Baby boy

Baby boy

Ninu

بی توجه به بدنی که زیر پاش میلرزید ضربه بعدی رو پشت رون جیمین کوبید.

پسر کوچکتر تمام مدت در حال گریه کردن و التماس بود اما مگه فایده ای هم داشت؟

_بهت گفته بودم که حق نداری از اون اتاق خارج بشی بیبی کوچولو. حالا جرات کردی و از خونه رفتی بیرون؟

جیمین با صدایی که به خاطر بغضش میلرزید گفت:

+ار..ارباب م..من متأسسسفم

_تأسفت به درد من نمیخوره . باید ادبت کنم تا دیگه نتونی برخلاف دستورم عمل کنی.

پسر کوچکترو براید استایل بلند کرد و به سمت اتاق بازی برد.

جیمین رو روی تخت چرمی مخصوص و قرمز رنگ گذاشت و دست ها و پاهاش رو چهار طرفش بست.

+ارباب خواهش میکنم منو ببخشین.

کوک به چشمهای قرمز جیمین که لایه های اشک باعث براق شدنشون میشد نگاهی انداخت . برای لحظه ای قلبش به درد اومد اما نمیتونست روح سادیسمی و عصبیش رو کنترل کنه.

امروز صبح وقتی به سرکارش رفته بود، به خاطر خلوت بودن سرش تصمیم گرفته بود زود به خونه برگرده و وقتی به خونه برگشت دید که جوجه کوچولوش بدون اجازه از خونه بیرون زده.

وقتی که جیمین به خونه برگشت با چشمهای تاریک کوک روبه رو شد و بعد از اون بیست تا اسپنک دردناک از اربابش خورد.

چشمبند و گگ رو برداشت و به سمت جیمین حرکت کرد.چشمها و دهن برده کوچولوشو بست و به سمت قفسه مورد علاقش حرکت کرد.

گیره سینه و رینگ فلزی و درجه داری که کابوس جیمین بود رو برداشت.گیره هارو به نیپل های جیمین وصل کرد و از لرزش بدنش لذت برد.

_انقدر بی تابی نکن بیبی بوی. تازه اولشه!

رینگ رو دور عضو جیمین بست و به اشکهای پسرک که پشت چشمبند مخفی بودند سرعت داد.

روی پسرک خیمه زد و عضوش رو بدون هیچ هشدار و آماده سازی ای واردش کرد.

با هر تلمبه ای که میزد جیمین رو تا پای مرگ میرسوند.

از شکم و گردن بردش گاز های ریزی میگرفت و باعث میشد کمرش از تخت فاصله بگیره.

بعد از آخرین تلمبش آبش رو داخل پسر خالی کرد و بعد از خاموش کردن لامپ اتاق ، جیمین رو با همون وضعیت توی تاریکی تنها گذاشت.

به سمت اتاقش رفت و وان رو پر از آپ گرم کرد. میخواست به سمت آشپزخونه بره و از توی یخچال نوشیدنی برداره که چشمش به کیسه های خریدی که از دست جیمین روی زمین پخش شده بودن خورد.

_پس اون بچه برای خرید بیرون رفته بود؟

کیسه هارو دونه به دونه باز کرد و با لوازم کیک پزی مواجه شد.

با تعجب لب زد:

_اینا چیه؟ اون بچه میخواسته کیک درست کنه؟

حالا میتونست پشیمونی رو از عمق وجودش حس کنه. امروز تولدش بوده و حتما جوجه کوچولوش میخواسته فقط سوپرایزش کنه.

از جاش بلند شد و با قدم های بلندی خودش رو به اتاق بازی رسوند.

جیمین رو باز کرد و بعد از چند بار پمپ کردن عضوش باعث شد پسرکش ارضا شه. اونو توی بغلش کشید و بوسه ای روی موهاش گذاشت.

_من معذرت میخوام جیمینی . فقط ترسیده بودم که نکنه فرار کرده باشی و برای همیشه از دستت بدم. منو ببخش که زود قضاوت و تنبیهت کردم.

دستهای لاغر جیمین دور کمر کوک حلقه شدن و لبخندی رو لبهای کوک به وجود آوردن.

_میدونم خیلی درد داری . الان میریم و باهم دوش میگیریم‌.

جیمین به تکون دادن سرش اکتفا کرد و کوک رو محکم تر بغل کرد.پاهای جیمین رو دورش پیچید و بلندش کرد .

با ورودشون به حموم ، لباسهای خودش رو دراورد و بعد از دراز کشیدن داخل وان جیمین رو توی بغلش کشید.

جیمین با صدای آروم و خسته ای گفت:

+من هیچوقت تنهات نمیذارم ارباب . حتی اگه منو ول کنی من هرگز ولت نمیکنم.

صورت پسرکش رو نوازش کرد و گفت:

_من نمیتونم نبودت رو تحمل کنم موچی شیرین من‌. یکم استراحت کن بعدش میریم و باهم کیکی که قرار بود درست کنی رو با هم میپزیم.

جیمین با لحن معترض و ناراحتی گفت:

+قرار بود سوپرایز باشه.

کوک گونشو بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد:

_به اندازه کافی امروز سوپرایزم کردی بیبی کوچولو. خیلی دوست دارم جیمینم.

لبخند کوتاه و بیجونی روی لب های پسر کوچکتر به وجود اومد و بعدش توی آغوش اربابش آروم خوابید.


@BTS_HOTEST

Report Page