Bady
@Bts_world07جلو تر رفتی تا بهتر بتونی اندامی که از نظر خودت خیلی بد بوده رو داخل آیینه نگاه کنی.
چند روزی بود که اعتماد به نفست پایین اومده بود و همش از خودت ایراد میگرفتی و چندین بار با جونگکوک سر همین مسئله دعواتون شده بود.
از داخل آیبنه به روی تخت نگاه کردی که دیدی روی تخت دراز کشیده و با گوشیش درحال بازی کردنه!
روی کناره تخت نشستی و هوفی زیر لب گفتی.
دست هات رو روی صورتت گذاشتی و آرنج هات رو روی زانو هات ستون کردی.
_واقعا دیگه نمیتونم..
کوک با شنیدن صدات ، کلافه از روی تخت بلند شد و از پشت بغلت کرد.
_باز داری از خودت ایراد میگیری هوم؟! بیب قبلا هم سر
این مسئله باهم صحبت کردیم..تو هر جوری باشی من عاشق خودت و بدنتم.
با لب هایی آویزون نگاخش میکردی.
لباست رو دادی بالا و دستت رو روی سینه هات گذاشتی.
_خیلی کوچیکن...نگاه کن اخه!
کوک با شنیدن حرفی که زدی سرش رو وسط سینت گذاشت.
_خیلی هم خوبن و خیلی کارا میشه باهاشون کرد..
با شنیدن حرفی که زد چشم هات اندازه گردو شد.
_پسره منحرف.. اصلا نمیخواد نظر بدی.
بلند خندید که ته دلت براش ضعف رفت.
محکم بغلت کرد و همراه با خودش روی تخت خوابوندت.
_ولم کن کوک.. کار دارم باید برم!
حلقه دست هاش رو محکم تر کرد و لب زد:
_کار داری یا قهر کردی؟!
همونطور که با دست هات سعی داشتی حلقه دست هاش رو باز کنی گفتی:
_عام..هردو!
+ولی من نمیزارم بری..جئون ا/ت!
نطرات رو به +15 برسونین🙂آپ سناریو بعدی بستگی به نظرات شما داره