Baby

Baby

Hana

Part 2


اما آخه من آمادگیشو نداشتم...

درواقع میشه گفت میترسیدم...

تو راه همش به آینده وبچه فکر میکردم.یعنی میتونم براش مامان خوبی بشم؟یا شایدم اون بچه نباید ...

+:آ.ت خوبی؟ 

با صدای جیمین به خودم اومدم.

_:آره،آره خوبم...

 +:خیلی خوبه آ.ت من دارم بابا میشم.خیلی خوشحالم یه بیب که دقیقا کوپ خودته...وای آ.ت بهونه گیری هاش الا من چیکار باید بکنم اگه از این نظر به تو بره...

با تموم شدنش شروع کرد به خندیدن.

سرمو که به شیشه ی سرد ماشین تکیه داده بودم و بلند کردم وبه نیمرخ جذابش چشم دوختم ...چقدر وقتی می‌خندید زیبا ترمیشد.اماپس من چی؟؟؟؟منم از این زندگی سهم دارم.منم حق دارم...

بی اراده صداش زدم.انگار میخواستم اونم از چیز هایی که تو سرم میچرخه با خبر بشه. 

+:بله موچیه من.البته بهتره بگم مامان موچی.

_:راستش من مطمئن نیستم که...

+:که چی چاگیا؟

_:مطمئن نیستم که این بچه رو میخوام.

به وضوح دیدم خوشحالی چشماش خاموش شد وجاشو به غم داد.

+:چی؟خب ...خب آخه برای چی؟

_:راستش من آمادگیشو ندارم.

با متوقف شدن ماشین خواستم درو باز کنم که مانع شد.

+:مگه باهم حرف نمیزدیم‌.صبر کن حرفامون تموم شه بعد بریم خونه.

با حرفش دستمو از دستگیره در دور کردم و به سمتش برگشتم.سرم پایین بود چون نمیخواستم غم چشمای جیمین رو ببینم.اما جیمین آروم بود.

+:چرا نمیخوایش؟

_:آمادگیشو ندارم.

+:آمادگی چی رو؟

_:مادر شدن،از همه مهم تر زایمان.



جیمین


پس حدسم درست بود.آ.ت از زایمان میترسه ...

البته حق داشت ... آ.ت هیچوقت مامانشو ندید.هیچ وقت هم درموردش با کسی حرف نزد فقط از زبون پدرش شنیدم که بعد از بدنیا آوردنش از دنیا رفته...

وقتی گفتم که بهتره توماشین حرف بزنیم بعد بریم دستشو از دستگیره در دور کرد وبرگشت به سمتم اما سرش پایین بود.

با اینکه سرش پایین بود ولی به وضوح بغض و ناراحتیشو حس میکردم.

نفس عمیقی کشیدم وتو آغوشم کشیدمش.میدونستم تو این شرایط به حمایتم نیاز داره...

همونطور که بغلم بود آروم سرشو بوسیدم ولب هامو نزدیک گوشش بردم ،آروم لب زدم:چاگی من همیشه پشتتم،همیشه ازت حمایت میکنم.چه اون بچه رو بخوای وچه نخوای.

گفتن این حرفا کافی بود تا اشک های آ.ت رو جاری کنه.آ.ت در آغوش من داشت اشک می‌ریخت.

بعد از گذشت چند دقیقه که آرومتر شد از خودم جداش کردم.بوسه ای روی گونه ی خیسش کاشتم و همین طور که با انگشت شصتم صورتشو نوازش میکردم گفتم:هرچی که تو بخوای،الا هم برمیگردیم پیش دکتر وبهش میگیم این بچه رو نمیخوایم وتو هم سقطش میکنی.

برای لحظه ای ترس روتو چشماش دیدم اما این خواسته ی خودش بود ومنم نمیتونستم چیزی روکه نمیخواد ،بهش تحمیل کنم...

تو راه زنگ زدم وبا دکتر حرف زدم.باید دقیق ماینه میشد تا بفهمن،دقیقا جنین چند ماهه هست.

دوباره رسیدیم به بیمارستان و آ.ت رو بردم تو اتاق تا ماینه بشه.

دکتر:جنین دقیقا یه ماهه هست.با آمپول هم میشه سقطش کرد،اما آقای پارک خودتون خوب میدونین که این کار ...نمیخوام تو دردسر بیوفتم.

+:میفهمم ، پای شما وسط نمیاد مطمئن باشین.

داشتم با دکتر حرف میزدم که یه هو آ.ت گفت:میشه صدای قلبشو گوش کنم؟

دکتر:بله عزیزم.

صدای قلب جنین اتاق رو پر کرد.اما افسوس که قراره بعد چند ساعت این قلب...


آ.ت


صدای قلبش که پخش شد یه حس عجیب بهم دست داد.

نمیدونم شاید اسم همین حس، حس مادریه...

اره حس مادری...

دلم برای اون جنین کوچولو سوخت.قبلا مطمئن بودم که نمیخوامش اما الا دو دل شدم.

جیمین نسخه رو گرفت وباهم سوار ماشین شدیم.هیچ کدومون حرفی نمیزدیم.فضا کاملا سنگين بود.

حرفی نمیزدم اما تو دلم آشوب بود.نمیدونستم اون بچه رو میخوام یا نه...

تصمیممو گرفتم...من اون بچه رو میخوام.


بامتوقف شدن ماشین به خودم اومدم و دیدم جیمین جلوی داروخانه پار کرده .جیمین درو باز کرد تا پیاده بشه اما من از دستش گرفتم وگفتم نه.


جیمین


شوکه بودم وبه آ.ت چشم دوخته بودم.یعنی منصرف شده بود؟نکنه دارم خواب میبینم؟؟؟

تو شوک بودم که آ.ت شروع به حرف زدن کرد.

+:راستش،راستش پشیمون شدم .من،من اون بچه رو میخوام.من نمیخوام ک...

حرفش با نشستن لب هام روی لباش نصفه موند.اولش شوکه بود اما بعد چند ثانیه اونم باهام هم راهی کرد.

الا دقیقا یه سال از اون ماجرا میگذره منو آ.ت صاحبه یه پسر کوچولوی شیطون شدیم.







پایان🌹


Report Page