Beach

Beach

𝘋𝘢𝘯𝘪𝘦𝘭🖤⛓️

پسر قد بلندی همراه با آوردن دستش رو به جلو، بلند گفت:

_خیلی خب. نقشه اینه. همگی آماده این؟

پنج پسر کوتاه تر از خودش، دستشون رو روی دست پسر قد بلند گذاشتن و باصدای بلند تاییدش کردن.

_آررههه!

دستش رو دراز کرد تا در رو باز کنه که پسر دیگه ای با اضطراب گفت:

_ولی نامجون هیونگ. اگه بفهمه داریم بهش دروغ میگیم چی؟

نامجون نگاهی به همشون کرد.

_اگه شماها ضایع بازی درنیارید قطعا مو لای درز این نقشه نمیره! و اینکه اینم دروغ نیست و یه لطفی به دوست عزیزمونه. پس نگران نباشید. ما از پسش بر میایم. خودتو جمع و جور کن جونگ کوک!

پسری که کنار جونگ کوک نشسته بود، دست جونگ کوک رو گرفت و آهسته فشرد و رو به نامجون کرد.

_پس من و جونگ کوک میمونیم تو ماشین و هروقت جین هیونگ بهمون خبر داد، راه میافتیم و کارارو درست میکنیم. بقیش دست هوسوک هیونگه که نقشه ی اصلی رو به خوبی اجرا کنه!

جین سمت درب خیز برداشت و در رو باز کرد و نامجون رو غرولند کنان به بیرون از خودرو هل داد.

_وای وای دیر میشه زود باش باید بریم تو دیگه!

سه تا پسر باقی مونده تو ماشین بهم نگاهی انداختن و منتظر علامتی از طرف جین شدن.

جین و نامجون زنگ در رو زدن. یکبار، دوبار، همینجوری زنگ میزدن. پسری عصبی درب خونش رو باز کرد و غرید.

_خب چتونه؟! زنگ در سوخت!

جین و نامجون با تعجب به ریخت و قیافه ی پسر نگاه کردن. حوله ی حموم سبز رنگ، حوله ی سر زرد رنگ، دمپایی با طرح پنگوئن و ماسک ماست و خیار‌ روی صورت پسر. جین و نامجون با خنده گفتن:

_ وای خدا نکشتت جیمین. این چه ریخت و قیافه ایهه!

جیمین با درک موقعیت دستش رو به پیشونیش کوبید و بعد با انزجار به کف دست کثیف شدش نگاه کرد.

_ اوا خاک تو سرم! بیاید داخل تا من این افتضاح به بار اوردم رو درست کنم و برگردم پیشتون.

جین و نامجون داخل خونه جیمین شدن و روی یکی از مبل ها نشستن. داشتن باهم حرف میزدن که جیمین با لباس های عوض شده همراه با دوتا لیوان شربت پرتقال اومد سمتشون و لیوان ها رو گذاشت جلوشون.

_بخورید یکم خنک شید. خب چی شده جین هیونگ؟

جین اشاره ای به نامجون کرد و خودش لیوان رو برداشت و قلپی ازش خورد. نامجون بدون هیچ مقدمه ای گفت:

_باید بیای بریم تیمارستان.

آب پرتقال توی گلوی جین پرید.

جیمین متعجب نگاه کرد.

_تیمارستان!؟

جین نیشگون ریزی از پای نامجون گرفت که صدای آخی از میون لبهاش بلند شد. جین چشم غره ای رفت و وسط سرفه هاش گفت:

_نه بابا... منظورش بیمارستانه!

تعجب جیمین بیشتر شد.

_بیمارستان!؟ ها؟ چی میگید بابا.

نامجون و جین باهم گفتن:

_ یونگی بیمارستانه!

لحظه ای رنگ جیمین پرید. با تعجب به دوتا پسر روبروش نگاه کرد و با زمزمه ای از حال رفت. نامجون وحشت زده سمت جیمین دویید که سر زانوش به میز خورد. بازم آخی گفت که جین کنارش ‌زد و جیمین رو چک کرد و گفت:

_ اراممم. الان خودتو میکشی نامجونا! چیزیش نشده فقط از حال رفته! حالا بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.

جین و نامجون زیربغل جیمین رو گرفتن و از خونه بیرون رفتن. هوسوک با دیدنشون سریع از ماشین پیاده شد و کمکشون کرد. جونگ کوک با تعجب گفت:

_ کشتینش؟!

نامجون درحالی که سر زانوش رو ماساژ میداد گفت:

_ نه. خودش از حال رفت. حالا زود باش باید برسیم پیش یونگی تا اونم از حال نرفته!

***

بعد از پارک کردن ماشین، هوسوک دویید سمت یونگی که پریشون منتظرشون ایستاده بود. هوسوک داد زد:

_یونگیاااااا

یونگی با دیدن بقیشون دستش رو تکون داد و با تعجب به جیمینی که بیهوش شده بود نگاه کرد.

_‌چه بلایی سرش اوردین.

نامجون باز هم حرف داخل خودرو رو برای بار دیگه برای یونگی بازگو کرد.

بعد از چند دقیقه کوتاه جونگ کوک و تهیونگ و جین و نامجون پیس پیس کنان به هوسوک علامت دادن تا چراغ هارو خاموش کنه. هوسوک درحالی که به سمتشون تند راه می‌رفت و سعی می‌کرد صدایی ازش درنیاد، کنترل تو دستش رو فشار داد و همه چراغ های تزئینی رو خاموش کرد. داخل تاریکی میدوید و چند باری نزدیک بود روی شن و ماسه های ساحل لیز بخوره و بیافته؛ اما خودش رو کنترل کرد‌.

و کنار پنج پسر دیگه پشت قایق کوچیکی پنهان شدن.

جیمین تکونی خورد و با چند پلک چشم هاش رو کامل باز کرد ولی جز تاریکی چیزی ندید. اولین چیزی که توجه ش رو جلب کرد، صدای موج های دریا بود. از روی صندلی ای که روش بود‌ بلند شد و چشم هاش رو ریز کرد و صدا زد:

_ بچه ها؟

یونگی از پشت نزدیک جیمین شد و با بشکنی که نزدیک گوشش زد، اون رو از جای پروند. جیمین گیج به پشت سرش برگشت که یونگی گفت:

_جیمین...

جیمین خنده کوتاهی کرد و با اخم ریزی گفت:

_ این چه مسخره بازی ایه؟ چرا اینجا انقدر تاریکه؟ ترسوندیم!

یونگی دست هاش رو به سمت جیمین دراز کرد و داخل تاریکی نیشخندی زد.

_حالا کجاشو دیدی شازده. باید برقصی!

جیمین هاج و واج به دست یونگی نگاه کرد که دستش رو گرفت و به سمت خودش کشید. جیمین با پرش کوتاهی تو بغل یونگی افتاد. صدای موسیقی ای از نا کجا آباد پخش شد. جیمین لحظه ای به صدای موسیقی که با صدای موج های دریا ترکیب شده بود گوش کرد و بعد با لبخندی دست هاش رو دور گردن یونگی قفل کرد. چرخ کوتاهی زد که با روشن شدن چراغ های ریز دور و برش همراه شد.

با ذوق به اطرافش نگاهی انداخت. بقیه ی پسرا دونه به دونه از پشت قایق بیرون اومدن.

یکدفعه یونگی برش گردوند و جلوی پاش زانو زد.

_پارک جیمین، با من ازدواج میکنی؟

جیمین با بهت بهش نگاه می‌کرد و با اشک شوقی که داخل چشم هاش حلقه زده بود به بقیه نگاه میکرد که منتظر بهش خیره شده بودن. سرش رو تکون داد و بغل یونگی پرید.

جونگ کوک داد زد: هیونگ، هیونگ! ببوسمش!

یونگی خجالت زده سرش رو پایین انداخت که جیمین این دفعه پیش قدم شد. جونگ کوک ناله اعتراضی ای کرد و دست جین رو کنار زد و غرید:

_ بابا میخواستم ببینم عهه.

هوسوک و نامجون قایق رو داخل آب هل دادن و کف دست هاشون رو بهم زدن و گفتند:

_ ماموریت با موفقیت انجام شد!

تهیونگ که احساساتی شده بود و با بغض به قایق نگاه می کرد، گفت:

_ سولمیتم به عشقش رسید.

جونگ کوک هم درحالی که اشک های خودش رو پاک میکرد اروم به کمر تهیونگ میزد و می گفت:

_بزرگ میشی یادت میره!

تهیونگ پوکر نگاهش کرد. جین و نامجون به قایق و اون دو عاشق که در جریان آب، زیر نور ماه، درحال عشق و حال کردن بودن با لبخند بزرگی نگاه می کردن. یکدفعه هوسوک به چیزی که دست نامجون بود اشاره کرد و سوالی پرسید:

_ عا... میگم که اون پاروی اون قایقه که جیمین و یونگی داخلشن، نیست احیانا؟!

چهار تا پسر به سمت نامجون و پاروی تو دستش نگاه انداختن که یونگی داد زد:

_نامجونننننن اگه بگیرمت میکشمتتتتت!

نامجون شوکه به بقیه و پارو نگاه کرد. پارو رو انداخت همونجا و شروع به فرار در امتداد ساحل کرد.

چهار پسر دیگه هم هرکدوم از خنده روی شن و ماسه ها افتاده بودن و توجهی به موج هایی که پاهاشون رو خیس میکرد نداشتن.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

سلام!

دنیلم و امیدوارم این سناریو رو دوست داشته باشید.

خیلی ممنون و روز خوبی براتون آرزو میکنم:)


Report Page