B...
حلقه دستاش رو دور دسته کیف سفت تر کرد تا مبادا از بینشون سربخوره و روی زمین بیفته.
حتی به زور میانه پلک هاشو کنترل میکرد تا روی هم نیفتن و درون آسانسور به عالم خواب پرت نشه.
سعی کرد هوشیاری کاملی داشته باشه و خودش رو به زور به واحد مشترکش با همسرش برسونه.
حتی نمیدونست چند ساعت تو اتاق عمل سپری شده و چه فعالیت سختی رو پشت سر گذاشته و بالاخره با موفقیت از اون اتاقک لعنتی خارج شده و خبر رفع شدن خطر رو به والدین غم زده پسری که تصادف کرده بود، داده.
دستش رو روی دستگیره در گذاشت و با خوردن چشمش به حلقه نشون شده اشون، لبخند خسته ای به سراغ لباش اومد.
هنوز کلید کامل درون قفل نچرخیده بود که دستگیره به طرف پایین کشیده شد و بالاخره در باز شد.
نگاهی از سرتا پا به قامت همسرش انداخت و با شرمزدگی لب زد:" نمیدونم چطور متأسف بودنم رو ثابت کنم... عمل سختی بود!"
با وجود دلخوری شدیدی که کل وجودش رو احاطه کرده بود، بیخیال نسبت به برنامه ها و سخن هایی که برای زدن به مردش آماده کرده بود تا عصبانیتش رو خالی کنه، لبخند کم جونی زد و با شل کردن بند پیشبند آشپزیش دستی که حلقه اش توش خودنمایی میکرد، دستش رو گرفت و به طرف داخل هدایتش کرد.
" قبل از مراسم عروسی به همه این بی خوابی ها و دلخوری ها فکر کرده بودم دکتر کیم! بهتره بدونی تمامی غذاهایی که آماده کرده بودم رفته تو شکم یخچال...!"
میتونست برای این حجم از درک و آرامش اون مرد همون لحظه بمیره...
با کشیدن دستش برش گردوند و با چشم های نیمه باز، به عمق چشم هایی که ناراحتی و کلافگی ازشون فریاد میکشید زل زد.
" بیبی من ازم ناراحته و میخواد پنهونش کنه... هوم؟! چیکار کنم تا این غم از چشمای قشنگت محو شه؟"
جونگکوک با حالت اغواگرانهای دستش رو روی سینهی تهیونگ کشید و به لباش چشم دوخت.
" باید امشب راضیم کنی اقای دکتر!"