baby
desertبا عجله به طرف محل قرارشون میدویید و اهمیتی به گلی شدن شلوارش نمیداد. نمیخواست بیشتر از این دوست پسرش رو منتظر بزاره و اولین سالگرد دوستیشون رو خراب کنه...
ماشینش رو به خاطر ترافیک شدیدی که توی مسیر به وجود اومده بود همونجا رها کرده و ترجیح داده بود باقی راه رو تا رسیدن به مقصدش بدوعه.
با دیدن چرخ و فلک بزرگ شهربازی آب دهنش رو قورت داد تا کمی از خشکی گلوش کم کنه و دستاشو روی زانوهاش گذاشت. وقتی نفسش سر جا اومد دوباره بلند شد و شروع به دویدن کرد.
قبل از رسیدن به ورودی شهربازی ایستاد و دستی به موهای آشفتهش کشید نگاهش رو به اطراف چرخوند تا دوست پسرش رو پیدا کنه، قدمی به جلو برداشت و دستش رو عقب برد تا گوشیش رو از جیب پشتیِ شلوارش برداره و به تهیونگ زنگ بزنه ولی با دیدن اون که جلوی دکهی پشمک فروشی ایستاده و سرش رو پایین انداخته بود خشکش زد.
تن کوچکش تو هودی مشکیِ گشاد، تاینی تر دیده میشد و شرتک همرنگی که باهاش پوشیده بود پاهای صاف و زیباشو به نمایش گذاشته بود. جونگکوک یک بار دیگه بهش نگاه کرد و لبخند کوچکی زد؛ دهنش از زیبایی موجود روبروش باز مونده بود و بین هیاهوی جمعیت هیچ صدایی نمیشنید.
در اون لحظه مغزش فقط بهش دستور میداد که به سمتش بره پس با برداشتن قدم های بلندی خودش رو بهش رسوند و مقابلش ایستاد. تهیونگ با دیدن کفشهای آشنایی سرش رو بالا آورد و لبخند دلبرانهای به جونگکوک زد.
نگاه جونگکوک روی لبای سرخِ پسرش قفل شد و بی طاقت دستش رو برای جلو کشیدنش به پشت گردنش رسوند. سرش رو جلو برد و لب های شیرین دوست پسرشو شکار کرد.
تهیونگ دستاش رو روی شونههای پهن جونگکوک گذاشت و با زدن بوسههای ریزی روی لبهاش تو بوسه همراهیش کرد.
بعد از چند دقیقه عقب کشیدن و نفس نفس زنان به هم خیره شدن. جونگکوک چتری های مشکی پسر رو از جلوی چشماش کنار زد و بوسهی دیگهای روی لبهای براقش که سرخ تر از قبل شده بودند گذاشت.
دست همدیگه رو گرفتن و همزمان با هم قدم برداشتن، این آرامش برای هر دوشون شیرین بود.
بالاخره بعد از همهی سختی هایی که کشیده بودن میتونستن در کنار هم باشن و این براشون از همه چیز با ارزش تر بود.
هر دو با لبخند به پاهاشون که با هر قدم کنار هم قرار میگرفت نگاه میکردند... اونام دقیقا مثل خودشون بودن، هر چقدر هم مسیری که توش قدم برمیداشتن از هم جداشون میکرد، در نهایت باز هم کنار هم قرار میگرفتن.
با باد سردی که وزید تهیونگ لرز کوچکی کرد و شونههاش رو جمع کرد که از چشمای جونگکوک دور نموند. دستش رو دور کمر باریک تهیونگ انداخت و برای گرم کردنش، اونو به خودش نزدیکتر کرد.
تهیونگ سرش رو به شونهی دوست پسرش تکیه داد و تو بغلش جمع شد. لبخند کوچکی به خاطر گرم شدن بدنش روی لبهاش نشست و چشماش رو بست، آغوش جونگکوک گرمترین جای دنیا بود...
جونگکوک با دیدن چشمای بستهی پسر بوسهای روی پیشونیش گذاشت و اون رو بیشتر به خودش فشرد.
"نظرت چیه سوار تاب بشیم؟"
چشماش رو باز کرد، از پایین به صورت جذاب جونگکوک خیره شد و لبهاش رو به طرز کیوتی غنچه کرد:
"بریم!"
بوسهی سریعی روی لبهای غنچه شدهش گذاشت که صدای جیغش رو درآورد. خندید و قبل از اینکه به سمت باجهی بلیط فروشی بره، گونهش رو بوسید.
"الان برمیگردم."
سر تکون داد و ناراضی از، از دست دادن آغوش گرمش آستیناش رو تا روی انگشتاش پایین کشید و با سنگ ریزههای روی زمین بازی کرد.
جونگکوک آروم آروم به سمتش قدم برداشت و جلوی تهیونگ زانو زد. پسر کوچکتر که حالا متوجه دوست پسرش شده بود با تعجب بهش نگاه کرد و خواست چیزی بپرسه ولی قبل از اینکه کلمهای به زبون بیاره، جونگکوک جعبهی جواهری رو به سمتش گرفت:
"من دیگه نمیخوام به عنوان دوست پسر داشته باشمت، با من ازدواج میکنی؟"
تهیونگ بهت زده بهش نگاه کرد و در کسری از ثانیه چشماش پر از اشک شد. اولین قطرهی اشکش که روی گونهش چکید دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و به هق هق افتاد.
جونگکوک با نگرانی بلند شد و پسر کوچکتر رو در آغوش کشید.
"ببخشید من... من نباید همچین چیزی ازت میخواستم. خیلی متاسفم عزیزم"
تهیونگ مشت ضعیفی به سینهاش زد و با صدایی که به خاطر گریه گرفته بود و واضح شنیده نمیشد گفت:
"خفه شو... تو کار بدی نکردی فقط من یکم تعجب کردم"
جونگکوک اون رو از آغوشش بیرون آورد و با گذاشتن دستش زیر چونهش، سرش رو کمی بالا برد و تو چشماش خیره شد:
"قبول میکنی؟"
سر تکون داد و برای پنهان کردن گونههای رنگ گرفتهش سرش رو پایین انداخت.
جونگکوک دستش رو روی رونهای برهنهی پسر گذاشت و اونو تو بغلش بالا کشید. نگاهی به لپها و بینی سرخ شدهش انداخت و با خنده بوسه ای روی لبهاش نشوند: