Avatar

Avatar

https://t.me/LiberteNovels

- سال های زیادی از آخرین باری که جهان بر طبق چهار عنصر تقسیم شد، میگذره.

در قطب شمال و جنوب، قبایل آب، در اطراف خط استوا، ملت آتش و مابین این دو ناحیه، صحرانشین های باد و مردم سرزمین خاک سکنی گزیدن که البته چند سالی هست مردم عادی هم به صورت پراکنده بین این چهار قوم و در خفا زندگی می‌کنن.

طبق قوانین چند صد ساله از هر قوم، یک نماینده به عنوان رهبر در مرکز ملت آتش زندگی میکنه و تصمیماتی که آواتار به عنوان حاکم مطلق اتخاذ میکنه رو به گوش مردمش می رسونه تا تعادل هر چهار عنصر در دنیا حفظ بشه و جنگ داخلی شکل نگیره.

تهیونگ پوزخندی به داستان پیرمردی که گوشه بازار نشسته بود، زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

گفتن این داستان‌ها به چه دردی میخورد وقتی دیگه نه آواتاری بود و نه تعادلی!

بسته ای فندق از فروشنده کنار پیرمرد خرید و موقع دادن سکه ها به اون مرد، حرف جدیدی از پیرمرد به گوشش رسید.

 - مردم میگن دیگه آواتاری به دنیا نمیاد اما وجود برگزیده ها ثابت میکنه که طبیعت ما رو به حال خودمون رها نکرده و کسی رو برای راهنمایی مون فرستاده.

پسر بچه ی کوچکی که دست به سینه مقابل مرد پیر ایستاده بود، پشت چشمی نازک کرد و لب هاش رو جلو داد.

 - برگزیده ها هم عنصرافزارای معمولی ان. اونا که آواتار نیستن.

 - برگزیده ها عنصر افزارای خالصن، پسر جون. قدرت اونا چندین بار بیشتر از بقیه‌ست.

دختر بچه ای که پیراهن و دامن قرمزی به تن داشت، دستش رو بالا گرفت و موهاش رو از روی صورتش کنار زد.

 - عنصر افزار ناخالص یعنی چی، پدربزرگ؟ یعنی آتش و آب رو قاطی و با هم کنترل می کنه؟

بحث که برای تهیونگ جالب شده بود، نزدیک تر رفت و با تکیه به ستون چوبی، به اون جماعت کوچک خیره شد.

 - نه عزیزم. ناخالص ها همون دورگه ها و نسلشون هستن. مثلا بچه حاصل از ازدواج یه آب افزار و آتش افزار، یا به آب مسلط میشه یا آتش اما چون پدر یا مادرش هم نوع نبودن، قدرتش کمتر ازعنصرافزار های خالصه.

 - پس آدم های عادی چی؟ همون هایی که دشمن آواتارن؟

 - از ازدواج با اون‌ها هم یه ناخالص به دنیا میاد که ممکنه به هیچ عنصری تسلط نداشته باشه.

بعد از شروع شدن سوال‌های بچه ها در مورد قدرت های آواتار، راهش رو کشید و رفت.

سی سال درباره‌ش شنیده بود و گوشش پر بود از بهانه های نبودنش.

قدم‌هاش رو سمت جنگل کشید و بدون وقفه تا وسط های جنگل که یه محدوده زمین گرد و بدون درخت بود، پیش رفت. کمتر موقعی پیش می اومد که کسی این همه راه رو طی کنه و به اینجا برسه؛ به خاطر همین این نقطه پناهگاه امن تهیونگ محسوب می شد.

روی زمین دراز کشید و از بوی چمن های معطر زیر تنش لذت برد. دست هاش رو زیر سرش برد، به پرواز دسته جمعی پرنده ها چشم دوخت و اجازه داد باد بین موهاش دست اندازی و کف سرش رو خنک کنه.

چشم‌هاش رو از آسمونی که با درخت های سر به فلک کشیده کمی سبز هم دیده می شد، گرفت و پلک هاش رو بست.

هنوز چند دقیقه ای از به آرامش رسیدنش نگذشته بود که صدای پایی در نزدیکی‌ش هشیارش کرد و به سرعت نشست.

نگاهی به مقابلش انداخت و آدمی که جلوش ایستاده بود، فاصله‌ رو کمتر کرد.

شنل بلند و مشکی رنگش روی زمین کشیده میشد و با برخوردش به چمن ها عطر اون هارو توی هوا بیشتر می کرد.

جلوی تهیونگ، خم شد و روی یه زانو نشست. کلاه مشکی که صورتش رو پوشونده بود، عقب برد و با چشم‌های دو رنگش به اون خیره شد.

با دیدن عنبیه های قرمز و آبی، تعجب کرد و کمی ترس، قلبش رو لرزوند. تهیونگ هیچ وقت چشم دو رنگ ندیده بود و از این فاصله خیره شدن به این ترکیب، وحشت زده‌ش کرده بود.

 - کی هستی؟

سعی کرد صداش لرزشی نداشته باشه اما انحراف نگاه پسری که به نظر نمی‌رسید بیشتر از پونزده سال داشته باشه، روی سیب گلوش، همه چیز رو خراب کرد.

 - جئون جونگ کوک! و تو کیم تهیونگی، درسته؟

 - از کجا من رو میشناسی؟

 - آتش افزارهای خالص اونقدری زیاد نیستن که قابل شناسایی نباشن.

آبی چشم‌های جونگ کوک داشت به سرخی‌ اطرافش می باخت و باعث می شد که تهیونگ کمی خودش رو عقب بکشه و فاصله ای درست کنه.

 - از من چی میخوای؟

 - مهارتت!

 - که چی بشه؟

 - میخوام استادم باشی.

اهمیتی به درهم شدن اخم های تهیونگ نداد و ایستاد.

- و من نمیخوام. راهت رو بکش و برو.

ایستاد و با تکوندن لباسش، سمت درخت ها رفت تا برگرده.

 - من حق انتخاب بهت ندادم.

تهیونگ با شنیدن لحن از خود راضی پسر، با عصبانیت سمت اون برگشت و انگشت اشاره‌ش رو جلوی صورت جونگ کوک تکون داد.

 - ببین بچه جون، بهتره بری سر به سر کس دیگه ای بذاری.

 - من باهات شوخی نکردم.

تهیونگ صاف ایستاد و دست هاش رو به کمر زد. زبونش رو به دندون های بالاش کشید و با لحن کنترل نشده ای گفت:

- اونی که بهت گفته یه آتش افزار خالصم، مطمئنم اینم بهت گفته که نمیتونم از قدرتم استفاده کنم.

اتفاقی نبود که اولین بار براش بیفته؛ بارها شده بود که برای اذیت کردنش توی موقعیت های این چنینی قرارش بدن اما قیافه شوکه پسر، باعث میشد به خودش شک کنه. واقعا نمی دونست؟

 - چرا نمیتونی؟

دستی به صورتش کشید و نگاهش رو به چشم های جونگ کوک داد. اثری از آبی روشنش باقی نمونده بود.

 - چرا باید بهت بگم؟

 - فقط بگو چرا. تو یکی از قدرتمندترینایی. نمیشه که نتونی آتش افزاری کنی.

با عصبانیت واضحی گفت و تهیونگ از لحنش شوکه شد. طوری بهم ریخته بود انگار این اتفاق برای خودش افتاده.

 - نشانم رو سوزوندم.

نمی دونست چرا اما اولین باری بود که یه نفر به اندازه خودش از این مسئله عصبی بود و این موضوع قانعش می کرد تا حقیقت رو به پسربچه بگه.

 - نشان؟ چه نشانی؟

 - نشان یه برگزیده!

چشم های گرد پسر که به درشت ترین حالتش رسید، کم سن و سال بودنش بیشتر به چشم تهیونگ اومد.

 - تو یه موهبت رو سوزوندی و طبیعت نفرینت کرد اما نشانت از بین نرفت. درسته؟

نتیجه گیری درستش نشون می داد اولین بار نیست که چنین داستانی رو می شنوه.

 - چطور میتونی قدرتت رو پس بگیری؟

حالا که دیگه راحت تر صحبت می کردن، روی زمین نشست و به خورشیدی که در حال خداحافظی بود، چشم دوخت.

 - نمیتونم. پیش هر کسی که ادعای شفا دهنده بودن و جادوگری داشت، رفتم اما فایده ای نداره.

جونگ کوک دستش رو از زیر شنل بیرون آورد و زیر چونه‌ش زد.

 - حتما یه راهی هست. گفتی یه برگزیده ای، پس باید بتونی از این موقعیت استفاده کنی.

 - من به زودی سی ساله میشم و هنوز مشخص نشده دقیقا چه برگزیده ایم! آواتاری که همه امید داشتن که باشم، نیستم. نمیتونم با روح ها ارتباط برقرار کنم یا هیچ قدرت خارق العاده ی دیگه ای ندارم.

 - من فکر میکردم جفت آواتارها فقط برگزیده‌ن.

تهیونگ نگاهی به بالای سرش انداخت و پوزخندی زد.

 - بیشتر از چهل سال گذشته که آواتار قبلی مرده و هیچ نشونه ای از ادامه دار شدن نسلش نیست. نگو که فکر میکنی هنوز ممکنه آواتاری ظهور کنه و جهان رو نجات بده.

جونگ کوک متفکر سرش رو بالا پایین کرد و گوشه ی لبش بالا رفت.

 - کی اون نشان روی بدنت ظاهر شد؟

 - چه فرقی میکنه؟

 - فقط بگو.

 - پونزده سال پیش.

لبخندش رفته رفته به یه نیشخند شیطانی تبدیل شد.

 - نظرت چیه امیدوار باشی جفتت قدرتت رو برگردونه؟

 - جفت؟

پوزخندی زد و ایستاد که همزمان جونگ کوک مشتش رو بالا آورد و سمت درخت ها گرفت.

 - من بلدم آتش تولید کنم ولی نمیتونم مهارش کنم.

تهیونگ گیج شده به جونگ کوک و نگاه گره خورده‌ش به درخت ها چشم دوخت.

نفس عمیقی کشید و شعله ای به سرعت از دستش خارج و سمت درخت ها شلیک شد.

تهیونگ دست به سینه به سمتش چرخید و منتظر دیدن ادامه ی نمایش به حرکاتش چشم دوخت. واقعا فکر کرده بود شعله‌ای به این کوچکی تا درخت هایی که بیشتر از سی قدم باهاشون فاصله داشتن، میرسه؟

نچی کرد و بی هوا سر برگردوند. مقابل دیدش شعله کوچک توی یه چشم بهم زدن وسعتی اندازه ی جنگل گرفت و رنگ سبز درخت ها به سرخ بدل شد. حلقه ای آتشین محاصره شون کرد و لحظه به لحظه بهشون نزدیکتر می شد.

نمی تونست باور کنه یه شعله کوچک که از یه نفس گیری اشتباه متولد شده بود، بتونه یه جنگل رو به زانو در بیاره.

 - چیکار کردی؟

 - نشونت دادم چی بلدم.

 - مهارش کن.

 - گفتم که نمیتونم.

تهیونگ فریادی زد و با هر دو دستش اون رو هل داد.

 - پس توقع داری من کاری بکنم؟

جونگ کوک که روی زمین افتاده بود، پاهاش رو جمع کرد و چهار زانو نشست.

 - دقیقا همین توقع رو دارم.

 - لعنت بهت!

عرق روی پیشونیش رو با گوشه ی شنل پاک کرد و با چشم های سرخی که می درخشید، به تهیونگ خیره شد.

 - سعیت رو بکن. شاید فقط نیاز به یه موقعیت واقعی داشتی تا بتونی تمام تلاشت رو بکنی.

دستش رو زیر چونه زد، به آتشی که به ده قدمیشون رسیده بود و حالا با پا گذاشتن شب به آسمون نورانی تر هم دیده می شد، چشم دوخت.

 - خودت رو نجات بده.

 - نمی تونم.

سیب گلوش به شدت بالا و پایین شد و دوباره زمزمه کرد.

 - نمی تونم.

 - پس برای تموم کردن این آتش باید کل جنگل رو بسوزونم.

وحشت زده به نگاه خونی جونگ کوک چشم دوخت. چی می‌گفت؟ سوزوندن کل جنگل؟ همین فضایی که تهیونگ تنها رو همیشه قبول کرده بود و بابت شکستش سرزنشش نکرده بود؟

- امکان نداره.

 - پس مهارش کن.

گرگرفتگی بدنش فکرش رو از کار انداخته بود و به خاطر عرقی که به تنش نشسته بود سوزش زخم نشانش دردش رو دو چندان می کرد.

باید به خاطر کاری که یه پسربچه دیوونه کرده بود، با جونش تاوان پس می‌داد.


این داستان ادامه دارد...


سلام دوستان! روزتون بخیر

داستانی که خوندین شروع بخش جدید چنله و قراره به اندازه خوردن یه فنجون چای وقتتون رو بگیره و سرگرمتون کنه.

سری داستان های a cup of tea دنباله دار هستن و هرچند روز یکبار آپلود میشن. بسته به بازخورد و حمایت های شما، حجم و تعداد پارت ها تغییر میکنه.

پس اگه از این ایده خلاقانه تیم لیبرته و داستان خوشتون اومده، حمایت هاتون رو دریغ نکنین!❤️

Report Page