Before

Before

Shiva

Chapter 2:

زیر لب گفتم و خواستم دست جیون رو بچسبم که خواهرم رفت سمت هیونجین و دستش رو برد بالا. با بهت به صحنه مقابلم خیره شدم و هیونجین پوزخندی تحویلم داد و به جای گرفتن دست خواهرم تو یه حرکت بلندش کرد و اونو روی شونه هاش گذاشت.  

صدای جیغ پر ذوق جیون بالا رفت.  

-فقط حواست باشه عین داداشت برام بارون خوراکی درست نکنی کوچولو! 

هیونجین با خنده گفت و باعث شد جیون به سرعت زبونش رو بکشه زیر قیف بستنیش تا مانع چکیدن قطره های احتمالی بستنی روی سر هیونجین بشه. هوفی کشیدم و با قدمای حرصی جلو جلو راه افتادم.  

-این داداشت چرا انقدر بداخلاقه؟

صدای هیونجین رو شنیدم که از جیون پرسید و دندونام رو روی هم فشار دادم.  

-اخه میخواد بمیره... 

جیون صادقانه گفت و باعث شد چشمام گشاد بشه. اما برنگشتم سمتشون تا واکنش هیونجین رو ببینم. وقتی بالاخره رسیدیم جلوی در خونه ناخواسته نفس راحتی کشیدم. جیون یه بند برای هیونجین شیرین زبونی میکرد و جمله های گاه به گاه هیونجین به طور عجیبی اعصابم رو به هم میریخت. دستام رو دراز کردم سمت جیون تا بیاد تو بغلم و همینطور که جیون از گردن هیونجین 

آویزون شده بود تا خودش رو به آغوشم برسونه چشمام ناخواسته برای چند ثانیه توی چشمای مرموز پسر روبروم خیره موندن. اینا عجیب ترین چشمهایی بودن که تا حالا دیده بودم!  

به سرعت نگاهم رو گرفتم و جیون رو کشیدم تو بغلم و بعد گذاشتمش زمین و جلوش روی پا نشستم.

-میری تو عین یه دختر خوب مسواک میزنی و دستات رو میشوری...اگه مامان پرسید کجام بگو با دوستش رفته بیرون...در رو هم باز نکن اگه پشمک بیاد بیرون من نمیرم دنبالش بگردم! 

جیون سری به نشونه باشه تکون داد. بلند شدم و دسته کلیدم رو از جیبم دراوردم و در رو باز کردم. خبری از ماشین پدرم نبود و این به این معنا بود که دعواش با مادرم زیادی شدید پیش رفته و دوباره تصمیم گرفته شب رو تو شرکت بگذرونه. سری از روی تاسف تکون دادم و یه بوسه کوتاه روی موهای جیون کاشتم.  

-دور و بر مامان هم نچرخ باشه؟ 

جیون نگام کرد و بعد با لب های آویزون باشه ای گفت.دلم یه جورایی از اینکه خواهر کوچولوم انقدر تجربه روزهای اینجوری داشته که بدونه نباید این مواقع سمت مادر پدرش بره گرفت. یه بوسه دیگه به سرش زدم و با یه لبخند تصنعی در رو بستم.

-خب... 

-خب... 

هیونجین با نیشخند گفت و من معذب فقط حرفش رو تکرار کردم. 

-خب اول بگو چرا میخواستی دزدی کنی پسر شجاع؟  

اخمی بهش کردم و اون در جواب حالتم چشماش رو چرخوند.  

-بیخیال بابا! باور کن قصد ندارم زنگ بزنم بیان واسه خاطر یه کاپ کیک بگیرنت و خودمم پلیس مخفی نیستم! 

هوفی کشیدم و دستام رو تو هم گره کردم.  

-به نظر نمیاد وضعتون بد باشه...خل و چل هم به نظر نمیای! 

هیونجین اول با سر به خونه امون اشاره کرد و بعد به خودم زل زد.  

-چون میخوام بمیرم!  

نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم با این پسر غریبه صادق باشم اما جمله ها قبل اینکه بتونم جلوشون رو بگیرم از دهنم فرار کرده بودن.

-اوه...که اینطور... 

هیونجین خونسرد گفت و من که توقع داشتم یه واکنش متفاوت تر بگیرم گیج بهش نگاه کردم.  

-واسه اینکه میخوای بمیری میخوای دزدی کنی؟ 

هیونجین راه افتاد و من ناخواسته دنبالش کشیده شدم. 

-اره...یه کارایی هست که قبل مرگم میخوام انجامشون بدم...دارم یه لیست درست میکنم... 

هیونجین سری به نشونه فهمیدن تکون داد.  

-مریضی؟ 

-چی؟  

با اخم پرسیدم.  

-منظورم این بود سرطانی چیزی داری؟ 

تند تند سر تکون دادم.  

-نه...خودجوش میخوام بمیرم...

چرخید سمتم و با صدا خندید.  

-خودجوش میخوام بمیرم دیگه چیه! اسمش خودکشیه بچه جون! 

پشت چشمی نازک کردم.  

-خودم میدونم اسمش چیه... 

-خب لیستت چند تا چیز توش داره؟ 

-هنوز کامل نشده...دارم روش فکر میکنم... 

بی حوصله جواب دادم و هیونجین دوباره چرخید سمتم.  

-اینجوری که نمیشه...تو که مریض نیستی که بیفتی بمیری و اگه هی بخوای به لیستت موارد جدید اضافه کنی هی تایم مرگت رو عقب میندازی...باید زودتر لیستت رو ببندی! 

سری به نشونه فهمیدن تکون دادم.  

-اوه راست میگی... 

-راستی تو اسمت چیه؟ 

-جونگین...

-هیونجین... 

دستام رو توی جیب شلوار جینم فرو بردم و خمیازه ای کشیدم.  

-میدونم...به جیون گفتی دیگه... 

هیونجین چیزی نگفت و من از گوشه چشم مشغول برانداز کردنش شدم. پوست گردنش و بازوهاش تقریبا برنزه بود و نشون از این  

داشت که پسر کنار دستم زیادی تو فضای باز میچرخه. بلیز آستین کوتاهش کامل به اندامش چسبیده بود و انتهای یه تتو هم از پایین آستینش معلوم بود. تفاوت ظاهری بینمون بیداد میکرد. قدش ازم بلندتر بود... تقریبا برنزه بود و من انگار سالها بود آفتاب بهم نخورده...اون ورزیده بود و من لاغر مردنی...لباساش داد میزد که بچه شر محله اس و من عین احمقای دوازده ساله لباس پوشیده بودم.  

-اگه دید زدنت تموم شد بهت بگم کجا داریم میریم!

از خجالت اینکه زل زل نگاه کردنم لو رفته یه لحظه حس کردم بهتره بچرخم و به سرعت به سمت مخالف شروع به دویدن کنم اما در عوض پشت چشمی نازک کردم.  

-دید نمیزدم! داشتم ارزیابی میکردم! باید ببینم دنبال کی راه افتادم؟ 

هیونجین خنده پر صدایی کرد.  

-از کی تا حالا ظاهر آدم ها باطنشون رو معلوم میکنه پسر شجاع؟ الان مثلا من عوضی باشم تو متوجه میشی؟ 

چند ثانیه مغزم جون کند که یه جواب دندون شکن جور کنه اما موفق نشد و فقط بهم پیام "خفه شو ادامه نده" رو ارسال کرد در نتیجه چیزی نگفتم و به جلوی پام خیره شدم.  

-جایی که داریم میریم یه عتیقه فروشی کوچیکه...یه صاحب عوضی داره پس اصلا عذاب وجدان نگیر...من سرش رو گرم میکنم و تو هم یه چی که تو جیب جا میشه رو بردار...

-اما تو که گفتی خودت میخوای دزدی کنی! 

هیونجین چرخید سمتم.  

-تو میخوای بمیری نه من...پس اگه میخوای لیستت رو کامل کنی انقدر ترسو نباش! کاپ کیک دزدیدن حتی اندورفینم ترشح نمیکنه چه برسه به ادرنالین!  

چشمام رو چرخوندم و آهی کشیدم.  

-اگه گرفتنم چی؟ 

هیونجین کلاهش رو روی سرش بالا برد و دستی به موهای بلندش کشید و دوباره کلاه رو روی سرش گذاشت.  

-نیگا حتی بین موهام هم خورده کیک رفته!!!  

هوفی کشیدم.  

-میگم اگه گیر افتادم چی؟ 

هیونجین شونه ای بابا انداخت.  

-فقط لطف کن با من ادعای اشنایی نکن!

با بهت بهش خیره شدم.  

-عجب عوضی ای هستی!!! 

خنده ای کرد.  

-مگه بعد اون همه زل زدن نفهمیدی چه مدلی ام؟ یعنی بی فایده بود؟ 

از نیشخندی که چپ و راست روی لب های درشتش انگار داشت تانگو میرقصید داشتم متنفر میشدم. 

-باشه...ادعای آشنایی نمیکنم چون بهرحالم نمیشناسمت!!! 

با لحن حرصی ای گفتم و با قدمای بلند جلو جلو راه افتادم.  

-مگه میدونی کدوم وره که جلو هم افتادی؟ 

صدای پر تمسخرش متوقفم کرد و باعث شد دندونام رو روی هم فشار بدم. دیگه حرکت نکردم تا اون بیفته جلو و با اخم های تو هم مشغول پیروی ازش شدم. وقتی به نزدیکی عتیقه فروشی رسیدیم و هیونجین چرخید سمتم تمام بدنم عرق سرد کرده بود و کامل از دزدی و حتی مردن پشیمون شده بودم. چند لحظه بهم خیره موند  

و بعد اومد سمتم.  

-میدونی بعضی چیزها رو فقط یه بار میشه مزه کرد...فکر کن چه حسی داره که دم مرگ باشی و حسرت مزه هایی که نچشیدی رو بخوری!!! 

به چشمای جدی و مرموزی که زل زده بودن بهم خیره شدم و نفس عمیقی کشیدم.  

-فوقش گیر میفتی و پولش رو میدی... 

هیونجین خونسرد گفت و بدون اینکه منتظرم بشه راه افتاد سمت مغازه ای که حتی در و کرکره اش هم به نظر عتیقه میرسید. خودم رو به عیسی مسیح و تک تک حواریون سپردم و دنبالش رفتم. وارد مغازه که شدیم بوی نم و نا و یه بوی عجیب غریبی که هیچ ایده ای نداشتم از کجا میاد سریع پیچید تو دماغم و استرسم رو حتی بیشتر کرد.

احتمالا سلول انفرادی هم همین بوی کوفتی رو میداد!!! 

-حالتون چطوره آقای نام!!! به به میبینم حسابی رو اومدین! روز به روز جوون تر میشید! رازتون چیه؟  

هیونجین با صدای بلند این مکالمه تهوع آور رو با صاحب مغازه که یه مرد میانسال تاس و اخمو بود شروع کرد و من با قدمای لرزون مشغول گشت زدن تو مغازه شدم.  

-اینجا چیکار داری؟ 

صدای صاحب مغازه حسابی کفری و سرد بود و معلوم بود از هیونجین اصلا دل خوشی نداره. 

-حال دختر خوشگلتون چطوره؟ رفت دانشگاه؟ 

-ازش فاصله بگیر هوانگ هیونجین!!!  

مغازه دار تقریبا داد زد و باعث شد دستم رو که داشت میرفت سمت یه جا شمعی کوچیک به سرعت عقب بکشم و در عوض عرقای کف دستم رو با کنار شلوار جینم پاک کنم. اخه یکی نبود به من بگه این حماقت ها چیه میکنی...میخوای بمیری عین آدم بمیر...قلبم داشت با سرعت وحشتناکی انگار زیر گوشام میزد و قشنگ حرکت قطره های عرق رو روی پوست کمرم حس میکردم.  

-بابا من با دختر شما چیکار دارم...خودت که میدونی مدلم فرق داره...فقط حالش رو پرسیدم... 

-حالشم نپرس! اصلا خوشم نمیاد آشغالایی عین تو دور و برش بچرخن... 

صدای مکالمه هیونجین و صاحب مغازه با زوم شدن نگاه من روی یه فندک قدیمی به بک گراند ذهنم پیوست. آب دهنم رو قورت دادم و از گوشه چشم به سمت جلوی مغازه یه نگاه انداختم. هیکل هیونجین کامل زاویه دید آقای نام رو کور کرده بود. زیر لب برای بار آخر از خدا درخواست بخشش کردم و به سرعت فندک رو برداشتم و از ترس اینکه بعدا جیبام رو بگردن بدون خم شدن پام رو بالا آوردم و فندک رو چپوندم توی کفشم. تقریبا تا مرز خیس کردن خودم تو این چند لحظه گذشته پیش رفته بودم. با قدمای لرزون رفتم سمت هیونجین و سیخونک آرومی به کمرش زدم که باعث شد بچرخه سمتم. 

-چیزی انتخاب کردی جونگینی؟ 

گیج نگاش کردم و با چشم و ابرو اشاره کرد که بگم نه.  

-اممم...نه... 

هیونجین سری به نشونه فهمیدن تکون داد و بعد چرخید سمت آقای نام.  

-یه مشتری توپ از دستت رفت...مطمئن باش به خاطر اخلاقته... 

-مشتری نخواستم گمشید بیرون! 

آقای نام داد زد و هیونجین یه دفعه دستم رو چسبید و من رو از مغازه کشید بیرون. تقریبا تا یه خیابون پایین تر دنبالش به حالت دو کشیده شدم.  

-بگو که موفق شدی!

وقتی بلاخره توقف کردیم نفس زنان پرسید.  

هوفی کشیدم و سری به نشونه آره تکون دادم. چشماش برقی زد.  

-توقع داشتم بو برده باشه..خیلی ضایع بودی... حالا چی برداشتی؟ 

خم شدم و از تو کفشم فندک رو کشیدم بیرون و گرفتم سمتش.  

-فندک؟  

خندید.  

-مگه سیگار میکشی؟ 

چشمام رو چرخوندم.  

-نه...اما تو اون شرایط دیگه به اینکه به دردم میخوره یا نه فکر نمیکردم... 

دوباره به خنده افتاد و بعد فندک رو از دستم قاپید.  

-چطوره بریم اینو یه مغازه دیگه بفروشیم و بعد با پولش بریم خوش بگذرونیم؟

مسلما باید میگفتم نه میخوام برگردم خونه اما لحظه بعدی داشتم با یه لبخند گشاد دنبالش میرفتم سمت دیگه خیابون. امروز برای اولین بار طعم واقعی هیجان رو چشیده بودم و شاید اگه اون پیداش نمیشد اوج هیجانم همون خفه شدن توسط یه کاپ کیک مونده میشد!!! 

پس علتی نداشت که دنبالش نرم...اگرچه که کل هیکلش بوی دردسر میداد.... 

اما مهم نبود، من بهرحال قرار بود بمیرم!

Report Page