Baby

Baby

BETXSO




گوشیت رو از جیبت در آوردی و شماره ی نامجون رو گرفتی.

_الو نامجون؟ چرا زنگ میزنم در رو باز نمیکنی؟

در رو زد و وارد خونه شدی.

+سلام به پرنسس کوچولوی من!

_سلام نامی.

نامجون به سمتت اومد و دستشو روی گونه ت کشید و لباشو به لبات نزدیک که ازش فاصله گرفتی و گفتی:

امروز نمیشه نامی خیلی خسته م!

نامجون لباشو غنچه کرد و گفت:

اه باز تو خسته ای؟! اه!

تک خنده ای کردی و گفتی:

یه جوری میگی اه انگار قرار بوده امشب بابا شی دیگه نمیشی!

نامجون چشماش برقی زد و بعد از چند ثانیه مکث گفت: 

اوممم....ا/ت؟

سر تو آوردی بالا و بهش نگاه کردی...

_بله؟

نامجون آروم زیر لب چیزی گفت...

چون نشنیدی ازش خواستی دوباره تکرار کنه:

دوباره بگو و لطفا بلندتر!

نامجون سرشو انداخت پایین و گفت:

+ا/ت من بچه موخوام!

با چشمایی پر از تعجب بهش نگاه کردی و گفتی:

جانممممم؟؟؟؟

نامجون سرشو بالا آورد و بهت نگاه کرد و تکرار کرد:

من بچه میخوام ا/ت!

تعجبت به لبخند تبدیل شد و زدی زیر خنده...

نامجون اخماشو توی هم کشید و گفت:

نخند جدی گفتم ا/ت!

از خندیدن دست کشیدی و گفتی:

شوخی میکنی دیگه نه؟

نامجون سرشو تکون داد و گفت:

نه شوخی نمیکنم.

آروم کنارش نشستی و گفتی:

نامجون... بچه؟...آخه...نمی دونم....

نامجون اومد توی گوشت زمزمه کرد:

مامانی!مامانی! بیا ببین بابا چقدر خوشگل شده!

آروم خندیدی و گفتی :

خب ببینم حالا بابایی چندتا بچه میخواد؟

نامجون به فکر فرو رفت و بعد از مدت کوتاهی گفت:

ده تا ا/ت خوشگل!

از تعجب نزدیک بود چشمات از حدقه بزنه بیرون.

با نگاهی که تعجب از می بارید گفتی:

جاااانممممم؟

ده تا؟؟؟؟

نامجون شوخی میکنی دیگه نه؟

نامجون خندید و گفت:

نه معلومه که شوخی نمیکنم!...

از کنارش بلند شدی و به طرف در رفتی که دستتو گرفت و کشیدش توی بغل خودش...

سر تو بوسید و آروم گفت:

من بچه میخوام ا/ت!

و محکم تورو به خودش فشار داد که آخی گفتی و لباتو جمع کردی گفتی:

منم بچه دوس دارم نامجون ولی نه ده تا بابا به فکر منم باش!

نامجون خندید و گفت:

باشه بابا ده تا نه، ولی حداقل دوتا رو میخوام دیگه!

نزدیکش شدی و لباتو روی لبش گذاشتی و گفتی:

تو بهترین بابای دنیا میشی...

Report Page