Baby

Baby

AmikiBairi

وارد ویلای بزرگش شد، بوی خفیف توت‌فرنگی امگا توی پرده بینیش کشیده می‌شد و بهش حس آرامش زیادی رو القا می‌کرد.

با قدم هایی بی‌صدا به سمت منبع اون بوی آرام بخش که با بوی غذا قاطی شده بود رفت، با دیدن امگای مو‌ صورتی لبخند ریزی زد، جیمین توی اون بليز زرد رنگ با پاهایی لخت زیادی بامزه شده بود.

با اینکه می‌دونست امگا حضورش رو بخاطر رایحه بارونیش حس کرده، با قدم هایی آهسته پشت سر امگاش وایستاد و دستش رو دور شکمش که یک ماهی می‌شد بچه‌شون رو حمل می‌کرد، حلقه کرد و باعث شد مو صورتی دست از خورد کردن سبزیجات برداره.

"چه خبر از بچم؟"

گردنش رو کمی به طرف آلفا خم کرد و لب زد:"هیچی جز اینکه نزدیک بود بخاطر چهل بار حالت تهوعی که داشتم معدم رو بالا بیارم"

از لحن شاکی امگا قهقه‌ای سر داد و روی مارکش که نشان مالکتیش روی امگا بود بوسه‌ای گذاشت:"فقط نه ماهِ بیبی"

تیله‌های سیاه رنگش رو توی کاسه چشمش چرخوند:" یه طوری داری میگی نه ماه انگار نه روزه"

روی گردن سفید رنگش لب زد:"کی باید بریم برای سونوگرافی؟"

سوال خوبی برای پی‌چوندن بحث بود مگه نه؟!

"با اینکه می‌دونم داری بحث رو می‌پیچونی ولی، آخر هفته باید بریم"

"هوم"ی گفت و بعد از گذاشتن بوسه‌ای روی گردنش لب زد:"من می‌رم بالا اگه کاری داشتی حتما صدام کن بیبی"

"باشه"ای گفت و دوباره مشغول خورد کردن سبزیجاتش شد.

دل تو دلش نبود که هر چه زود تر بچه‌ای که توی شکمش در حال پرورش بود رو ببینه، دست های کوچکش رو روی شکمش که هنوز برآمده نشده بود گذاشت"تو خوشحال ترین بچه دنیا میشی عزیزم چون تو بهترین پدر، آلفای دنیا رو داری"

Report Page