

گردنشو بسته بودی دیشب علاوه بر خونی که تو ازش استفاده کردی ناخواسته خون زیادی ازش رفته بود...

دربه در دنبال یه راهی بودی تا دوباره همه چیو درست کنی.


تصمیم داشتی به مراکز اهدای خون بری و براش خون بگیری.

آماده شدی...

...

کلیدو انداختی... بخاطر تراکم هوا کمی سخت کلید تو در می‌چرخید بزور موفق شدی درو باز کنیو بری تو...

به زحمت و خیلی مخفیانه موفق شده بودی دوتا سرم خون بگیری...خونه کاملا تاریک بود اما می‌تونستی دورو برتو ببینی...

سرتو چرخوندی...

رو تخت نبود...

با ترس به دورو اطرافت نگاه کردی و در نهایت پشت سرت دوتا چشم قرمز یافتی....

یعنی خودش بود؟!


+ت...تهیونگ؟!(جوابی نداد)خودتی...؟!

آروم رفتی سمتش...همون‌جوری بهت خیره شده بود...

احساس گناه میکردی اما این احساس دو طرفه بود اونم احساس گناه میکرد که به عنوان یه وسیله برای رسیدن به هدفش ازت استفاده کرده بود...

+من معذرت می‌خوام....(گریه کردی)من نمی‌خواستم...


انگشتاشو رو لبات احساس کردی.

×من در اصل باید معذرت بخوام ( چشمات از تعجب گرد شد) من اونی بودم که با نیت خالص نیومدم پیشت اما...اما الان نظرم عوض شده.

+ چی میگی؟! حالت خوبه؟!الان تو...خوناشام شدی؟!

×اره....منظورم اینه اولش میخواستم ازت سواستفاده کنم ببخشید...اما بعدش تو...شدی تنها کسی که برام موند و واقعا مثل دوست بود...و من نمیدونم دیشب بود یا....حالا بهت علاقه مند شدم...ا/ت !! من واقعا نمی...

+فک کنم خیلی بهت فشار اومده هزیون میگی وایسا یکمی خون آوردم ...


اما حرفتو ادامه ندادی...

اره اون باعث شد حرفت نصفه کاره ول بشه...

دوتا دستاش سرتو تصرف کرده بودن...

و تنها چیزی که حس میکردی لبای گرمو خوش فرمش بودن که ماهرانه روی لبات در حال حرکت بودن....


پ.ن : تهشو تقریبا واستون باز گذاشتم... امیدوارم خوشتون اومده باشه...نظرای خوشگلتونو با ما در میون بزارید...


.

.

.

Channel : @bts_7boy_yn

Report Page