Back

Back

#reva

صدای ظرف و ظروف توی آشپزخونه از خواب بیدارش کرد. بوی غذا رو هم میتونست حس کنه ولی بازم کافی نبود که باورش بشه اینا میتونه چیزی بیشتر از یه رویا، توی خواب شبونه ش باشه. 


شب خسته از سر کار پاره وقتش برگشته بود و چیزی که آرزو کرد این بود که یکی بیاد؛ خونه ی درهم ریخته ش رو مرتب کنه و وقتی بیدار شد براش غذای گرم درست کرده باشه، تا لازم نشه از کیمباپ ها و نودل هایی که ازشون متنفر شده بود بخوره. 


البته جین هیونگ آخرین نفر توی لیستش بود. اون مردک غرغرو باید تو دور ترین جای ممکن ازش میموند یا اون...


نه.

نباید به اون فکر میکرد.

هر چند، حتی با تلاش برای فکر نکردن بهش چشماش خیس شد و خواب رو از سرش پروند.


ایندفعه وقتی صدای ظرف هارو شنید میدونست خیال نمیکنه.

در نیمه باز اتاق رو کنار زد و وارد حال کوچیک خونه ش شد. چمدون کنار مبل بود و غیر از اون چیز دیگه ای اونجا نبود. همه ی ظرف ها کثیف یا پلاستیکی غذاهای آماده محو شده بودن و لباس هاش هم توی سبد پر از لباس کنار در حموم تلنبار شده بودن.


 درکل، توی این یک سالی که تنها زندگی میکرد شاید دومین یا سومین باری بود که خونه ش انقدر تمیز بود.


نگاهش روی چمدون قفل شده بود و تکون نمیخورد. اگه جین هیونگ اومده بود اونقدر غر میزد که مجبور شه از جاش بلند بشه و بهش کمک کنه. صدای سوت زدنی هم که وقت و بی وقت قطع و دوباره شروع میشد همه و همه نشون از حظور یه نفر میداد. همون آدمی که سعی میکرد فراموشش کنه ولی با هر بار دلتنگ شدن براش اشک میریخت.


همون کسی که یک سال پیش بدون هیچ دلیلی رفته بود و اینطور که معلوم بود دقیقا به همون شکل بی هیچ خبری برگشته بود.


آشپزخونه ی کوچیکی که به زور میز سه نفره توش جا شده بود دقیقا مثل یکسال پیش بود، انگار نه انگار تو این یکسال بد ترین وضعیت و شلوغ ترین موقعیت خودش رو داشته. شاید تقصیر خود جونگکوک بود که هیچ چیز رو تغییر نداده بود و سعی کرده بود همه چیز رو همونطور که بود دفن کنه.


_بیدار شدی کوکی؟ بیا بشین اینجا. صبحونه حاظره.

صندلی نزدیک به خودش رو عقب کشید و سمت اپن برگشت تا بشقاب رو آماده کنه؛

درست مثل یکسال پیش وقتی صبح ها با حوصله بیدار میشد و برای کوک صبحانه درست میکرد. 


جونگکوک جلوتر نرفت و همونجا، تزدیک ترین صندلی به قسمت خروجی آشپزخونه نشست. برخلاف همیشه تو صندلی که یونگی براش آماده میکرد و هیچ دیدی به خودش برای کوک نمیزاشت تا با گذاشتن غذای مورد علاقه کوک روی میز و سورپرایز کردنش، کوک اینبار اونجا نشست تا بتونه ببینه که یونگی چطور براش صبحانه درست میکرد. 


شاید این شبیه اون موقع ها نبود. مسلما نبود چون متوجه تامل کردن یونگی و پشت دستش که رو صورتش کشید، شد. 


با این حال یونگی درست مثل قبل برگشت و با لبخند بشقاب پر از املت و بیکن رو سمتش هول داد.

با اینکه خیلی گرسنه ش بود ولی میلی به خوردن نداشت. خیلی چیزا بودن که روی بی اشتهاییش تاثیر داشتن؛ اینکه خیلی وقت بود همچین چیزی نخورده بود، اینکه مدتی بود انقدر راحت غذا براش آماده نشده بود، اینکه یونگی اونجا نشسته بود و بهش نگاه میکرد یا اینکه بغض توی گلوش حتی بهش مهلت حرف زدن نمیداد چه برسه به غذا خوردن.


_کوک

_چرا رفتی


یونگی خودش رو جمع کرد. میدونست اون این رو یپرسه ولی هنوز براش آماده نبود.


_گفته بودم


_قانع کننده نبود


_برای خودمم نبود. فقط حس میکردم باید برم


_تو به من مهلت هیچکاری رو ندادی


_مشکل از تو نبود کوک، وقتی داشتم میرفتم گفتم، بازم میگم.من فقط فکر میکردم کافی نیستم. حس میکردم نمیتونم عاشقت باشم


_تو برای من کافی بودی. من...


بغضی که تمام مدت سعی میکرد نگهش داره بالاخره شکست و نزاشت حرف بزنه تا نوبت دوباره به یونگی برسه.


_متاسفم. شرایط خوبی نداشتم و تو هم خودت دردسرای خودت رو داشتی. حس میکردم که دارم سرد میشم و نمیخواستم بهت آسیب بزنم. فکر نمیکردم توی اون مدت انقدر بهم وابسته شده باشی...ما فقط دوماه بود که باهم بودیم. خودمو با همین راضی کردم که نمیتونی تو این دوماه انقدر بهم وابسته شده باشی؛ ولی وقتی رفتم دیدم نمیتونم فراموشت کنم. حتی اگه چیزی رو داشتم که دلم میخواست بازهم دلم برای چیزایی که باتو داشتم و نداشتم تنگ میشد. چیزای ساده ای مثل همینکه مراقبت باشم. چند وقت یه بار برات غذا درست کنم و مطمئن شم خوب غذا میخوری یا حتی تا جایی که بتونم تو درسات کمکت کنم. اینکه ساعت خوابت و چک کنم یا اینکه مجبورم کنی وسط روز بهت زنگ بزنم. دلم برای همشون تنگ شده بود و نمیدونستم همه این چیزای کوچیک انقدر منو دلتنگ میکنه. برای همین تو کل این یه سال که نبودم به اندازه اون چند ماه بهت فکر میکردم. سعی میکردم فراموشش کنم، سعی میکردم ازت فرار کنم ولی نتونستم و آخرش برگشتم


_برگشتی که دوباره بری؟ 


_دیگه نمیتونم به اون راحتی برم.


_مثل قبل میشی؟


_نه. هیچکدوم نمیتونیم مثل قبل شیم. شاید فقط تغییر کنیم، شاید حتی بهتر هم بشیم

Report Page