'Ballet'
Sam.یول توی کوچه پیچید، ماشین بزرگش رو کنار پیادهرو جا داد و بعد از پارک کردنش؛ از اون پیاده شد.
سوییچ ماشین رو توی جیب شلوار مشکیش فرستاد و با رسیدن به رستوران موردنظرش، توی شیشههای دودیِ قهوهای که اطراف رستوران رو احاطه کرده بودن؛ نیم نگاهی به خودش انداخت و بعد از مطمئن شدن از ظاهر ایدهآلش، وارد شد.
رستوران، برعکس همیشه بسیار خلوت و خالی از مشتری بود. درخت کریسمسی که با گویها و ستارهها و اشکال مختلف تزئین شده بود؛ ریسههای برقیای که با چراغهای قرمز و سبزِ چشمکزنـشون در گوشه و کنار رستوران دیده میشدن؛ بوی دلنشین عود ـی که بالای شومینهی روشن، هوا رو معطر میکرد؛ همه و همه نشونه از سلیقهی خوبِ بکهیون و پدرش میدادن.
- سلام، به رستورانِ بیون خوش اومدید؛ اما الان تعطیلیم و حدودا پونزده دقیقهی دیگـ -
+ منم بک.
چان که میدید بکهیون با شنیدن صدای قدمهاش از پشت سرش، طوطیوار شروع به حرف زدن کرد؛ با آرامش همیشگیِ توی صداش حرف بک رو قطع کرد.
- اوه... سلام چان! انتظار نداشتم اینجا ببینمت، حالت چطوره؟
بکهیون دستهاش رو با حولهای که کنار سینک آویزون شده بود، خشک کرد؛ پیشبند کرم-قهوهایِ خوشرنگش رو دراورد و به سمت چانیول قدم برداشت.
+ پدرت کجاست؟
- اون امروز نیومده... و بخاطر همین یکم دیرتر رستوران رو باز میکنم چون دستتنهام و کارها هنوز موندهن.
بکهیون همونطور که چان رو به سمت صندلیای هدایت میکرد، گفت.
+ باید حرف بزنیم بکهیون.
- باشه،، ولی اول بگو چای یا قهوه؟
چانیول با همون صدای آرومش گفت و بکهیون ترجیح میداد قبل از شروع یه مکالمه که مهم بنظر میرسید، یه لیوان نوشیدنی گرم بنوشن.
*****
- خب، شروع کن؛ میشنوم.
بکهیون همونطور که روی صندلیِ روبروی چان مینشست، گفت و منتظر موند.
+ مقدمه نمیچینم و یکراست میرم سر اصل مطلب؛ فقط بهم قول بده که راستش رو بگی.
بکهیون که حالا اخم ریزی روی پیشونیش نشسته بود، سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و زیر لب؛ "قول میدم" ـی گفت.
+ بکهیون، تو همون بیون بکهیونِ کمپانی بالهی کِیاِنبی ـی، درسته؟ همونی که توی بزرگترین تئاتر سئول با یه گروهی از دنسرا قدرت رقصش رو به نمایش گذاشت و بیشتر از همه، درخشید؟ تو همون بیون بکهیون ـی، درست میگم؟
بکهیون قلبش تند میزد و کف دستاش کمی عرق کرده بود، جوریکه حدس میزد اگر دستهاش رو با لباسش پاک کنه ردشون روی اون میمونه.
- آره، من همونم.
+ چرا بهم نگفته بودی؟ و چرا یهو، و زمانی که توی اوج شهرت خودت بودی بدون سر و صدا به بوسان نقلمکان کردی؟
بکهیون پلک سنگینی زد و نفس عمیقی کشید.
- اونجا خیلی اذیت میشدم چان. همه چیز همونطور که از دور به نظر میرسید، نبود. شاید من اونجا میدرخشیدم اما هرگز نمیتونستم خودم باشم. مورد قضاوتهای زیادی قرار گرفتم و بارها و بارها با لقبهای بدی خطاب شدم. اینطور شد که رقصم رو، حرفهم رو به سلامت روحیم ترجیح دادم.
اخم ریزی روی پیشونی چان دیده میشد، اما نگاهش بسیار بامحبت بود. یول دستش رو دراز کرد و روی دست ظریفِ بکهیون، که کنار لیوان قهوهش به ارومی جا گرفته بود، گذاشت. لبخندی زد و به حرف اومد؛
+ بهت حق میدم؛ اما فراموشش کن، تو هنوز هم خیلی زیبا میرقصی.
بکهیون کمی شکه شد و مبهوت نگاهش کرد؛
- تو... تو من رو موقع رقصیدن دیدی؟ ولی کِی؟
چانیول لبخندی زد؛
+ یادم نمیاد دقیقا چه روزی از هفته بود، اما اون روز رو به خوبی یادمه. ماشینم رو همین نزدیکیا پارک کردم و قدم زنان، به رستوران نزدیک شدم. خیلی سرد بود پس دلم میخواست هرچه زودتر بیام تو.
چان کمی مکث کرد و بکهیون، با اشارهی سرش بهش گفت که ادامه بده.
+ همونطور که هندزفریـم رو از توی گوشم بیرون میاوردم، نزدیک تر شدم اما دیدن چیزی از پشت شیشه، از ورود منصرفم کرد. تو قشنگترین آهنگ ممکن رو پخش کرده بودی و داشتی به زیباترین شکل ممکن، باهاش میرقصیدی. یادم نیست چی تنت بود اما مطمئنم که اون پیشبند رو به تن داشتی.
و به کنار سینک اشاره کرد.
+ اونموقع بود که با خودم فکر کردم هیچچیز از پنجسال پیش تغییر نکرده؛ تو همچنان به همون ظرافت میرقصی و من همچنان همونقدر میخوامت.