Bdi

Bdi

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

ادامه پارت 483


حدس میزدم حالا ایمان دیگه بیدار شده باشه ولی نه...هنوزم درحال دیدن خواب هفت پادشاه بود!

یه تاپ و شلوارک سیاه رنگ از کمد بیرون آوردمو پوشیدم...از خیر سشوار کشیدن موهام هم گذشتم چون خواب ایمان بهم میخورد و ترجیح داوم باهمون حوله اونقدر بتکونمش که خشک بشه و نمش گرفته بشه....دستها و پاهامو نرموکننده زدم وبعد آروم آروم رفتم سمتش و کنارش روی تخت دراز کشیدم.

صورتش سمت خودم بود.دلم میخواست لمسش کنم واسه همین انگشتمو آروم آروم رو صورتش کشیدم....

قبلنها فکر میکردم خیلی آدم بدشانسی ام.دلیلشم دوستی ها و عشق و عاشفگقی های بی سرانجامم بود...

شاید مثلا آمین....

فکر میکردم بعداون نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم و حتی یه مدت بخاطرش دیگه اعتماد بنفسی برام نمونده بود.

و چه شبها و روزهای بدی رو بخاطرش گذرونده بودم اما حالا میفهمم کار خدا بی حکمت نبوده..

اون اگه آمینو از من گرفت عوضش بهترین مرد دنیارو بهم داد....بهترین

چشمامو بستمو آهسته بوسیدمش و به محض اینکه سرمو عقب بردم دیدم چشماش باز و داره میخنده....

متعجی گفتم:

-عه بیداری!؟

به شوخی گفت:

-میخواستی بهم تجاوز کنی آره!؟؟؟

خندیدم....

Report Page