Baby

Baby

fatiw

ا/ت از اینجور مهمونیا متنفر بود.

اون دوست نداشت هیچ دختری به یونگی نزدیک‌بشه.

با اینکه میدونست یونگی خیلی دوسش داره‌ولی بازم میترسید که نکنه یه‌وقت یکی دیگه رو به اون ترجیح بده.

دیگه واقعا داشت حالش از این مهمونی لعنتی بهم میخورد!

نه صبر کن، انگاری واقعا حال بهم خوردگی داره.

ا/ت با عجله دستشو رو دهنش گرفت و از میز شام بلند شد.

به سمت دستشویی دوید.

صدای نگران یونگی رو از پشت سرش شنید:

ا/ت حالت خوبه؟! چیشده؟

وقتی به توالت رسید سرش رو تو سینک دستشویی خم کرد و تمام محتوایات معدش رو بالا آورد.

گلوش میسوخت و رنگش زرد شده بود.

آبی به صورتش زد و به انعکاس خودش در آینه خیر شد.

یونگی با نگرانی‌و استرس به ا/ت نزدیک شد و موهاشو مرتب کرد:

حالت خوبه؟ چیشدی یهو؟

ا/ت با بی حالی به یونگی زل زد و با لحن مظلومی لب زد:

نم...نمی دونم. یونگی میشه از این مهمونی کوفتی بریم؟!

یونگی ا/ت رو بغل کرد و سرش رو بوسید:

باشه میریم.

...

یه هفته شده بود که ا/ت هرروز بالا میاورد و همین باعث نگرانی یونگی شده بود.

مرد با خودش فکر میکرد نکنه یه وقت ا/ت مریض شده باشه؟

همش میترسید یه بلایی سر ا/ت بیاد. اون نمی تونست بدون اون دختر زندگی کنه!

ولی ا/ت اصلا نمی ترسید! برعکس امروز خیلی هم خوشحال تر از روزهای قبل بود.

یونگی با غم به ا/ت خیره شد و گفت:

ا/ت من میترسم! چرا همش بالا میاری؟ چیزیت نشه یه وقت؟!

دختر سعی کرد خودشو غمگین‌ نشون بده و با ناراحتی لب زد:

میدونی چیه یونگی من سه چهار روز پیش خیلی ترسیدم و رفتم آزمایش دادم.

لحن‌ ا/ت،یونگی رو بدجور ترسوند.

پسر با استرس کمی جلو اومد:

خ...خب؟!

+بهم گفتن سرطان دارم و یه ماه بیشتر زنده نیستم.

وبعد دختر سرشو پایین انداخت.

یونگی باورش نمی شد!

بغض عجیبی گلوشو گرفته بود و اجازه نمی داد چیزی بگه.

دختر که دید یونگی حرفی نمی زنه و کاملا از قیافه اش معلوم بود که بغض کرده با خنده گفت:

نمیری حالا بچم به بابا نیاز داره.

و بعد زد زیره خنده!

یونگی با تعجب به ا/ت خیره شد.

بچش؟ بابا؟ یونگی داشت بابا میشد!

ت/ت حامله بود.

یونگی که حالا کمی از شوک بیرون اومده بود و خیالش از بابت اینکه ا/ت سرطان نداره و تمام اون بالا آوردن ها بخاطر حامله بودن ا/ت بود راحت شده بود با لبخند و اخم ریزی به سمت ا/ت رفت:

دختره ی چشم سفید منو سرکار میزاری اره؟

یونگی دستای دختر رو با یه دست گرفته بود و با دست دیگش قلقلکش میداد:

منو‌ میترسونی دختر بد؟!

ا/ت با خنده و بریده بریده لب زد:

ب...ببخشید ی...یونگی...لط...لطفا بس... بسته!

یونگی از قلقلک دادن ا/ت دست برداشت و دختر رو در آغوش کشید.

بدون درنگ بوسه های به سرش زد و گفت:

فقط بخاطر نی نی توی شکمت کاریت ندارما!

ا/ت خندید و با لحن آرومی ‌که یونگی عاشقش بود لب زد:

اگه نی نی هم تو شکمم نبود دلت نمیومد اذیتم کنی!

پسر سری تکون داد و روی موهای ا/ت خندید(:

Report Page