Bb

Bb

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۷۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


راستش تو ذهنم پیش پیش همه چی رو تقریبا حدس زده بودم .مثلا اینکه یلدا کفری و عصبانی میشه...دلگیر میشه...از عمه فرخنده و یا شاید حتی از پدرش بیزار میشه...گریه میکنه....

و گریه کرد.اشک تو چشمهاش حلقه زد و پرسید:

-واقعا!؟؟؟

آخ اخ آخ! پس شد اون چیزی که نباید میشد...ناراحت شده بود این دختر! کاش اصلا حرفشو پیش نکشیده بودم ...کاش نگفته بودم....ای لعنت به من که نمیتونم رازنگهدار باشم...دستپاچه گفتم:

-ببین یلدا...تو...تو نیاید ناراحت بشی...بخاطر نی نی کوچولوت هم که شده حتی اگه باید ناراحت بشی ناراحت نشو...ببین...این یه اتفاق کاملا عادی...عشق و عاشقی و دلدادگی که سن و سال سرش نمیشه میشه!؟

با پره ی روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت:

-چی میگی تو....مگه من ناراحتم....

متعجب گفتم:

-نیستی یعنی!؟ اگه نیستی پس این اشکا چی میگن!؟؟

باز گوشه ی روسریشو زیر چشماش کشید و بعد فین فین کنان گفت:

-یعنی تو هنوز فرق اشک شوق و اشک ناراحتی رو نمیفهمی !؟؟

یه آن هنگ کردم.گفت اشک شوق!؟؟ مگه میشد آخه! اشک شوق چی!؟؟؟

چپ چپ نگاهش کردمو پرسیدم:

-یلدا تو خوبی!؟ قبل اینکه بیای اینجا سرت نخورده به جایی!؟

خوشحال و قبراق گفت:

-نه من خیلی خوشحالم یاسی ...خیلی...میدونی من هیچوقت به تو نگفتم اما همیشه خیالم آسوده نبود یا تو فکر بابا بودم یا ایمان...خیالم از بابت ایمان راحت شد اما بابا نه....همش میگفتم تنهایی تو خونه میپوسه...

هیجان زده گفتم:

-یعنی توهم خوشحالی که بابات از عمه خوشش اومده!؟

مطمئن و محکم گفت:

-آره که خوشحالم...چون دلم نمیخواد بابا از صبح تا شبش رو تنهایی تو خونه بگذرونه....هر آدمی به همصحبت نیاز داره...هر ادمی....

اصلا انتظار لین شدت از منطقی و عاقل بودن رو از یلدا نداشتم....نیشم تا بناگوش باز شد که با تردید گفت:

-ولی...ولی....

سرمو جلو بردم و گفتم:

-ولی چی!؟

-میگم....از اخلاق تند عمه ات...یکم....آخه....نیز قبلا دوسه بار شوهر کرده.....

ریز ریز خندیدم.

-یلدااااا....عمه رو اینجوری نبین....ازدواجهای قبل از بابای تو سوتفاهم بود.... 

نتونست خودشو کنترل کنه و از خنده ریسه رفت و لا به لای خنده هاش گفت:

-ببین چه ترکیبی میشه بابای آروم‌من و عمه ی شلوغ و زبون دار تو....

-آره دقیقاااا...میگم‌بنظر تو...ایمان چی میگه!؟

باز رفت تو فکر و بعد گفت:

-نمیدونم والاااا.....فکر کنم خیلی هم خوش حال به عمه ی زبون دار تو بشه زن باباش.....

-آره فکرشو بکن...من از رفتار های بد ایمان میتونم پناه ببرم به مادرشوهرم...

دوباره باهم زدیم زیرخنده.‌‌

وسط خندیدنهامون حس کردم باز اون حال بد اومده سراغم چون صورتم درهم شد....

یلدا پرسید:

-چیشدی!؟ حالت بد شد!؟

لیوان چاییم رو برداشتمو گفتم:

-نمیدونم....از صبح که پا شدم همچین بگی نگی حال و هوام خوب نی....

با هیجان و انگار که چیزی رو بخواد کشف کنه تند تند گفت:

-ببینم...حالت تهوع هم داری!؟

-آره دارم

-حس نمیکنی حالت از بعضی چیزا بهم میخوره!؟

-آره آره....

چشاشو گرد کرد و گفت:

-منم همینجوری بودم...بعد....

هیجان زده گفتم:

-بعدش فهمیدی که چی!؟

به شکمش اشاره کرد و گفت:

-بعدش شد این....

هیییییینی گفتمو بعد دستمو رو شکمم گذاشتم و گفتم:

-یعنی میگی من....من....

خندید و با گرفتن دستهام‌گفت:

-وای خدا داداشم داره بابا میشه!

ماتم برد....باورم نمیشد...یعنی من باردارم !؟


کانال چک شه چون این چند روز پارت نداشتیم عصرم پارت داریم

Report Page