Beginning
LoLدست انداخت و کراوات مشکیشو یکم شل کرد. از کت شلوار پوشیدن حالش بهم میخورد و اگه به زور مادرش نبود، هیچوقت حتی به اون مهمونی مزخرف نمیرفت
نمیخواستن بفهمن پسرشون استریت نیس؟؟ اون به دخترا هیچ علاقهای نداشت! تا کی قرار بود این مهمونی ها و جلسات معارفه ادامه پیدا کنه؟!
به خودش قول داد امشب آخرین شبی باشه که پاشو توی اون جشنهای بالماسکه احمقانه میزاره و بعدم با دعوا ازش فرار میکنه. تقریبا تمام آخرهفته رو مجبور بود اینجوری بگذرونه، چرا؟ چون پدر مادر احمقش نمیخواستن باور کنن پسرشون گیه!
دستشو توی موهاش برد و بهمشون ریخت. دلش میخواست زودتر به ویلای خودش برسه، یه دوش بگیره و به آغوش تخت نرمش بپیونده
چندتا کوچه رو رد کرد و به سومی که رسید، صدایی شنید و ایستاد. انگار یه نفر داشت گریه میکرد. صداش خیلی آروم بود ولی بخاطر سکوت شب به راحتی شنیده میشد
جیمین با کنجکاوی داخل کوچه شد و چند قدم جلو رفت تا یه نفر رو دید. یه پسر که صورتشو دودستی پوشونده بود و گریه میکرد. یه پیرهن کرم رنگ و اورسایز تنش بود و بنظر فقط باکسر پاش بود، چون پاهاش لخت بود و پوست عسلی رنگش بین اونهمه سیاهی توی چشم میزد
جیمین جلوتر رفت که صدای پاش به گوش پسر خورد و سرشو بلند کرد
+کی اونجاس؟؟!
از صداش میشد فهمید خیلی وقته داره گریه میکنه و گلوش زخم شده. جیمین چند قدم دیگه جلو رفت و چهرشو درست دید؛ خیلی زیبا بود... زیباتر از هر منظرهای که توی زندگیش دیده بود
-چرا... گریه میکنی؟
+تو کی هستی؟!
-من جیمینم. کاریت ندارم...
با آرامش چند قدم دیگه جلو رفت که پسر توی خودش جمع شد و با چشمای پفکرده و قرمزش سرتاپاشو بررسی کرد
+نیا نزدیک!
-هی هی... من یه دوستم. بنظر همسن من میای... اسمت چیه؟
پسر مکث کرد، مطمئن نبود باید جواب بده ولی رفتار این پسر خوشتیپ بنظر دوستانه بود
+تهیونگ...
-خوشبختم تهیونگ
و لبخندی به لبهاش نشوند. تهیونگ بینیشو بالا کشید و گونشو پاک کرد. سر و وضعش داغون و کثیف بود
-اینجا چیکار میکنی؟
+ن..نمیدونم... من خواب بودم... وقتی بیدار شدم، دیدم لباسام عوض شده... بدنم درد میکرد... اینجا رها شده بودم...
بغض دوباره به صداش برگشت و با ناراحتی به زمین خیره شد. دستاشو روی صورتش گذاشت و بیصدا گریه کرد. انگار خودش میدونست چه بلایی سرش اوردن... حالا جیمینم فهمیده بود...
کمی جلو رفت، خم شد و دستشو روی دستای تهیونگ گذاشت. لبخند به لبهاش برگشت و به چشماش یاقوتی اون پسر خیره شد
-گرسنت نیست؟ عمارت من همین نزدیکیاس
تهیونگ دوباره بینیشو بالا کشید و با ساعتش صورتشو پاک کرد. سرشو پایین انداخت و اروم سر تکون داد. جیمین راضی از جوابی که گرفته بود، دستشو روی شونهاش گذاشت
-میتونی راه بری؟
تهیونگ مکثی کرد و سرشو به نشونه منفی به دوطرف تکون داد. جیمین بلند شد، کتشو دراورد و دور شونههای پسر پیچید. بعدش استیناشو بالا زد و با یه حرکت، اونو براید استایل بغل کرد. تهیونگ زیرلب نالهای از ترس کرد و شونههای جیمین رو دودستی گرفت تا نیفته
+چ..چیکار میکنی؟!
-مگه نگفتی نمیتونی راه بری؟
منتظر جواب نشد، برگشت و از کوچه اومد بیرون. تهیونگ اونقدر خجالتزده بود که تمام راه سرشو روی سینه جیمین گذاشته بود تا کسی چهرشو نبینه. چند دقیقه بعد، جیمین به ورودی عمارت رسید و خدمتکار در رو براش باز کرد. ولی وقتی اربابش رو توی اون حالت دید، چشماش گرد شد
_ا..ارباب... این...
-اسمش تهیونگه. نمیخوام کسی از حضورش اینجا خبردار شه، مخصوصا مامان و بابا
_ب..بله قربان...
بعد کنار رفت و جیمین سمت پلهها راهی شد. تهیونگ هنوزم سرشو بالا نیاورده بود و منتظر بود به یه جای خلوت و بدون آدم برسن. جیمین از پلهها بالا رفت و وارد اتاق خودش شد
-خیلی خب اینجا تنهاییم
تهیونگ با شنیدن اون جمله، سرشو آورد بالا و به اطراف خیره شد. اون اتاق حتی از خونهای که توش زندگی میکرد هم بزرگتر بود! تم سفید و مشکی داشت و همهچیز خیلی مرتب و گرون بنظر میرسید؛ چیزی که تهیونگ رو حتی معذبتر میکرد
+من... ممنونم... ولی نباید اینجا باشم...
-چرا؟ نکنه توام جریان ننه بابای منو میدونی؟
تهیونگ سوالی بهش نگاه کرد و جیمین به شوخی خودش خندید. این پسر از کجا باید میدونست؟
-خب برای شروع، اول یه دوش بگیر. لباسای خودمو بهت میدم
اینو گفت و سمت حموم شخصی اتاق رفت. تهیونگ رو از بغلش پایین آورد و روی صندلی نشوند، بعد شیر آب رو باز کرد و منتظر شد تا وان پر شه
کارش که تموم شد، دوباره تهیونگ رو بغل کرد و اینبار توی وان گذاشت. آب گرم تا حدودی خمارش کرد و حس فوقالعاده خوبی بهش داد جوری که نفس عمیقی کشید و چشماشو چند ثانیه بست. جیمین از کارش آروم خندید و سراغ شامپو ها رفت
-خودت خودتو میشوری؟ یا...
+نه نه! این یکی رو دیگه خودم انجام میدم!
جیمین خندید و وسایل شستوشو رو کنارش گذاشت. بعد بلند شد و زیر دوش ایستاد. تهیونگ فکر نمیکرد اونم بخواد همین حالا دوش بگیره برای همین وقتی جیمین لباساشو درمیاورد، اونقدر جا خورد که روشو برگردوند. ولی وقتی یادش اومد که جفتشون پسرن، دوباره نگاهشو به اون سمت داد
باورش نمیشد اونهمه عضله چطور زیر اون پیرهن سفید قایم شده بودن! بدنش شیش تیکه بود و بازوهاش خیره کننده دوبرابر بازوی تهیونگ بود. نفس عمیقی کشید و روشو برگردوند تا پایینتر نره! حتما بقیه جاهاشم عضلهای و مردونه بود دیگه...
جیمین بیخبر از نگاههای خیرهی تهیونگ، دوش رو باز کرد و صورتشو سمت بالا گرفت. از حس حرارت روی بدنش نفسشو بیرون داد و دستشو توی موهاش کشید، تهیونگ نتونست تحمل کنه و دوباره سرشو برگردوند. آب به آرومی روی پوست سفیدش حرکت میکرد و موهای مشکیشو به صورتش میچسبوند
-مطمئنی کمک نمیخوای؟
جیمین اینو بدون اینکه برگرده و نگاهش کنه گفت چون هیچ صدایی از سمت وان نشنیده بود. تهیونگ به خودش اومد و با یادآوری اینکه کجاس، گونههاش سرختر از قبل شدن و از خودش خجالت کشید
+ا..اره اره. تو به کارت برس
بعد شامپو رو برداشت و به سرش زد
چند دقیقه بعد کار جفتشون تموم شد و حالا وان حموم پر کف شده بود. تهیونگ مشغول بازی با حباب بود و وقتی جیمین صداش زد، سرشو برگردوند
-نمیای بیرون؟
فقط یه حوله سفید دور کمرش بسته بود و با یه حوله کوچیک هم موهاشو خشک میکرد. تهیونگ این صحنه رو توی همه فیلما و دراما ها دیده بود و فکر نمیکرد یروز باعث شه قلبش اینطوری تند بزنه! ولی خودشو کنترل کرد و جواب داد
+تو برو. من خودم میام
جیمین سر تکون داد: اوکی. پس لباسا رو روی تخت گذاشتم
اینو گفت و رفت بیرون. تهیونگ نفس راحتی کشید و دستشو روی لبش گذاشت. از کی تا حالا انقدر به پسرا علاقه پیدا کرده بود؟!
چند دیقه دیگه اونجا موند تا افکارش رو طبقهبندی کنه و کمی اروم شه. تمام تلاششو کرد به اتفاقی که براش افتاده بود فکر نکنه چون اونطوری نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره. اون هیچکسو توی این دنیا نداشت... حتی پولی هم نداشت که بتونه مثل یه آدم عادی زندگی کنه و باید میفهمید دیر یا زود این بلا سرش میاد... کی از یه پسر زیبا و تنها که توی کوچه خوابیده به همین راحتی میگذشت و بلایی سرش نمیاورد؟؟ شانس آورده بود که تونست فرار کنه وگرنه بلاهای بدتری به سرش میومد... هرچند همین حالا هم باکرگیشو از دست داده بود
سرشو سریع تکون داد تا افکار مزاحمش رو دور کنه. از وان بیرون اومد و خودشو خشک کرد، حوله رو دورش پیچید و از حموم اومد بیرون. جیمین اونجا نبود، پس سریع سراغ لباسا رفت و سعی کرد زودتر بپوشه. خوشبختانه دقیقا سایز خودش بود
شلوارش رو پوشید و خواست تیشرت رو برداره که ینفر وارد شد. تهیونگ با ترس برگشت سمت در و جیمین رو با سینی توی دستش دید. جیمینم با دیدن تهیونگ خشکش زد. بار اول اینقدر دقیق بدنشو ندیده بود و حالا هورموناش داشتن فعال میشدن. به عمرش پوست به این صافی و زیبایی ندیده بود... بدنش فوقالعاده سافت بود و عضلهی چندانی نداشت و این برای هورمونها گیِ جیمین، مثل یه زنگ خطر بود!
سینی غذا رو کنار گذاشت، جلو اومد و دستاشو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. پسر کوچیکتر دستاشو روی سینهش گذاشت و با ضعف بهش خیره شد
+داری.. چیکار میکنی...
-چطور انقدر زیبایی؟
کلمات رو بیاختیار از لبهاش خارج کرد و قلب تهیونگ رو لرزوند. دوباره چهرش سرخ شد و ضربانش رو هزار رفت. جیمین از برق نگاه تهیونگ، به خودش اومد و فهمید داره اون پسر رو میترسونه. برای همین حلقه دستاشو باز کرد و عقب رفت
-متاسفم
اینو گفت و چند قدم به عقب برداشت. تهیونگ که هنوز دستاش روی سینه خودش بود، بی هیچ حرفی بهش نگاه میکرد. جیمین دستشو پشت سرش برد و زیرلب خندید
-معذرت میخوام. نمیدونم چم شد یهو... آه راستی! یکم غذا برات آوردم. نمیدونستم چی دوســ..
حرفش با کاری که تهیونگ کرد، نصفه موند. جلو اومد، یقه جیمین رو گرفت و اروم سمت خودش کشید. بعد فاصله لبهاشونو ازبین برد...
جیمین درک نمیکرد این بوسه برای چیه...
تشکر؟ اعتماد؟ عشق؟
هرچی که بود، به خودش اجازه داد بدن تهیونگ رو به آغوش بکشه و لبهاشو ببوسه...
شایدم این یه شروع بود، کسی چه میدونست؟
The End.