Aue

Aue

دنیا

#پارت_۳۶۱



✨✨ تیغ زن  ✨✨




آواز میخوند و لا به لاش چایی می نوشید و گه گاهی یه ناخونک به وسایل رو میز میزد.گاهی کره گاهی مربا گاهی گاهی تخم مرغ...

دستمو زیر چونه ام گذاشته بودم و همزمان که صبحونه میخورم به صداش هم گوش میدادم.

الحق انصاف که صدای بیست و درجه یکی داشت.

خوب میخوند و خوب شعرهایی هم برای خوندن انتخاب میکرد.تو بحرش بودم که به خودم اومدم و یادم اومد مامان و بابا خونه هستن و فکر میکنن ما اینجا نیستیم هنوز! برای همین فورا گفتم:



-هی آریو...



دست از شعر خونون برداشت و گفت:



-ژوووون !؟


دستمو بالا و پایین کردم و گفتم:


-یکم آرومتر...مامان بابا خونه ان میشنونااا!


یه گاز بزرگ به نون توی دستش زد و بعداز اینکه خوب جویدش و قورتش داد گفت:



-نگران نباش بابا! اگه قراره بود صدا از اینجا بیرون بره که خب دیگه دو قرون هم نمی ارزیدن این خونه هاااا...اصلا اگه صدا از این خونه ها بیرون میرفت که شرف واسه بعضیا نمی موند...


خودش تندید و لبخند زدم و با تکیه دادن کمرم به پشتی صندلی گفتم:



-ولی ترشی نخوری یه خوانند ی خوبی ازت درمیاد!



یه قیافه ی متکبرانه به خودش گرفت و گفت:



-پع اختیار داری! اصلا محسن یگانه و چاوشی و حتی د ویکند و جاستین تیمبرلک و مابقی عزیران خوانندخ ی اینورآبی و اونور آبی جلوی من لنگ میندازن.حالا تو چقدر خوش شانسی که یکی مثل منو داری کنسرت وی آی پی مجانی برات برگزار میکنه!



با دستمال گوشه لبهام رو تمیز کردم و بعد سرم رو تکون دادم و گفت:



-آفرین آفرین آقای آریو تیمبرلک! از بیمارستان زنگ زدن.گفتن زودتر تشریف بیرین اونجا...منم دیگه بهتره برم...باید وسایلم رو جمع کنم!


لباشو غنچه کرد و با جلو آوردن سرش گفت:



-یه بوس بده بعد بدو!



کمرم رو خم کزدم و با جلو بردن سرم یه بوسه رو لبهاش نشوندم و بعد عقب رفتم و با کنار زدن صندلی از آشپزخونه بیرون رفتم. موقع رد شدن از راهرو عقب گرد کردم و 

مقابل آینه یستادم.

گیر موی سرخ رنگ روی موهام رو گذاشتم رو ی میز و موهای آزادم رو دوباره شونه زدم و مرت بالای سرم بستم.

تلفنم که زنگ خورد هول زده دویدم سمت کیفم.

مامان بود.

جواب دادم و بهش گفتم نزدیک خونه ام و تا چنددقیقه دیگه میرسم‌پیشش.

باعجله لباسهام رو پوشیدم.

اریو پیاغم گیرش رو چک کرد و بعد خودش کوله ام رو داد دستمو گفت:



-دوست دارم بنفشه! مرسی که بودی!مرسی بانو جاااان!


لبخندی ملیح و محو زدم و گفتم:


-خواهش آقا جاااان!خب دیگه.خداحافظ...



اجازه نداد برم.با یکی دوگام بلند خودش رو بهن رسوند وبغلم کرد. دلش نمیخواست از پیشش برم و اون برای اثبات همچین چیزی اصلا نیازی به حرف زدن نداشت.

حرکاتش کارهاش نگاه هاش حتی نحوه ی بغل کردنش نیازی به ترحمه نداشتن و ا ن مورد بخصوص رو اثبات میکرد.

من میدونستم دوست نداره برم اما تا همیشه هم که نمیتونستم تو خونه اش بمونم.

سرمو به سینه اش فشرد و گفت:


-چقدر خوب بود دیشب..چقدر لذت بردم.رویا بود...عین رویا نمیدونم تو هم به همین انداره لذت بردی یا نه اما من که آماده ام برای مردن...اینقدر این چندروز بهم خوش گذشت که حاضرم برای مردن اعلام آمادگی بکنم آخه منتهای لذت از زندگی رو بردم...



حرفهاش از رنگ و بوی عشق بودن.عشق و دوست داشتن.

و من امیدوار بودم یه روز وقتی این حرفهارو میزنه از شنیدنشون لذت ببرم...نه مثل حالا که خودمم یه حالت سردرگمی دارم.

گمم بین خواستن و نخواستن.بین دوست داشتم یا نداشتن...ادامه دادن یا ندادن...

خودم رو از آغوشش کشیدم بیرون و گفتم:



-به تو خوش گذشت ولی فکر نکنم برای ترانه و پریا هم همینطور باشه خصوصا ترانه...



دستی تو موهاش کشید و گفت:



-دیگه داشت غیر قابل تحمل میشد.اون تشرو زدم از من بکشه بیرون...



خندیدم و گفتم:



-خب دردسرهاش برای من دیگه!



اخمی مصنوعی کرد و گفت:



-غلط میکنه واسه تودردسر درست کنه! محلش نزار..مشخص اهل حاشیه اس تو فقط سمتش نرو



شونه بالا انداختم و گفتم:



-من هیچوقت کاری به کارش ندارم.اونه که همیشه سر جنگ و دشمنی داره...



لب و لوچه اش رو کج و کوله کرد و شوخ طبعانه گقت:



-حسودیش میشه دیگه! 



با انزجار و تصور کارهاش گفتم:



-حسادتش ابلهان اس!



خندید و در جواب حرفم گفت:


-بالاخره دنیا به ابله ها هم احتیاج داره دیگه تو فقط ملوس خانم همونطور که گفتم سمتش نرو و کم محلش کن



سرمو تکون دادم و گفتم:



-هیییی! باشه.خب دیگه.وقت رفتن...



یه لبخند کمرنگ تحویلش دادم و بعدهم خداحافظی کردم و به سمت در رفتم....

Report Page