BB

BB

MARÌA
U

کلید رو توی در رنگ و رو رفته و پوسیده چرخوند و وارد خونه ی قدیمی و کوچکش شد.

نگاه سرد و بی روحشو سر تا سر خونه چرخوند، تن خسته و دردناکشو روی مبل زوار درفته اش انداخت .

چشماشو بست و سعی کرد کمی آرامش برای ذهنش فراهم کنه.

میدونست باید تا چند ساعت دیگه جلوی استودیو باشه ولی پاهای بی جونش این یاری رو بهش نمیدادن که بلند بشه و لباس های مخصوصش رو بپوشه.

بعد از اون اتفاق تلخی که براش افتاد دیگه نتونست انرژی قبلشو به دست بیاره .

از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق کوچکش.

لباس های زیبا ولی قدیمیشو در آورد.

شاید این دفعه شانس باهاش یار بود و میتونست قبول بشه.

پس وقت رو تلف نکرد و از جاش بلند شد، همینجوری که داشت از خونه بیرون میرفت نگاهش قاب عکس روی دیوار نشونه گرفت.

لحظه ای سر جاش ایستاد ولی دوباره با عجله از خونه بیرون رفت.

هوا سرد بود و ژاکت نازکش خیلی تاثیری توی گرم کردنش نداشت.

توی چشمای درشت قهوه ای رنگش امید کمی موج میزد.

جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد.

بعد از مدت کمی سوار اتوبوس شد. 

دستاشو توی جیب ژاکتش ‌کرد که کمی گرم بشه.

با پلاستیک توی دستش بازی بازی کرد تا زمانی که رسید جلوی استودیو .

با استرس و هیجان دستاشو بهم مالید، شاید این امتحان میتونست زندگی جهنمیشو پایان بده.

داخل استودیو شد و منتظر به مرد عبوس جلوش نگاه کرد.

_خب، تو کیم ا/ت هستی؟

بله ی آرومی گفت.

_خوبه، لباس هاتو عوض کن و بعدش برو داخل اتاق انتظار.

رفت داخل اتاقی که گفته بودن.

لباس هاشو عوض کرد و خیره به آینه قدی توی اتاق شد.

تن نحیف و ظریفش توی اون لباس های باله زیبا و 


پرستیدنی به نظر میرسید.

توی خودش جمع شده بود و منتظر به در اتاق نگاه میکرد.

_کیم ا/ت، نوبت توعه.

با اضطراب از جاش بلند شد و درون اتاق رفت.

بر عکس تصورش که فکر میکرد آدم پیری اونجا باشه مرد جوان و زیبایی رو روبه روش دید.

از زیباییش نفسش بند اومده بود.

_خب؟ شما خانم کیم هستید؟

هرگز فکرشو نمیکرد که یک فرد بتونه همزمان هم صدای قشنگی داشته باشه هم قیافه ی خوبی، ولی این مرد تمام معادلاتشو بهم ریخته بود.

حواسشو کمی جمع کرد.

_ب.....بله منم.

خوبه ای گفت و از جاش بلند شد.

محو اندام ورزیده و قویش شد که با صداش به خودش اومد: خب ا/ت، آهنگی برای شروع کارت میزارم.

هر چی بلدی رو کن.

آهنگ ملایمی گذاشت و منتظر به دخترک نگاه کرد.

نفس عمیقی کشید و روی مکان مورد نظرش جاگیر شد. به آرومی چرخشی توی کمرش داد.

پاهاشو متناسب با ریتم آهنگ تکون میداد و سعی داشت که بهترین اجراشو به نمایش بذاره.

 چرخید و چرخید و چرخید؛ و حرف مادرشو به یاد بیاره که همیشه دوست داشت بالرین حرفه ای بشه.

با آخرین چرخش روی اون یکی پاش ایستاد و کمرشو برگردوند.

منتظر به مرد جواب که مبهوت مونده بود نگاه کرد

 با دیدن نگاهش سریع خودش رو جمع و جور کرد: خب، تکنیک های این رقصو مثل اینکه به خوبی بلدید.

فقط به کمی دقت و تمرین نیاز دارید.

خوشحال میشم که توی تیم داشته باشیمتون‌ خانم کیم

باور نمیکرد چیزیو که داره میشنوه.

با خوشحالی مضاعفی از استودیو بیرون اومد.

هیچ وقت فکرشو نمیکرد بتونه توی تیم بالرین‌ های معروف باشه.

تصمیم گرفت بره پیش مادرش

برای همین دست گل ارزون و کوچکی برای مادرش خرید و رفت جایی که بود.

دست گل رو آروم روی قبر گذاشت و با خوشحالی غمناکی باهاش حرف زد:سلام اوما؛ ببخشید که دیر اومدم پیشت،

یادته که میگفتی همیشه دوست داری ببینی رقاص باله ی ماهری میشم؟

الان اومدم بگم بهت که تونستم این آرزوتو بر آورده کنم.

اوما هنوز اول کارم، ولی برام دعا کن که تا آخرش بتونم.

طبق معمول حرف زدن با سنگ سرد آرومش میکرد.

از جاش بلند شد و آروم با قدم های کوتاه از خانه ی ابدی مادرش دور شد.

_ا/ت شی، باید قدم های اروم طبق اهنگ بر داری،

 سعی میکرد مثل گفته های مرد جذاب رو به روش عمل کنه.

بعد از کلی تمرین خسته روی زمین نشست و سعی کرد کمی نفس بگیره.

_آقا.....

_پارک جیمین هستم ، ولی تو میتونی جیمین صدام کنی ا/ت.

اسمش....اسم قشنگی بود.درست مثل چهره ی دلنشینش.

_جیمینا، میگم تا کی باید انقدر تمرین کنم؟

به نظر میومد اسمش با صدای دلنشین ا/ت قشنگ تر شده بود.

_تا زمانی که مسابقات شروع بشه.

دستشو سمتش دراز کرد. با تردید نگاهش کرد و بلاخره دستشو گرفت و به آرومی از جاش بلند شد.

_خب دوباره شروع کن.........

بندای لباسو محکم تر کرد و سعی کرد استرس ناشی از هیجان و کنترل کنه.

جیمین واقعا توی اون لباس جذاب شده بود: هی آروم باش و سعی کن بهترین اجراتو به نمایش بذاری، باشه؟

باشه ای گفت که اسمشو روی صحنه گفتند.

تمام گوشه و کناره ها پر بود از بالرین های مختلف.

با هیجان و استرس مخفی از روی پله ها بالا رفت.

سر جاش ایستاد و به استاد جذابش که با وقار نشسته بود نگاه کرد.

 صدای آهنگ فضارو پر کرد.

شروع به رقصیدن کرد.

پاهای کشیده اش رو طبق حرف های استادش به حرکت در میاوردرقصیدنش ماهرانه بود...

همه اینو از حرکت های ظریف و زیباش میفهمیدن.

حتی استادی که روی صندلی نشسته بود و خیره به حرکاتش بود.

ا/ت اونو پرت میکرد به خاطرات گذشته اش.

زمانی که مینشست روی صندلی و معشوقه ی عزیزش براش میرقصید.

هنوز با گذشت سه سال و نامردی تمامی که در حقش کرده بود بازم بهش فکر میکرد .

با چرخیدن دوباره ی ا/ت و پرش نرمش بیشتر توی خاطراتش فرو رفت.

به اینکه شاید بهتر بود میبخشیدتش، این همه سال جدایی روی فکر و ذهنش تاثیر بدی گذاشته بود.

با آخرین حرکت ا/ت صدای دست تماشاچی ها بلند شد،

اون دختر فرق میکرد، پاکی و معصومیت خاصی توی چشماش بود که نمیتونست دخترک و با عشق سابقش مقایسه کنه

Report Page