Baby.

Baby.

Mini
@FanficTXT

خسته و کوفته از اداره به خونه برگشت.

در خونه رو باز کرد، همونطور که داشت کراواتش رو در می آورد تا روی مبل بندازه، متوجه مینا شد که کنار پنجره وایستاده و همونطور که شکمش رو نوازش می‌کنه داره با نینی کوچولوشون حرف میزنه.

-تو بچه خودمی. مال منی! اصلا نمیذارم از جلوی چشمام دور بشی. تو قراره دختر خوشگله من بشی مگه نه؟

آره می‌دونم بابا هم هست ولی همه‌اش سر کاره.

با لحن لوسی ادامه داد...

-اصلا منو دوست نداره. از صبح میره، خیلی هم دیر برمی‌گرده. ولی تو منو دوست داری مگه نه؟ معلومه که دوستم داری! تو تمام روز کنارمی. مامانی خیلی دوستت داره کوشولو! دلم می‌خواد زودتر ببینمت. انقدر می‌خوام ببینمت که دلم می‌خواد چشمام رو ببندم و باز کنم، ببینم توی بیمارستان دراز کشیدم تو هم توی بغلمی! تو هم دوست داری زودتر بیای پیش مامان؟

با لگدی که به شکمش خورد خندید.

-حالا لازم نبود انقدر محکم بزنی دختره‌ی شیطون! یادته گفتم بابات دوستم نداره؟ خب، دوستم داره ولی تو رو خیلی بیشتر دوست داره...تو دختر کوچولوی اونی. انقدری دوستت داره که مطمئنم دیگه نمیره سرکار! تو موافق نیستی؟

جنین تکون ریزی توی شکمش خورد.

 این تکون خوردن رو به نشانه‌ی موافقتش گرفت.

-دیدی تو هم میدونی! پس میشه زودتر به دنیا بیای؟ اون شکلی بابات بیشتر پیشمونه. اوه اوه اوه! می‌دونستی دیشب که بیدارش کردم فرستادمش برام بستنی شکلاتی بخره الکی گفتم ویار کردم؟ می‌خواستم ازش انتقام بگیرم. بی‌ادب همیشه من رو تنها میذاره.

+پس ساعت چهار صبح الکی بیدارم کردی!؟ 

با صدایی که از اون طرف خونه اومد سریع سرش رو چرخوند و با ترس به تهیون نگاه کرد.

-م...من...اوممم تو اصلا کی اومدی؟

+اونقدری بودم که بفهمم فکر می‌کنی من دوستت ندارم! بیب معلومه که دوستت ندارم، من عاشقتم خیلی خیلی زیاد!! 

جلو رفت، مینا رو بغل کرد و به خودش فشرد.

روی زانوهاش نشست و بعد از گذاشتن بوسه‌ای رو شکم قلمبه‌ی همسرش، به دختر کوچولوشون که هنوز به دنیا نیومده بود گفت.

+نینی نمی‌خوای به دنیا بیای؟ مامانت رو داری زشت می‌کنی. خیلی خپل شده!

با کشیده شدن موهاش توسط مینا خندید و دوباره شکمش رو بوسید.

+هی دختر کوچولو! بیا من رو از دست مامانت نجات بده.

-یااااا کانگ تهیون! مگه من چیکارت می‌کنم؟ میگم دوستم نداری دیگه.

+من عاشقتم! خیلی خیلی خیلی زیاد! پس فکر کردی برای چی مرخصی گرفتم؟

-به خاطر من!

+نخیرم بخاطر تو و پرنسس بابایی. امروز قراره هرکاری که ملکه بگه انجام بدم.

-بغل!

+هوم؟

-چطور جرات میکنی این طور گستاخانه به ملکه نگاه کنی؟ زود باش بغلم کن!

خندید و همسرش رو که امروز بیشتر شبیه دختر بچه‌ها شده بود رو بغل کرد.

نمی‌دونست توی زندگی قبلیش چه کار خوبی کرده که الان اینجاست، درست کنار همسر و فرزند کوچولوش.


"ازت ممنونم که مینا رو سر راهم قرار دادی. می‌دونم که داری از اون بالا نگاهم می‌کنی مامان. ازت ممنونم! خیلی ممنونم!"

━━━━━━━━#Mini

Report Page