Azure

Azure

Alooche ʕ •ᴥ•ʔ


نگاهش رو به چشم های پسر مو مشکی دوخت، درک درستی از حرف هاش نداشت. پسری که لحظه ی اولی که چشم هاش رو باز کرده بهش خندیده و با ذوق، سونگین صداش زده بود. بعد از اینکه اسمش رو پرسیده بود لبخندش از بین رفته بود و جاش رو به بهت و تعجب داده بود.

"سونگمینا! نترسون منو باشه؟ مینهوام...مینهو هیونگ...میخوای اذیتم کنی آره؟"

مینهو دستای سرد و لرزونش رو به پسر بیمار نزدیک کرد، اما با عقب کشیدن پسر شوکه شد. سونگمین هیچوقت مینهورو از لمس کردنش محروم نمیکرد! تحت هیچ شرایطی چون میدونست چقدر برای مینهو مهمه، لمس کردن بدنش به مینهو اطمینان میداد دوست پسرش کنارشه و میتونه از پس شرایط سختی که براشون پیش اومده بربیاد. اگه دعوا میکردن بازهم سونگمین ،مینهورو از داشتنش محروم نمیکرد چون میدونست دوست پسرش بعد از هردعواشون میترسه از دستش بده و مهم نیست مقصر کیه، مینهو میترسید سونگمین رهاش کنه.

اما الان، درست لحظه که مینهو بیشترین نیاز رو به لمس کردن پوست سفید و نرم گونه های دوست پسرش داشت تا قلبش آروم بگیره و دمای بدنش به حالت اولیه برگرده ، سونگمین خودش رو از مینهو محروم کرده بود. برای اولین بار.

چشم های مشکی پسر به سرعت پرشدن و گرفتگی گلوش رو حس کرد. سونگمین فراموشش کرده بود!

سونگمین، مینهو و تمام خاطراتشون رو فراموش کرده بود.

به سختی خودش رو وادار کرد نفس بکشه، توقع نداشت افتادن سونگمین از دو طبقه، آثار و عواقبی نداشته باشه و فقط بعد از دو هفته بیهوشی سونگمین، همه چیز مثل اولش بشه اما فراموشی...فراموشی رو نمیتونست قبول کنه. زیاد تر از استانه تحمل مینهو بود.

سونگمین نگاه گیجش رو به پسری که بالای سرش ایستاده بود، داد.

اشک های گرم پسر که رو دستش فرود می اومدن، قلبش رو بی تاب میکرد، اما نمیدونست باید چه حرفی بزنه تا پسری که حتی نوع رابطش با خودش رو نمیدونه، آروم بشه.

پرستار از قبل به مینهو گفته بود که دوست پسرش دچار فراموشی شده اما اون، بطرز احمقانه ای دنبال معجزه بود. فکر میکرد اگه سونگمین ببینتش ، میشناستش اما اشتباه میکرد، معجزه فقط ماله داستان و افسانه ها بود، هیچ معجزه ای تو زندگی واقعی وجود نداشت.

مینهو با استین پیراهن بلندش ، اشک هاش رو پاک کرد. مهم نبود چقدر طول بکشه به سونگمین کمک میکرد تا خودش و تک تک خاطراتشون رو به یاد بیاره!

بی توجه به خانواده ای که سمت دیگه ی اتاق بودند، روی تخت بیمارستان نشست و خودش رو به سمت پسر کوچکتر کشید و فقط چند ثانیه طول کشید تا لب هاش روی لب ها مرطوب سونگمین قرار بگیره ، خودش یک ساعت قبل با دستمال لب های دوست پسرش رو خیس کرده بود.

سونگمین با چشم های گرد شده از تعجب به پسری که خودش رو مینهو خطاب کرده بود نگاه میکرد. اون...اون گی بود؟!

دست هاش رو بالا برد تا مینهورو پس بزنه. از نگاه متعجب و با انزجار مردم رو خودش ناراضی بود اما لب هایی که به آرومی و با دلتنگی لب هاش رو به بازی گرفته بود، روح گیج و بی تابش رو آروم میکرد. شاید برای همین دست هایی که برای پس زدن مینهو بالا اومده بودن، الان کنار لباس مینهورو چنگ زده و تو مشتش میفشورد.

سونگمین لبخندی که رو لب های مینهو شکل گرفته بودن رو حسش کرد. با مکی که مینهو به لب پایینش زد فشار انگشت هاش رو لباس بیشتر شد. دست مینهو پشت گردنش نشسته بود و با نوازش گردنش، بدنش رو شل میکرد.

بدنش زبون مینهورو که جای جای دهنش رو مزه میکرد به خاطر داشت.

لب هاش بوسیدن لب های سرخ مینهورو به خاطر داشتن.

بالاخره به چشم هاش اجازه ی بسته شدن و لذت بردن از بوسه رو داد‌.

قلبش برای این پسر و این بوسه هیجان داشت و تمام عکس العمل هاش، صحت ادعای پسر رو تایید میکرد.

با شنیدن حرف های همراه بیمار بغلی ، خواست مینهورو عقب بزنه اما دست پسر بزرگ رو دست های خودش نشست و مجبورش کرد تا بغلش کنه.

بالاخره بعد از اینکه نفس کم آورد ، مینهو دست از بوسیدن لب هاش کشید.دلتنگ بود و حتی ساعت ها ، لمس و چشیدن سونگمین نمیتونست این دو هفته رو براش جبران کنه.

هر دو دستش رو پشت کمر پسر بیمار برد و محکم پسر رو به خودش فشورد.

آغوش مینهو برای سونگمینی که هیچ چیز جز اسم خودش و اسم پسری که بغلش کرده بود نمیدونست، امن بنظر میرسید.

عطر تن پسر برای آروم کردنش کافی بود و نفس های گرمی که رو‌گردنش رها میشدند، مانع از پیشروی افکار و هجوم سوالات به ذهنش میشد.

لب هاش رو از هم فاصله داد و با صدای ضعیفی پرسید :

"چرا بیمارستانم؟"

مینهو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره کنار گوشش زمزمه کرد.

"از ساختمون افتادی...داشتی کیسه های سیمان رو میبردی بالا حالت بد شد افتادی...شانس آوردی، یا بهتره بگم شانس آوردم که طبقه ی دوم بودی و آسیب خیلی جدی ندیدی"

اخمی رو پیشونی سونگمین جا گرفت، فراموشی آسیب جدی نبود؟ ذهن سونگمین شبیه یه دفتر سفید سفید بود.

نمیدونست چندسالشه چون هیچ خاطره ای از این چندین سال زندگیش نداشت. انگار تمام این مدت رو بیهوده گذرونده.


بدون هیچ خاطره ای...اون الان حتی شخصیتی هم نداشت و مینهو یا هرکسی، اگه هر دروغی بهش میگفتن مثل یه بچه باور میکرد.

اگه اتهامی بهش زده میشد نمیتونست از خودش دفاع کنه و الان حتی خجالت میکشید سوالایی که یهو به ذهنش حمله کرده بودنو از مینهو بپرسه.

فکر کردن فقط باعث سردردش میشد و مینهو بدون اهمیت به تمام این ها گفته بود آسیب جدی ندیده!

قبل از اینکه دهن باز کنه و چیزی بگه مینهو خودش رو عقب کشید.

"بهت قول میدم تک تک خاطراتت رو برمیگردونم مهم نیست چجوری..من تمام تلاشمو میکنم تا کمکت کنم مین فقط بهم اعتماد کن...پسم نزن تا بتونم پیشت بمونم‌."

لب های باز سونگمین با صدای 'پاپ' مانندی بسته شد.

چه میخواست چه نه ، باید به پسر رو به روش اعتماد می‌کرد.

تنها کسی که از بعد بهوش اومدنش دیده بود همین پسر بود. اشک های پسر نمیتونست دروغ باشه و تمام رفتار های مینهو، بیانگر عشق پاکش بود. میتونست بهش اعتماد کنه و خودش رو به مینهو بسپاره نه؟ مینهو دفترچه ی ذهنش رو با واقعیت ها پر می‌کرد، و همزمان براش خاطرات قشنگی مینوشت. مگه نه؟ قلبش با فکر به بخش دوم افکارش به سرعت شروع به پمپاژ خون کرد. بنظر میرسید از تصمیم سونگمین راضیه!

سری درجواب چشم های منتظر مینهو تکون داد و 'باشه'نا مطمئنی گفت. هرچند چند ثانیه بعد با دیدن لب های خندون و چشم های براق مینهو از تصمیمش مطمئن شد.

Report Page