Before

Before

Shiva

Chapter 4:

هیونجین با دیدن حالت پر اعتماد به نفس من پوزخندش رو یه درجه گسترش داد و بعد قلپ دیگه ای از نوشیدنیش رو مزه مزه کرد.  

-هر حدس درست از جانب من یه موردی رو که من انتخاب میکنم به لیستت اضافه میکنه! 

با حرص لبم رو گاز گرفتم. 

-یه بار گفتی فهمیدم! حدسای لعنتیت رو بزن!

خنده بی خیالی کرد و بعد مشغول فرو بردن یه سیب زمینی توی نقطه ای از باکس پیتزای جلوش که یه سس کچاپ رو توش خالی کرده بود شد.  

-حدس اول... 

با پوزخند گفت ومن پنهانی آب دهنم رو قورت دادم.  

-مطمئنم تا حالا کسی رو نبوسیدی! 

دهنم عین یه ماهی بی مغز فقط تونست باز و بسته بشه. هیونجین که با دقت من رو زیر نظر گرفته بود مشتی تو هوا به نشونه پیروزی  

تکون داد و بعد یه دونه خلال دندون رو از توی ظرف جلوش برداشت و روی میز روبروی من گذاشت.  

-این یه دونه... 

حتی نتونسته بودم ادا دربیارم که حدسش اشتباه بوده و برای این قضیه حسابی از خودم کفری بودم.  

-مورد دوم...

دستام رو زیر میز گره کردم و سعی کردم نگران به نظر نیام و با یه قیافه بی حس منتظر موندم.  

-تا حالا دوست دختر یا... 

ابروهاش رو بالا داد و با نیشخند اضافه کرد.  

-دوست پسر هم نداشتی!  

اینبار حتی منتظر نشد من واکنشی نشون بدم و با نیش باز یه دونه دیگه خلال دندون گذاشت کنار قبلی. خلال دندون ها رو میذاشت روی میز اما من حس میکردم داره اونا رو توی مغز من فرو میکنه.  

دستام رو زیر بغلم زدم و چند لحظه به قیافه از خودراضیش خیره موندم. من دوست دختر نداشتم چون علاقه ای به دخترها نداشتم وگرنه خیلی راحت میتونستم تو دبیرستان با یکی دوست بشم اما به طور عجیبی دلم میخواست برعکس این قضیه رو بگم و واکنشش رو ببینم.  

-دوست پسر نداشتم چون علاقه ای ندارم...

ابروهاش رو با حالتی که انگار داره خیلی رو حرفم دقیق میشه بالا داد و بعد سری تکون داد.  

-آها...که اینطور... 

این جمله رو گفت اما بیشتر لحنش شبیه این بود که بگه "تو گفتی منم باور کردم!" از اینکه نتونستم یه واکنش درست درمون و در واقع واکنشی که خودم میخواستم رو ازش بگیرم دوباره حرصم گرفت و با لب هایی که نمیتونستم کنترلی روی آویزون شدنشون داشته باشم نگاهمو ازش گرفتم و به میز کناری خیره شدم. از واکنشم خنده آرومی کرد اما من توجهی نشون ندادم.  

-مورد سوم... 

لبام رو روی هم فشار دادم و منتظر موندم. از اینکه این شرط مسخره رو قبول کرده بودم حسابی پشیمون بودم. همین الانش هم آبروم رفته بود و تازه خدا میدونست این موجود روانی روبروم قراره چه دیوونه بازی هایی رو به لیستم اضافه کنه.

-مطمئنم با کسی نخوابیدی!  

چنان به سرعت چرخیدم سمتش که گردنم تیر کشید.  

-یـــا!  

نیشخندی زد.  

-خوابیدی!؟ 

دهنم باز عین احمقا باز و بسته شد امانمیخواستم بذارم انقدر مسخره ام کنه! 

-معلومه که خوابیدم! 

به خنده افتاد.  

-داری میگی نه بوسه اول داشتی نه دوست دختر اما با یکی خوابیدی! 

لبام رو روی هم فشار دادم.

-آره! مگه واسه خوابیدن با کسی حتما باید باهاش تو رابطه باشی؟ و اینکه دلم نمیخواست یه آدم رندوم بوسه اولم رو بدزده پس بهش  

گفتم بدون بوسه رابطه داشته باشیم!!! 

-یعنی چی؟ 

-یعنی اینکه نذاشتم بوسم کنه!!!! 

با حرص برای توجیه حرفم داد زدم و توجه چند تا از مشتری های رستوران رو جلب کردم و تنها تاثیری که روی هیونجین گذاشتم یه موج خنده وحشیانه دیگه بود.  

-الان دیگه مطمئن شدم باکره ای!!! 

وسط خنده هاش با مصیبت گفت و باعث شد بخوام ظرف چیکن و سیب زمینی رو اول مخلوط کنم و بعد روی سرش تخلیه کنم. لب پایینم رو گاز پر حرصی گرفتم و بعد کیفم رو چسبیدم و از جا بلند شدم.  

-نمیدونم چرا اینجا دارم باهات وقت تلف میکنم!

دستاش رو زیر بغلش زد.  

-هممم...چرا... 

ادای فکر کردن درآورد و بعد بهم خیره شد.  

-چون بخوای نخوای کنجکاوت کردم و فکر نکنم کسی جز من بتونه کمکت کنه یه مرگ هیجان انگیز داشته باشی! 

ابروهام رو تو هم کشیدم و برای چند ثانیه به هم خیره موندیم.  

پوزخندش از جاش تکون نخورده بود و اینکه جوری نگام میکرد که انگار عین کف دست میشناستم داشت باعث میشد بخوام از درموندگی داد بزنم. واقعا چرا هنوز اونجا ایستاده بودم؟ جواب خودم رو ندادم چون اونوقت مغزم مطمئنا جمله چند لحظه پیش هیونجین رو مو به مو تحویلم میداد.  

-بگیر بشین کاپ کیک...مطمئن باش کاری میکنم بهت قبل مرگت حسابی خوش بگذره!

اخمی کردم و با اینکه دوست داشتم بتونم همین الان از رستوران بیرون بزنم تا باعث شم پوزخندش بلاخره محو بشه اما بدون نگاه بهش روی صندلیم دوباره جا گرفتم.  

-مورد بعدی.... 

-نمـــــیخوام!!!! 

اون زمزمه کرد اما من داد زدم. واقعا واسه امروز به حد کافی شخصیتم مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته بود و تحمل افشاگری های بیشتر رو اصلا نداشتم!!! 

-اوکی...فعلا بهت زنگ تفریح میدم اما این به این معنی نیست که بعدا قرار نیست دوباره حدسیاتم رو به زبون بیارم... 

بی حوصله نگاهش کردم.  

-کی گفته قراره بعدا بازم همدیگه رو ببینیم؟ 

زبونش رو روی لب پایینش کشید و یه کم سمتم خم شد.

-کسی نگفته اما من مطمئن میشم که این اتفاق  

بیفته...زیادی برام جالب شدی... 

تند تند پلک زدم.  

-یعنی چی جالب شدم؟ 

مدل نگاهش حالا یه طور دیگه شده بود و با اینکه هنوز شوخ و بیخیال به نظر میرسید اما انگار جدی تر از چند لحظه قبل بود. بهم خیره شد و بعد خنده ای کرد.  

-فکر نکنم بخوای بدونی من به چه کسایی میگم جالب و براشون چه نقشه هایی تو سرم میکشم...احتمالا دوباره قلب کوچولوت تا مرز سکته پیش میره... 

با اینکه میخواستم خوش بین باشم و بگم منظورش افکار منحرفانه من نبوده اما حرفش و البته لحنش جوری بود که باعث شد حس کنم تمام خون بدنم به گردن و گونه هام هجوم اورده. به سرعت یه رون کوچیک مرغ رو برداشتم و توی دهنم چپوندم تا مجبور نباشم نگاش کنم. 

-اینجوری نخور بقیه نگات میکننا.. 

با تمسخر و یه نیشخند تکراری گفت و به عقب تکیه داد. با اخم نگاش کردم.  

-ببخشید که ادب و نزاکت تو مکان های عمومی برام مهمه... 

هیونجین خم شد سمتم و قبل اینکه بتونم قصدش رو بفهمم شستش رو روی لب پایینم کشید.  

-اگه انقدر برات مهمه پس منم کمکت میکنم آبروت نره...سسی بود... 

خونسرد اعلام کرد و بعد زبونش رو روی شستش کشید.با بهت سرم رو عقب کشیدم و به زحمت لقمه تو دهنم رو هول هولکی قورت دادم که البته اشتباه محض بود چون ظاهرا به اندازه کافی  

نجویده بودمش و حس کردم از گلوم تا معده ام رو خط انداخت.

سرفه خشکی کردم و به سرعت یه قلپ از نوشیدنیم رو هم پایین دادم و سعی کردم تظاهر کنم متوجه نیستم چطوری بهم زل زده.  

-انقدر به خودت سخت نگیر کاپ کیک... 

آب دهنم رو قورت دادم و با کنجکاوی بهش نگاه کردم.  

-من به خودم سخت میگیرم؟ تو از کجا میدونی؟ ما همش چند ساعته همدیگه رو میشناسیم! 

سری به نشونه تایید تکون داد و بعد شونه ای بالا انداخت.  

-من سریع آدم ها رو میخونم و میتونم فقط با نگاه بهت بگم که زیادی خودت رو سر چیزهای بی مورد اذیت میکنی...شاید واسه همینه که به این نتیجه رسیدی که اگه بمیری بهتره... 

از اینکه حرفاش درست بودن و حتی نمیتونستم پیش خودم انکارشون کنم حس بدی بهم دست داد. من اینجوری بزرگ شده بودم و صادقانه بگم بلد نبودم جور دیگه ای زندگی کنم.

خودم قانون خاصی واسه زندگی نداشتم اما محدودیت هایی که مادر و پدرم روی من و جیون میذاشتن ناخواسته تمام زندگی و احساساتم  

رو تحت الشعاع قرار داده بودن و اینکه بخوام به همه چی نگاه متفاوت داشته باشم برام واقعا سخت بود. 

فکر کنم متوجه شد که حرف هاش ناراحتم کرده چون بعد چند لحظه با لحن با ملاحظه تری دوباره شروع به صحبت کرد.  

-آدمای اینجا رو میبینی؟ 

سرم بالا اومد و نگاهش کردم. 

-وقتی از اینجا بریم بیرون دیگه قرار نیست تو زندگیت باشن! چه اهمیتی داره تو رو با لب سسی به یاد بیارن یا لب تمیز؟؟؟ چون در واقع اصلا قرار نیست تو رو یادشون بیاد!!!  

این منطق بی منطقش به طور عجیبی جذاب بود و ناخواسته باعث شد لبخند بزنم. هیونجین از دیدن لبخندم به وضوح خوشحال شد.

-خب حالا که باعث لبخند پسر شجاع شدم میذاره لیستش رو ببینم؟ 

پوفی کشیدم و با یه قیافه پوکر بهش خیره شدم.  

-میدونی که اول آخر میبینمش پس چرا انقدر مقاومت میکنی؟ 

-اون لیست خصوصیه!!! 

با جدیت گفتم و چشم غره ای به هیونجین که دوباره داشت سیب زمینی میخورد رفتم.  

-میدونی اکثر لذت های زندگی مال وقتیه که چیزای خصوصیت رو با بقیه شریک میشی... 

هیونجین با لحنی که به وضوح پرمنظور بود گفت و اینبار دیگه نتونستم تظاهر کنم متوجه معنی پشت حرفش نشدم.  

سعی کردم خونسرد باشم و خیلی بی حس حالش رو بگیرم اما واقعیت این بود که مدلی که با کلمات بازی میکرد و چپ و راست پوزخند میزد در حد جهنم برام هات بود.

-ترجیح میدم چیزای خصوصیم رو برای خودم نگه دارم... 

هیونجین خنده ای از جوابم کرد و زبونش رو روی لب پایینش سر داد و اون لحظه اولین فکر مثبت هجده راجب خودش توی سر من شکل گرفت. فرو کردن دندونام توی اون لب ها چه حسی میتونه داشته باشه؟ در حالی که خودم از فکر خودم شرمنده و قرمز شده بودم دوباره گلوم رو مهمون یه قلپ گنده از نوشیدنیم کردم. 

-خب متاسفانه فکر کنم دیگه فهمیدی که من اهل اجازه گرفتن نیستم... 

هیونجین با خونسردی گفت و من معذب روی صندلیم تکونی خوردم. حس میکردم آخر این مکالمه یا خل میشم یا ذوب میشم... 

دیگه تحمل نگاهش رو نداشتم بنابراین تصمیم گرفتم ماجراجویی های امروزم بهتره همین الان به سر برسه. کیفم رو جلو کشیدم و بدون اینکه بسته پول رو بیرون بیارم تند تند چند تا اسکناس درشت ازش جدا کردم و روی میز گذاشتم.

-من...من دیگه باید برم... 

زیپ کیفم رو بستم و از جا بلند شدم.  

-اینام واسه پول غذاها... 

هیونجین در حالی که خیلی خونسرد حرکات مضطربم رو تماشا میکرد سری به نشونه فهمیدن تکون داد. زیپ کیفم رو کشیدم و به زحمت نگاهم رو از چشماش جدا کردم. 

-انگار پسر شجاع رو دوباره ترسوندم... 

توجهی به حرفش نکردم و از میز فاصله گرفتم اما هنوز چند تا قدم رو کامل نکرده بودم که مچم رو چسبید. به حالت سوالی نگاش کردم.  

-شمارت... 

لبم رو گاز گرفتم و بدون اینکه بخوام سرتق بازی دربیارم گوشیم رو دادم دستش. هیونجین شماره خودش رو گرفت و بعد صدای ویبره ای که از جیبش خارج شد گوشیم رو پس داد.

-بهت زنگ میزنم...بهرحال تو شرط رو باختی و باید به قولت عمل کنی... 

باشه آرومی زیر لب گفتم و بدون یه لحظه تردید بیشتر از میز فاصله گرفتم. وقتی از رستوران خارج شدم یه نفس عمیق و پر استرس رها کردم. حس میکردم فقط نگاه های خیره اش تو دقیقه  

های آخر باعث کاهش وزنم شده... 

اما خب برای اولین بار تو یه مدت طولانی حسابی بهم خوش گذشته بود و این به خاطر این نبود که فست فود خوردم...میدونستم علتش حرف زدن با آدمی مثل هیونجین بوده...  

فکر کنم هرکی که قصد مردن داره باید قبلش با یکی به بیخیالی اون آشنا بشه...حالا حتی مردن هم آسون تر به نظر میرسید....

Report Page