Bat

Bat

دنیا

#پارت_۴۶۱



✨✨  تیغ زن  ✨✨




تاخواستم شماره ی آریو رو بگیرم و بهش زنگ بزنم،خیلی بی هوا قد و قامت خیلی بلند میلاد ماهانی رو رو به روی خودم دیدم.

عقب رفتم و بهش خیره شدم.لبخند زد و گفت:


-سلام رفیق! خوبی!؟


لبخند زدم تو اون شرایط واسم سخت بود خصوصا وقتی اینجوری جا میخوردم با اینحال لبخند دست و پا شکسته ای زدم و بعد گفتم:


-سلام. ممنون...خوبم...ببخشید من باید برم آخه...


حرفم رو برد و قبل از اینکه از کنارش رد بشم و برم پزسید:


-من به اون خبرنگار قول پسفردا رو دادم بنفشه.هستی که!؟ هان؟ امیدوارم دست منو نزاری تو پوست گردو....


لبهامو باز و بسته میکردم که حرفمو بزنم.که بگم نه نمیتونم...بگم حالا دیگه حتی نامزد دارم و بدون مشورت اون نمیتونم بعضی چیزارو تنهایی راجبشون تصمیم بگیرم اما...اما نشد...نشد اینو رک و پوست کنده بگم و فقط پرسیدم:


-برای من دردسر نمیشه که آخه من...


خیلی سریع و باخوشحالی گفت:


-نه نه نه! اصلا چه مشکلی!؟ هیچ مشکلی پیش نمیاد عزیزم.یه مصاحبه ی معمولی و ساده است همین! حالا این بله ی نهایی رو بده من خیالم راحت بشه...



واقعا مردد بودم.اونقدر مردد که هی یه " باشه" گفتن رو لفتش دادم تا وقتی که همون موقع از شانس خوب یا بد من آریو از درهای ورودی اومد داخل.

از بوی ادکلنش متوجهش شدم و بلافاصله سرمو به سمتش چرخوندم..یه نگاه به من و یه نگاه به ماهان انداخت.

لب باز کردم بهش سلام بکنم اما اون بدون هیچی حرفی از کنارمون گذاشت.

ماهان لبخند زد و گفت:


-چاکر دکتر...


لبخندی تصنعی زد و گفت:


-مخلص آقا!


حتی به منم نگاه نکرد.به منی که مثلا دیگه رسما نامزدش بودم و اون بدون هیچ حساسیتی میتونست بهش سلام بکنه اما اینکارو نکرد تا با هزار سوال از کنارم بگذره!

کنار آسانسور ایستاد و سرش رو با اخم به سمتم برگردوند.

ماهان دوباره پرسید:



-خب بنفشه قبول !؟



واسه اینکه زودتر خودمو به آریو برسونم تند و سریع جواب دادم:


-باشه باشه!


خیال جمع شد و با رضایت گفت:


-پس قرار ما پسفردا ساعت پنج عصر!فعلا بنفشه! پسفردا میبینمت!



خیلی سریع خداحافظی کردم که زودتر خودمو برسونم به آریو اما وقتی ماهان میلاوی رفت و تنها شدم چشمم به جای خالیش افتاد.

پس رفته بود.

نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و با گام های آروم به سمت آسانسور رفتم و رفتم داخل.

یعنی ناراحت شده بود؟ من واقعا خسته ی چالش جدید بودم.خسته ی بحث....

خسته از اینکه یه نفر برام تعیین تکلیف بکنه....

آسانسور که توقف کرد درو کنار زدم و اومدم بیرون.

اول به سمت خونه ی خودمون رفتم ولی بعد منصرف شدم و راهمو به سمت خونه ی آریو کج کردم.

خواستم زنگ درش رو بزنم ولی منصرف شدم.ترجیح دادم بدم خونه ناهار خودم و خودش رو بردارم و بعد بیام خونه اش.

آره...این تصمیم بهتری بود. دوباره رفتم سمت خونه ی خودمون.زنگ زدم و مامان درو برام باز کرد.

سلام کردم و رفتم داخل.

کیفم رو از روی دوشم پایین آوردم و پرسیدم:



-مامان من از غذای بیمارستان دوست نداشتم بخورم...ناهار چی درست کردی !؟



جارو برقی رو خاموش کرد و با جمع کردنش جواب داد:



-فسنجون.دوست داری!



به به کنان جواب دادم:


-آره عالیه!


-برات آماده کنم!


درحالی که سمت پله ها می رفتم تا زودتر دوش بگیرم و آماده ی رفتن پیش آریو بشم گفتم:



-اگه زحمتی واست نیست واسه من و آریو غذا گرم کن میرم خونه اش ناهارمو با اون میخورم....



لبخند زنان جواب داد:



-باشه دختر قشنگم!



با عجله پله هارو بالا رفتم و خیلی سریع خودم رو رسوندم به اتاق خواب رسوندم.لباسهامو از تن درآوردم و بعداز اینکه لخت شدم دویدم سمت حموم.

یه دوش چنددقیقه ای گرفتم و بعد هم حوله رو تنم کردم و اومدم بیرون.

سراغ اولین چیزی که رفتم کیفم بود.

تلفن همراهمو بیرون آوردم و چک کردم درحالی که انتظار تماس و یا پیامی از طرف آریو داشتم .

واسم عجیب بود.حتی یه تک هم نزده بود.گوشی رو گذاشتم کنار و رفتم سمت میز لوازم آرایشی.

نشستم روی صندلی و موهامو سشوار کشیدم اونم درحالی که همچنان منتظر تماسش بود...

نفس عمیقی کشیدم و به خشک کردن موهام ادامه دادم و اینجوری نتیجه گیری کردم که احتمالا از اینکه با ماهان میلادی مشغول صحبت بودم حسابی دلگیر شده !

بعد از خشک کردن موهام و پوشیدن یه بلوز سفید و شلوار فاق کوتاه صورتی رنگ شالی روی سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون.

مامان ظرف های غذا رو توی یه سینی مسی طرح قدیمی گذاشت و وقتی دید اومدم پایین اونو برداشت و از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:



-برید دوتایی بخورید.همچی واستون گذاشتم ...نوش جانتون!



لبخند زدم و گفتم:



-ممنون مامان!


اینو گفتم و با گرفتن سینی از دستش ،دمپایی های دیگه ای پوشیدم و از خونه زدم بیرون.

درو بستم و به سمت خونه ی آریو رفتم.

زنگ درو با چونه ام فشار دادم و عقب رفتم تا در رو برام باز بکنه

Report Page