Baby
Ninuبا صدای جیغی که از عشقش شنید نفهمید چجوری خودش رو از آشپزخونه به اتاقشون رسوند.
_ا/ت؟ عزیزم چی شده؟
دختر با عجله از دستشویی خارج شد و خودش رو به هوسوک رسوند.
+اوپا من..من
هوسوک که کم کم داشت میترسید دو طرف شونه های دختر رو گرفت و گفت:
_چی شده ؟
قیافه جدی ای گرفت و چشمهاش رو بست.
_بگو من طاقت شنیدنش رو دارم.
دختر چهره متعجبی به خودش گرفت و بعد شروع کرد با صدای بلند خندیدن.
هوسوک که با دیدن ا/ت که اینطور داشت میخندید به مقصدش رسیده بود گفت:
_خب خیالم راحت شد چیز بدی نیست و تونستم بخندونمت
+هوسوک داری بابا میشی:)
هوسوک به دیوار مقابلش خیره شده و با صدای آرومی گفت:
_چی؟
+من حاملم
_چی؟
+داریم بچه دار میشیم.
_چی؟
دختر که از قیافه بهت زده هوسوک خندش گرفته بود ،ضربه آرومی به سینش وارد کرد و بعد شروع کرد تکون دادنش.
+اوپا؟ چت شد؟
دختر چند قدم عقب رفت و با بغض گفت:
+لطفا بهم نگو که اینو نمیخواستی.
هوسوک لحظه ای از شوک خارج شد و فریاد کشید:
_من دارم بابا میشم!!!!!!!!!!
دختر با تعجب به موجودی که دستش رو لای موهاش کرده بود و با خنده نمیدونست کدوم ور بره، خیره شد.
نگاه هوسوک به ا/ت افتاد و بعد از رفتن سمتش، صورت دختر رو قاب گرفت.
_من...من انقدر خوشحالم که احساس میکنم توی فضا سیر میکنم دختر . اونوقت تو میگی نکنه نمیخواستم؟ من بعد از داشتن تو فقط یه بچه خوشگل میخواستم و الان بهش رسیدم.
روی چشمهای براق دختر بوسه های ریزی زد و لب هاش رو اسیر کرد. لبهاشون آروم روی هم حرکت میکردن و قلب هاشون با نهایت سرعت میتپید.
بعد از قطع شدن بوسه هوسوک از کمر ظریفش گرفت و با بلند کردن توی هوا چرخوندش.
_خیلی دوست دارم ا/ت!!
دختر با خنده گفت:
+منم دوست دارم هوسوکی ولی بذارم زمین دارم سکته میکنم!!!