BBF♾

BBF♾

Sarvin

8 May 2021, Saturday


روزی رو یادم میاد که هشت سالم بود، نیمکت یکی مونده به آخرِ ردیف وسط نشسته بودم و با بقیه دوستام، حرف میزدیم. اولین زنگِ اولین روز مدرسه بود و معلم طبق معمول کاری بهمون نداشت. چندنفری غایب بودن و چند نفری دیر رسیده بودن. 

حدود یه ربع مونده به پایان زنگ، چند تا تقه روی در خورد و یکی از پشت در اجازه خواست که بخاطر زیاد بودن سروصدا نتونستم دقیق بشنوم. وقتی در باز شد، یه دختر قد کوتاه با سر بالا داده و قدم های اروم داخل اومد و وسط کلاس وایستاد. کیف صورتی رنگی که با چرخ هاش پشت سرش رو میکشید یادمه. 

"اسمش چیه؟" یکی از دوستای جدیدم پرسید و من، تو ذهنم به حدس زدن اسمش فکر کردم. مقنعه سفید و تنگش، صورتش رو گرد و کشیده نشون میدادن و من گفتم شاید دوستای خوبی بشیم؟ 

زنگ تفریح همون روز، وقتی داشتیم از پله های سنگی پایین میرفتیم، کنار خودم دیدمش و اسمش رو پرسیدم. اسمش قشنگ بود. اخلاقش هم. صبور بود. یکی از شاگردای ممتاز کلاس. دوستی باهاش شیرین بود. چند روز بعد شماره اش رو ازش گرفتم.

سال 2017 بود و منِ راهنمایی، داشتم برای امتحانات آخر سال اماده میشدم که تلفن خونه مون زنگ خورد. انتظار یکی از دوست های رومخ و پرسروصدام رو داشتم. ولی با همون شوق و با همون ادب خاص خودش بهم سلام کرد. از همه چی حرف زدیم. از سه سالی که مدرسه هامون جدا شده بود و از هم خبر نداشتیم. از امتحانایی که داده بودیم و از دوستایی که داشتیم. یادمه عمه‌ی وقت نشناسش پشت خطی اومد و مجبور شدیم قطع کنیم. 

اوایل سال 2019، یه روز گرم و تابستونی تو آموزشگاه زبان، جلوی در کلاسم وایستاده بودم و منتظر هیچ کس بودم. یکی که سرش پایین بود با تمام توانش داشت از پله ها بالا میومد و، این حس که لحظه اخر یه تصویر میاد تو ذهنت رو میدونی؟ دقیقا همون لحظه فک کردم چقد جالب میشه اگه یکی از دوستای قدیمی مو ببینم و بنگ! وقتی با جیغ بلند پریدیم بغل هم فک کردم اون روز گرم چقد میتونه بهتر و فوق العاده تر بشه. 

بعد از اون هر سری با دوستش، حدیث کنار در کلاسم منتظر وایمیستاد تا بیام و فاصله کم کلاس تا در خروجی رو باهم طی کنیم. حرف های مزخرف و خنده های بلندمون رو هنوز هم یادمه. صبح ها باهم چت میکردیم و با شوق و ذوق منتظر بعد از ظهر میموندیم تا تو کلاس هم دیگه رو ببینیم. من ارشدش بودم. با اینکه ازم بزرگتر بود. امتحانات رو کپی میکردم و جواب رو از معلم میگرفتم و بهش میدادم تا اون نمره کاملی بگیره. به جریان وقتایی که من از معلمم سوال میپرسیدم و اون با حوصله کنار دیوار وایمیستاد تا من بیرون بیام.

برخورد هامون، هرچند غیر منتظره و اتفاقی، بهم این رو گوش زد میکردن که اینها نشانه ان. کدوم ادمی هر سه بار با کسی برخورد میکنه که یه فرق خیلی روشن با بقیه افراد زندگیش داره؟

بعد از اون بیشتر حرف زدیم. از همه چی. از مسخره بازی هامون. از گروه های مختلف و خواننده مورد علاقه مون. از کرم هایی که روهم میریختیم و از طرفداری هامون از همدیگه. جدانشدنی بودیم.

از کوید و قرنطینه ممنونم. حتی از مامان میترا که با فرستادنش به مدرسه دیگه، باعث شد ارتباطمون باهمدیگه محکم تر بشه.

ما رویا پردازی بودیم. از آینده ای که هیچ مرد و زنی یا پارتنری توش نبود حرف میزدیم و با همدیگه، هرجا که میرفتیم رو به زبون میاوردیم. سوار ون زرد رنگی که من به زور اجازه خریدنش رو گرفتم، میرفتیم شمال و میترا از عکس های یهویی ای میگفت که با مسخره ترین حالت های ممکن گرفتیمشون. از خونه کوچیک و نقلی ولی دنجمون که مال فقط ما دو نفر بود. از غذاهایی که میسوزوندیم و باید از بیرون یه چیزی سفارش میدادیم. از کار خسته کننده ولی پر درامدمون و از بعد از ظهر هایی که با همدیگه کیک میپختیم. از شب های سرد و سال نویی که با همدیگه و کنارهم نتفلیکس تماشا میکردیم.

شناختن میترا، بهترین و به جا ترین کاری بود که تو کل عمرم کردم. با وجود کارهای رومخ زیاد و لحظه های سختش، ولی پشیمون نیستم.

تو، ای ادمی که همه چیز های خوبو باهاش تجربه کردم، مرسی که تو زندگیم اومدی


- از طرف پاندا

Report Page