Baby girl
Eva[000021]
~•بیبی گرل•~
بیاختیار تمام عضلات بدنت از لمسهاش منقبض و سفت شدن.
توی اون فضای نیمه تاریکی که پر شده از دود سیگار، به اجبار روی پای یکی از مشتریها نشستی و حرکت دستش روی بدنت هر لحظه بیپرواتر میشه و در نهایت دستش از زیر دامن کوتاهت هم میگذره و قسمت داخلی رونت رو فشار میده.
اما تو انقدر ترسیدی که عضلاتت مثل سنگ سفت شدن و نفسهای کوتاه و مضطربت، به مزاج مرد خوش نمیاد.
تو رو از روی پاش هل میده و با صدای بلندی که از سر مستی بیمهابا شده داد میزنه:
_ این دیگه چه جورشه؟! من این همه پول ندادم که یه بچه گربه ترسو رو بغل کنم... یا زود پولمو پس بدید یا به جای این عروسک سفت و سخت یه اینکارهشو بفرستید!
اعتراض بلند مرد، توجه جین رو از پشت پیشخوان بار جلب میکنه.
بعد از اینکه یک پیک وودکا برای زن جلوی پیشخوان میریزه، شیشه مشروب رو به همکارش میده و به سمت مشتری معترض قدم تند میکنه.
دست تو رو که با سری پایین مشغول بههم فشردن انگشتانت بودی میگیره و تعظیمی به مرد نیمه مست و شاکی میکنه:
_ متاسفم قربان. الان با مادام صحبت میکنم تا براتون جایگزین بفرستن.
و با تعظیمی دیگه تو رو دنبال خودش میکشونه.
تا همین الان هم خیلی روی خودت کنترل داشتی که گریه نکردی یا حداقل دستهای هرزگرد مرد رو پس نزدی.
اما آه و ناله کردن و لوندی برای تو خیلی زود بود.
شاید هم غیرممکن.
با فشار دستهاش، روی یه نیمکت چرمی میشینی.
بلاخره سرت رو بالا آوردی و نگاهی به اطراف انداختی.
جامهای شیشهای و مخزنهای شراب بهت میفهمونه که تو رو به اتاق مخصوص متصدیان بار آورده.
فکر میکردی تو رو تحویل مادام میده. یعنی درستش این بود که این کارو میکرد.
اما حالا تو، اینجا چیکار میکردی؟
قد بلند و شونههای پهنش روی جسمت سایه انداخته و تو نگاه خجالت زدهای به چشمهای جدیش میکنی.
_ چند وقته آوردنت اینجا؟
سرت رو پایین میاندازی و به کفشهای پاشنه بلند و شیشهایت نگاه میکنی که رو به روی کفشهای مشکیش، جفت شدن.
_ دیشب.
اخمی میکنه:
_ دیشب؟! دیشب اومدی و امروز کارت رو شروع کردی؟
ناخونهای لاک زدهت رو به بازی میگیری:
_ مادام گفت که راه میفتم. آخه سرش شلوغ بود. اونی که مسئول آموزش دختراس رفته.
صدای نیشخندش توجهت رو جلب میکنه:
_ نرفته! فروختنش!
ته دلت خالی میشه و ترس نگاهت رو میخونه.
روی دوپاش خم میشه و حالا چشمهاش، هم تراز چشمهات هستن:
_ چطوری راهت به اینجا باز شده؟
دوباره سرت رو پایین میاندازی و حرفی نمیزنی.
_ به اختیار خودت که اینجا نیستی؟
سرت رو به علامت منفی تکون میدی و انقدر به نگین روی ناخونت ور میری که بلاخره کنده میشه.
نفس عمیقی میکشه و با انگشتانش، سرت رو بلند میکنه و تو به اجبار به چشم و ابروی زیباش نگاه میکنی.
_ چند سالته؟
نگاهت رو روی صورتش میچرخونی:
_ نوزده.
در سکوت، تک تک اجزای صورتت رو بررسی میکنه و تو بیاینکه بخوای زیر نگاه تیزش، گونههات قرمز میشن.
زیر لب زمزمه میکنه:
_ میتونی بیبی خوبی بشی!
با گیجی نگاهش میکنی.
_ دختر سرویس دادن به همه نیستی!!
از حرفهاش چیزی نمیفهمی و اون میخنده.
و نگاه تو مبهوت زیباترین لبخندی میشه که تا حالا دیدی!
_ تو حتی روحتم خبر نداره که من چی میگم درسته؟
اما تو مات خط لبخندش هستی و سوالش رو بیجواب میذاری.
_ بلدی لب بدی؟
با حرفش سریع نگاه غافلگیرت رو به چشمهاش میرسونی. و بیاراده آب دهنت رو قورت میدی.
انگار که سوژهای برای سرگرمیش شده باشی لبخند محوی میزنه و به سوال کردنش ادامه میده:
_ اصلا تاحالا کسی رو بوسیدی؟
پلکی میزنی و اخم میکنی:
_ بلدم!
صداش آروم و نجوا گونه میشه و نگاهش راه و بیراه به لبهات میفته:
_ جدا؟ پس بهم لب بده...
نفس حبس شدهت لرزون خالی میشه و بیاختیار از نزدیکیش، بیشتر پاهات رو عقب میکشی.
اما همچنان نگاه پر جنب و جوشت بین چشمها و لبهاش در رفت و آمدن!
تو بلد نبودی چطور پیش قدم بشی. تنها چیزی که از دیشب بهت میگفتن این بود: "هیچکاری نکن و فقط کسی رو پس نزن" همین!
قبل از اینکه مغز قفل شدهت به کار بیفته، لبهات داغ و پلکهات فشرده میشن. گرمی لبهاش رو حس میکردی و فقط تونستی دامنت رو توی مشت بگیری.
کاری نمیکردی اما اون طوری لبهاش رو تکون میداد که بیاراده مشتهای گره شده تو هم شل شد.
لبهاش رو برمیداره و بیاینکه فاصله بگیره، انگشت شستش رو روی چونهات میذاره و بین لبهای چفت شدهت فاصله میاندازه.
و نجوای آرومش رو میشنوی:
_ باید اینطوری باز باشن بیبی.
و دوباره لبهاش لابهلای لبهای تو قفل میشن.
حس خیس شدن و مکیده شدن لب پایینت آشفته و بیقرارت میکنه.
سعی میکنی همراهی کنی پس ناشیانه زبونت رو به لب بالاش میکشی و اون بلافاصله با خنده لبهاش رو جدا میکنه:
_ باهوشی!
خجالت زده نگاهت رو از چشمهای درخشانش میگیری و لبهات رو توی دهنت میکشی.
دوباره سرش رو نزدیکت میاره و تو متمرکز لبهاش، لبهات رو نیمه باز میکنی.
اما بر خلاف انتظارت، در یک اینچی تو متوقف میشه:
_ کیوتی! فکر کنم باید شغلت رو عوض کنی.
و عقب میکشه.
نگاه سردرگمی به چشمهای خندونش میاندازی.
_ نمیتونم از بیبی گرلی مثل تو بگذرم! به شرطی که کنار خودم متصدی این بار بشی و دیگه لبهات رو برای هیچکس جز من نیمه باز نکنی!
.
.
.
.
↓لینکناشناس↓
https://t.me/BiChatBot?start=sc-166764539
-
#Scenario
-
◦•●◉✿방탄소년단✿◉●•◦
@Persiaan_BTS_fanfic
◦•●◉✿방탄소년단✿◉●•◦