گل پسند

گل پسند

t.me/takbargi

آخر هر هفته می رم منزل مادر، اگر پنج شنبه ظهر برم سر راه چند سیخ کباب کوبیده و یکی دو سیخ هم بال کبابی و یک سیخ گوجه پشتش و چند تا نوشابه زرد، و ماهی یکبار هم بعد از حقوق دو تا پاچه و کمی هم بنا گوش می خرم. معمولن هر دو هفته یکبار چهارشنبه ها میام منزل مادر. 

سلام.

 شاه اومد!!

 تکه کلامشه،

 معمولن جلوی درآپارتمان، بغل آسانسور میشینه و هر کدام از همسایه ها که بالا و پایین میشن باهاشون سلام و احوالپرسی می کنه. یعنی یه جورایی همه رو شرمنده می کنه، بخاطر اجتماعی بودنشه. خودش میگه منو آوردین توی قفس، درست میگه. یکجورهایی حصرخانگی. اما خوب چاره ای نبود، قصه‌اش را شاید یک روز براتون نوشتم.

.....چیزی که باعث شده بود از خواب بپریم صدای جیغ و ناله هایی بود که از داخل کوچه به گوش می رسید. حدس زدم یک کدام از زوج سالخورده ای که در خانه ی روبروی پشت پنجره مادر زندگی می کنند مرده اند. خب ما نمی توانستم مانع مرگ کسی شویم یا انتظار داشته باشیم کسی نزدیک به صبح نمیرد و اجازه بدهد تا ما از خواب بیدار بشوم و آنوقت ر.. رحمت را سر بکشد. و همینطور انتظار بیهوده ای بود اینکه اطرافیان مرده داد و فریاد راه نیاندازند آن هم در ایران که میزان جیغ به میزان محبوبیت مرده مربوط است. مادر با خلقی تنگ کنار پنجره رفت و به گریه زاریها نگاهی انداخت. ابروهاش پائین آمد و نگاهش دلسوزانه شد، نفهمیدم دلش برای چی سوخته بود. آنی خواستم بغلش کنم، آخه مادر توی سن سال حساسیه، فردا پس فردا دیگه نیست و البته گفته باشم که مرگ نوبتی نیست.

دماغ زنها قرمز شده بود و مدام همدیگر را در آغوش می کشیدند و می گریستند. گاهی تعدادی از مردها هم می آمدند وسط و تعدادی از زنها را در آغوش می کشیدند و دلداری می دادند. بازار درآغوش کشیدن گرم بود. ولی خبری از جنازه نبود. احتمالن جنازه باید داخل خانه باشد و حتما زنها از مرده می ترسند که بروند داخل و بالای سر جنازه گریه کنند تا مزاحم همسایه های شریفی مثل ما نشوند.

از در خانه بیرون رفتم برای خرید. از نبش خیابان اصلی، کوچه را رصد کردم. نمی دانستم آن دو زوج سالخورده قوم و خویش دارند که قادر باشند کوچه را به یک پارکینگ تمام عیار تبدیل کنند. اما نه یک تاکسی سرویس و یک موتور بیشتر جلوی خانه شان پارک نبود.

مردی مشکی پوش، از آنطرف کوچه با یک سینی خرما به طرفم دوید و خرما تعارف کرد. برای فاتحه گرفتن از مردم ولع عجیبی داشت. انگار منتظر بود کسی از کوچه خلوت رد شود و خفتش کند و برای مرده اش فاتحه جمع کند. به خوردن خیرات علاقه ای ندارم. این وقتها حس مضحکی سراغم می آید که می گوید خیرات طعم مرگ می دهد. تشکر کردم و گفتم "قبول باشه". عجب حرف احمقانه ای زدم. یادم آمد باید می گفتم "رحمت کنه". مرد خرما به دست هنوز دور نشده بود که پرسیدم « آقا مرحوم شده اند یا همسرشون؟». مرد گفت: «همسرشون». بعد پرسیدم: «اسمشون چی بود؟». من شوت بگو! نگاه ناجوری انداخت و گفت: «گل پسند» و رفت. چه اسم آوانگاردی داشت. چند باری بیشتر ندیده بودمش که برای خرید بیرون رفته بود. کمک کرده بودم تا خریدش را به داخل خانه ببرد. فکر میکنم آن کمک من بیشتر به دردش می خورد تا اینکه بخواهم برایش فاتحه ای چیزی بخوانم.

به خانه برمی گشتم، علاوه بر پارچه نوشت های زیادی که به در و دیوار زده بودند صدای عبدالباسط که جزئی از خاطرات مرگ آلود ما ایرانیان است پخش می شد. دوباره مرد خرما به دست به طرفم دوید. آنقدر با شتاب که چند قدم عقب رفتم. عقب رفتنم دست خودم نبود مربوط می شد به سیستم دفاعی همه ی انسانها که در برابر هجوم، واکنش نشان می دهد. مرد که انگار متوجه شده بود دویدنش غافلگیرم کرده عذر خواهی کرد و سینی را جلویم گرفت. احساس کردم اگر خرما بر ندارم دلش خواهد شکست. خرما برداشتم و اینبار حواسم رو جمع کردم و گفتم" خدا بیامرزه". همانجا ایستاده بود و منتظر بود خرما را بخورم. در همین گیر و دار ازآنطرف کوچه یک مرد سالخورده فرسوده را دیدم که با نگاهی نگران و ترس آلود به پارچه های سیاه نگاه میکرد. از گوشه دیوار آهسته رد می شد. شاید می خواست عزرائیل!، که بر بام خانه «گل پسند» نشسته بود متوجه او نشود. با انگشت اشاره مرد سالخورده را نشان دادم. او هم بلافاصله به سوی او دوید تا عوارضش را وصول کند. فرصت خوبی بود تا خرما را نخورم و به خانه بروم.

نزدیک غروب بود که از پنجره خانه عذاداران را نگاهی انداختم. مرد سالخورده درخت های داخل حیاط خانه را آب می داد و گه گاه نگاهی به اعلامیه همسرش می انداخت.

شک نداشتم چند روز دیگر بدجور تنها خواهد شد.

امضاء محفوظ

Telegram.me/takbargi



Report Page