Baby

Baby

𝑅𝑖𝑟𝑎

+عزیزم بیا اینجا..

دستای کوچیکش رو به یقه ی جیمین چنگ زد و خودش رو عقب کشید.

این آدم رو نمیشناخت..

+بیبی بیا نترس.. من باباییِ توم!

با عجز نالید و دستاش رو به سمتش دراز کرد اما عقب کشیدن پسرکوچولوش قلبش رو رنجوند.

_میبینی که تو رو نمیخواد! بهتره بری جونگ‌کوک.. همون طور که از همون اولش هم نبودی!

جیمین با قورت دادن بغض سنگینی که ناشی از دلتنگی زیادی برای عشقش بود، به سختی گفت و روش رو برگردوند.. دیدن اون چهره صد دفاعی که طی چهار سال به سختی ساخته بود رو فرو میریخت.

جونگ‌کوک اشکاش رو پاک کرد و روی پاهای دردمندش بلند شد.

دلش برای زندگیش تنگ شده بود.

زندگی که با بدبختی به دست آورد اما با خودخواهی از دستش داد.

از خودش متنفر بود.

پسر کوچولوش نمی‌خواستش و جیمین، کسی که دلیل تک تک نفس هاش در طول ثانیه های عمرش بود ازش متنفر بود!

خم شد و پای برهنه ی پسرش رو بویید و بوسید.

خواست گونه ی جیمین رو نوازش کنه اما دستش پس زده شد.

تلخندی زد و به ارومی عقب رفت‌.

+من ازت دست نمیکشم جیمین! نه به این سادگی.

_از زندگی منو پسرمون برو بیرون کوک!

+پسرمون؟...

با فهمیدن گندی که زده لبش رو گاز گرفت و اخم کرد.

چقدر دلش برای دیدن این حالت جیمین تنگ شده بود.

دری که داشت بسته میشد رو با عجله گرفت و به صورت جیمین نزدیک شد.

روی چشم های دلبرانه ش دقیق شد... یعنی تو این چهار سال چند نفر رو با این چشم ها دیوونه ی خودش کرده بود؟

+دلم برات تنگ شده جیمین.. میدونم تو هم دلت برام تنگ شده. لطفا بزار براتون جبران کنم!

جیمین اخمش رو عمیق تر کرد و پسرش رو روی صندلی کناریش گذاشت.

کمربندش رو بست و از ماشین پیاده شد‌.

بدون حرکت اضافه ای یقه ی جونگکوک رو گرفت و مشت محکمی بهش زد.

اخمش هنوزم سرجاش بود.

این حالات و کاراش جونگکوک رو بیشتر دیوونه ی خودش میکرد.

چطور همچین جواهری رو ترک کرده بود؟

_گم شو جونگ‌کوک! کوک‌مین پسر منه! اون حتی تو رو هم نمیشناسه!

+کوک‌مین؟ تو.. تو حتی اسم من رو روش گذاشتی! همه ی این کارات بهم نشون میده فرصت جبران مونده.. نمیتونم بی‌خیالت بشم جیمین..


_اسم من رو به زبونت نیار! شبایی که من رو با دروغ تنها گذاشتی و تو بغل هرزه های خیابونی حال میکردی باید فکر اینجاش رو هم میکردی جناب جئون!

همه ی حرف هاش درست بود.

از جیمین خجالت میکشید. کاش میمرد.

+من یه عوضیم! ولی لطفا بخاطر پسرمون..

دستاش رو به پاهای جیمین چنگ زد و با چشمای اشکی بهش خیره شد.

جیمینش هنوزم یه فرشته بود... مطمئن بود میبخشتش.. ولی شاید کمی دیر.. اما می‌بخشید.


_گفتم گم شو جونگکوک... هنوزم دیوانه وار عاشقتم اما غرور له شدم بهم اجازه نمیده ببخشمت جناب جئون.. دیگه نه! قرار نیست گولت رو بخورم!...هیچوقت!!


اشتباه میکرد... جیمین عوض شده بود.


:)


Report Page